🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_سی_چهارم
سلیمان می پرسد:
_ توی کدام جنگ زخمی شدی ؟!
خالد نیم نگاهی به اسب پشت سرش که ماهان را حمل می کند ، می اندازد و می گوید:
_ حنین
سلیمان سری تکان می دهد.
_ دو عموی من نیز در حنین کشته شدند ! در بدن یکی از آنها جای هیچ زخمی نبود! نه تیر . نه خنجر . نه نیزه و کمان !
ابو حامد با تعجب می پرسد:
_ پس چگونه مرد ؟!
سلیمان لبخند تلخی می زند و می گوید:
_ از ترس .
خالد و ابو حامد با تعجب نگاهش می کنند . سلیمان ادامه می دهد:
_ از غضبی که میان چشمان علی دیده بود گریخت و بر خاک افتاد و مرد ! آنان که شاهد بودند ، می گفتند علی هنوز دستش را به ذوالفقار نبرده بود . فقط نگاهش کرده بود !
به کاروان سرا رسیده اند . مردی از خادمان کاروان سرا به استقبالشان می آید . خالد زود تر از دیگران از اسبش پایین آمده و افسارش را به دست می گیرد و می گوید:
_ یادتان نرود ! مردی که با ماست ! دزد کاروان ما بوده ! و ما همه اهل مدینه ایم!
ادامه دارد...
#کتاب_مخفی
@shahid_gomnam15