🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_نوزدهم
او نیز بر اسب دیگری نشسته و مدام سر و گردنش را با دستمالی خشک می کند و خودش را باد می زند !
_ خیال می کردم به غروب که نزدیک شویم از شدت گرما کم می شود !
مشک کوچکی را میان پاهایش گذاشته ، که زود به زود آن را به دست گرفته و از آبش می نوشد . به چابکی و تنومندی خالد نیست . قدش بلند تر و لاغر تر است. اما توی چشم هایش جسارت و ذکاوت موج میزند . مهاجم سوم از آن دو جوان تر است ، سلیمان است . زیر لب چیزی را زمزمه می کند و به موازات رفیقانش پیش می رود . ابو حامد سرش را به طرف سلیمان می چرخاند و می گوید:
_ چه می خوانی ؟! آوازه توی گوش هایم به وز وز مگسان می ماند !
سلیمان از این حرف خوشش نیامده ! با غضب نگاهش می کند و جوابش نمی دهد . همچنان به خواندن ادامه می دهد . ابو حامد هنوز دارد نگاهش می کند. می خندد و به تمسخر می گوید:
_ از غضب چشم هایت ترسیدم !
صدای خنده اش بلند است . چند قدم عقب تر ، ماهان _ بیچاره و زار _ توی فکر همسرش (تهمینه) و پسرش (ایوب) است . خوب می داند که آنها تا چند روز دیگر منتظرش نیستند و به خیال آن که او به سفری دور و دراز رفته ، نگرانش نخواهند شد . بعید نیست مهاجمان سر از بدنش جدا کرده و او را زیر خاک همین برهوت دفن کنند و تهمینه هنوز به خیال آمدن و برگشتن ماهان باشد ! هنوز صدای تهمینه توی گوشش مانده :
_ نگران برای چه ؟! مدینه را دوست داریم ! شهر محمد است ! پیامبر خدا .
ادامه دارد...
#کتاب_مخفی
@shahid_gomnam15