🌷کتاب (کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_نهم
پیرزن صدایش را نشنیده . فریاد می زند:
_ از مرگ می گریزم ! در را باز کنید.
پیرزن مبهوت فریاد می زند:
_ مگر می شود از مرگ گریخت ؟!
مردمک های پیرزن در میان غبار سپید پیدا نیست . با همان صدایی که بشود توی زوزه باد شنید ، می گوید:
_ دروغ می بافی یا افسانه می گویی ؟!
باد ماهان را تاب می دهد . ماهان دور خود می پیچد و زانو می زند پای دیوار و با حالت زار فریاد می زند:
_ راه را گم کرده ام . پناه می خواهم .
پیرزن می گوید :
_ این جا خانه است ! پناهگاه نیست !
ماهان سرش را میان تن مخفی میکند تا غبار در دهانش فرو نرود . باد خاک را می آورد و بر سرش می ریزد . پیرزن ادامه می دهد :
_ از کجا معلوم ؟! شاید راهزنی باشی در خیالت غارت خانه ای !
ماهان با خشم فریاد می زند:
به خدای محمد راهزن نیستم . مسافرم!
ادامه دارد...
#کتاب_مخفی
@shahid_gomnam15