🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_پنجاه_دوم
زبیر سری تکان داده و به که کنارش ایستاده می گوید:
_ برایش آب بیاورید.
مرد با تردید به زبیر و نصرانی نگاه می کند و آرام در میان خیمه ها و تاریکی گم می شود . زبیر پیش رفته و بر یال اسب دست می کشد . اسب شیهه می کشد. زبیر سرش را بالا آورده و به نصرانی نگاه می کند و می گوید:
_ از اسب پایین بیا . هم تو و هم این اسب را سیراب می کنیم .
نصرانی با تردید به زبیر نگاه می کند. نمی داند باید به او اعتماد کند یا نه . اما چاره ای ندارد . آرام از اسب پایین می آید و کنجکاو به اطراف نگاه می کند. توی این تاریکی چیز زیادی به چشمش نمی آید . زبیر متوجه صلیب دور گردن نصرانی می شود . سری تکان می دهد و می گوید:
_ از پیروان مسیح پیامبر هستی ؟!
نصرانی دست بر صلیب می گذارد و آن را زیر پیراهنش پنهان می کند.
_ آری !
مردی که سراغ مشک رفته بود، از دل تاریکی پیش می آید و مشک آب را به طرف نصرانی دراز می کند. نصرانی هنوز تردید دارد. نگاهی به مشک می اندازد . زبیر تردید را در چشمان او می خواند . می پرسد :
_ مگر آب نخواستی؟! بگیر و بنوش !
نصرانی مشک را از دست مرد می گیرد و با احتیاط و پر از تردید می نوشد . هنگام نوشیدن تمام حواسش به زبیر و آن دو مرد دیگر است . زبیر افسار اسب نصرانی را دست می گیرد . دوباره دستی بر یال و گردن اسب می کشد و می گوید:
_ من از این اسب خوشم آمده !
ادامه دارد...
#کتاب_مخفی
@shahid_gomnam15