🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_شصت_یکم
نصرانی به چشم های بسته شبح نگاه می کند. چشمان شبح با پارچه ای سفید بسته شده است. انگار کور است . نصرانی با خود می گوید: این هنگام از شب، در دل برهوت ، مردی کور چه می کند ؟!
شبح می گوید:
_ من عابدی هستم از آئین گذشتگان .
نصرانی با تعجب می گوید:
_ عابدی از آئین گذشتگان؟!
با تعجب به ردای سپید عابد نگاه می کند. سن و سال زیادی دارد. پیرمردی ست ، با محاسن و موی بلند و عصایی در دست . لاغر و تکیده و کمر خمیده . عابد می گوید:
_ من عابدی هستم بی معبد !
نصرانی او را دور می زند و با حیرت نگاهش می کند.
_ پس مسلمان و نصارا و یهودی نیستی ؟! این جا وسط برهوت چه می کنی؟! مرا ترساندی!
عابد می خندد.
_ من روزگاری آسمان را می پرستیدم و خدایم دریا بود .
نصرانی مبهوت نگاهش می کند. چیزی از حرفش نمی فهمد . عابد ادامه می دهد:
_ کوه را ستایش می کردم و خدایم جنگل بود .
نصرانی سرش را دنبال اسب می چرخاند . در دل تاریکی خبری از اسب نیست . عابد ادامه می دهد:
_ آرزو هایم را به خورشید می گفتم و خدایم ستاره بود !
نصرانی مبهوت دنبال مشک آب می گردد. مشک هم نیست! هر چه داشت را به یکباره گم کرد . به عابد نگاه می کند و می گوید:
_ چه می گویی ؟! نمی فهمم !
ادامه دارد...
#کتاب_مخفی
@shahid_gomnam15