🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_سی_هفتم
جماعت زیادی میان حیاط کاروان سرا آتش روشن کرده اند و دور آتش حلقه زده اند . برخی همان جا که نشسته اند ، سفره انداخته اند و شامشان را همان جا خورده اند . آن که به آتش نزدیک تر است ، خواجه الماس است . بر کنده درختی ضخیم نشسته و کنارش خادمی گوش به فرمان و دست به سینه ایستاده ! خواجه الماس مردی قد کوتاه و فربه است که دستار به سر بسته و در حال خوردن خوشه ای انگور است . گاهی از دانه های انگور چند دانه جدا می کند و به دست خادم می دهد . خادم هر بار تعظیم کوچکی می کند و دانه ها را به دهان می گذارد . جماعتی که شام خورده اند ، مشغول جمع کردن سفره ها و ظروف هستند . خادمان کاروان سرا میان جمعیت می چرخند و امور مسافران را پیش می برند . کم کم سفره ها جمع و صدا ها خاموش می شود . دور تا دور کاروان سرا را حجره های کوچکی ساخته اند و بالای سر هر حجره ، مشعلی روشن کرده اند . شعله ها توی نسیم شبانه می لرزد و با ساده ها بازی می کنند . عده دیگر از مردمان و مسافران ، بی خیال از این جماعتی که دور آتش نشسته اند ، میان و برابر حجره های خود یا خوابیده اند ، یا مشغول گفت و گو هستند . از یکی از حجره ها صدای صوت قرآن می آید . توی حجره دیگری دو نفر به نماز ایستاده اند . از حجره ای دیگر صدای خنده بلند است ، در حجره ای دیگر چند نفر خوابیده اند . حجره ها زیاد است . خالد و ابو حامد و سلیمان کنار آتش ، برابر خواجه الماس نشسته اند و به حرف های مردی که ایستاده گوش می دهند . همه سر ها طرف آن مرد راوی چرخیده و با دقت به او گوش سپرده اند !
_ پس از تمام شدن حج ، جبرئیل بر رسول خدا نازل شد و از جانب خدا برایش پیام آورد که دوران پیامبری تو به پایان رسیده و باید اسم اعظم و آثار علم و میراث انبیا را به علی بن ابیطالب بسپاری که او اولین مومن است !
ادامه دارد...
#کتاب_مخفی
@shahid_gomnam15