🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_پنجاه_ششم
با دست اشاره می کند به مردی که به آسمان خیره است .
_ این مرد چرا اینگونه به آسمان خیره شده؟!
زبیر اما انگار پرسش دیگری دارد. می پرسد:
_ کتاب ؟! توی شهر جذامیان؟!
نصرانی سری تکان می دهد و می گوید:
_ کتاب مخفی ! داستانی نیست که بتوانم برایت روایت کنم .
دوباره به مرد اشاره می کند و می پرسد:
_ چرا این نگاهش را از آسمان بر نمی دارد؟!
زبیر به شعله های آتش نگاه می کند و می گوید:
_ اگر سی روز قبل او را می دیدی، همچون من و تو عاقل بود !
نصرانی با تعجب می پرسد:
_ حالا عاقل نیست ؟!
زبیر با هیزمی که در دست دارد ، با زبانه های آتش و ذغال ها بازی می کند.
_ او اکنون مردی ست که جز به آسمان ، به هیچ چیز و هیچ کس نگاه نمی کند . بیست و نه روز است که نگاهش را به آسمان دوخته . خواب هم که باشد ، نگاهش به آسمان است . بر آسمان چشم می بندد و به وقت بیداری بر آسمان چشم باز می کند.
شعله ها برابرش می رقصند . نصرانی مبهوت به مرد نگاه می کند . زبیر ادامه می دهد:
_ داستان این مرد، عجیب ترین داستان تمام عالم است !
نصرانی با تعجب می پرسد:
_ چه بر سرش آمده؟! بیمار است ؟!
زبیر جواب می دهد:
_ منتظر عذاب است !
ادامه دارد...
#کتاب_مخفی
@shahid_gomnam15