🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_شصت_سوم
نصرانی در بهت و حیرت فرو می رود .
_ چه می گویی؟!
عابد چیزی زمزمه می کند و در برهوت پیش می رود. نصرانی همان طور مبهوت ایستاده . می گوید :
_ گفتی علی بن ابیطالب؟! من این اسم را چند بار شنیده ام !
دنبال عابد راه می رود .
_ او کیست که همه از او سخن می گویند؟!
عابد می ایستد و می گوید:
_ اسمش را چند بار شنیده ای ؟! خوشا به حال گوش هایت !
نصرانی برابرش می ایستد .
_ گفتی مذهب تو علی بن ابیطالب است؟!
عابد سری تکان می دهد.
_ آری ! خدای من خدای علی بن ابیطالب است. دین من رضایت اوست ! همان می خواهم که علی بخواهد و همان نمی خواهم که علی نخواهد ! آئین من اطاعت محض از علی بن ابیطالب است. من به دین او در آمده ام ، و اکنون به مدینه می روم تا با او بیعت کنم و دستانم را به دستانش بیاویزم. تو او را می شناسی ؟! دیده ای ؟!
نصرانی سری تکان می دهد و می گوید:
_ نه دیده ام و نه می شناسم.
عابد سکوت می کند. لبخندش می خشکد . نصرانی می گوید:
_ من نصرانی هستم . پیرو مسیح !
عابد مبهوت می پرسد:
_ نصرانی هستی ؟!
_ آری !
عابد لبخندی می زند و سری تکان می دهد.
_ پس بدان که من مسیح را دیده ام . آن زمان که چشم داشتم !
نصرانی نا باور نگاهش می کند.
_ تو مسیح را دیده ای؟! چه وقت ؟! کجا ؟!
عابد سری تکان می دهد و می گوید:
_ من مسیح را دیده ام . من موسی و ابراهیم را دیده ام . من سلیمان و نوح را دیده ام !
نصرانی نا باور به عابد نگاه می کند.
_ این ممکن نیست !
ادامه دارد...
#کتاب_مخفی
@shahid_gomnam15