eitaa logo
شهید گمنام
3.4هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
6.2هزار ویدیو
93 فایل
🥀شھید...به‌قَلبت‌نگـاھ‌میکُند اگࢪجایےبࢪايَش‌گذاشتھ‌باشےمےآيد‌مےمانَد لانھ میکُند تاشھيدت‌ڪُند ࢪفیق‌شهیدشهیدت‌میڪند.🥀 ارتباط با مدیر کانال شهید گمنام ⤵️⤵️⤵️ @khakreezfarhangi ⤵️⤵️⤵️ @gomnam30 خادم تبادل ⤵️⤵️⤵️ @YaFateme1349
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷 زبیر سری تکان داده و به که کنارش ایستاده می گوید: _ برایش آب بیاورید. مرد با تردید به زبیر و نصرانی نگاه می کند و آرام در میان خیمه ها و تاریکی گم می شود . زبیر پیش رفته و بر یال اسب دست می کشد . اسب شیهه می کشد. زبیر سرش را بالا آورده و به نصرانی نگاه می کند و می گوید: _ از اسب پایین بیا . هم تو و هم این اسب را سیراب می کنیم . نصرانی با تردید به زبیر نگاه می کند. نمی داند باید به او اعتماد کند یا نه . اما چاره ای ندارد . آرام از اسب پایین می آید و کنجکاو به اطراف نگاه می کند. توی این تاریکی چیز زیادی به چشمش نمی آید . زبیر متوجه صلیب دور گردن نصرانی می شود . سری تکان می دهد و می گوید: _ از پیروان مسیح پیامبر هستی ؟! نصرانی دست بر صلیب می گذارد و آن را زیر پیراهنش پنهان می کند. _ آری ! مردی که سراغ مشک رفته بود، از دل تاریکی پیش می آید و مشک آب را به طرف نصرانی دراز می کند. نصرانی هنوز تردید دارد. نگاهی به مشک می اندازد . زبیر تردید را در چشمان او می خواند . می پرسد : _ مگر آب نخواستی؟! بگیر و بنوش ! نصرانی مشک را از دست مرد می گیرد و با احتیاط و پر از تردید می نوشد . هنگام نوشیدن تمام حواسش به زبیر و آن دو مرد دیگر است . زبیر افسار اسب نصرانی را دست می گیرد . دوباره دستی بر یال و گردن اسب می کشد و می گوید: _ من از این اسب خوشم آمده ! ادامه دارد... @shahid_gomnam15