🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_پنجاه_چهارم
نصرانی نگاهش می کند و جواب نمی دهد. حالا از میان دو خیمه می گذرند ، برابر خیمه آتشی بر خاک افروخته شده . کنار آتش می ایستند . نصرانی به رقص شعله ها نگاه می کند. نصرانی نگاهی به زبیر می اندازد و می گوید:
_ مقصد من به چه کار تو می آید ؟! شرق یا غرب .
زبیر لبخندی می زند. سعی دارد خونسرد باشد .
_ چند سوال ساده در عوض آن آبی که خوردی. قیمت نا چیزیست ! نیست ؟!
نصرانی سری تکان می دهد و می گوید:
_ دانستی که شمشیر ندارم . پس بی خطرم ! اما در چشمان تو می خوانم که از من ترسیده ای !
زبیر می خندد و می گوید:
_ من سلحشورم. هفت مرد جنگی را حریفم! اما راست و دروغ را نیز می فهمم !
سکوت می کند و در چهره نصرانی خیره می ماند و بعد ادامه می دهد:
_ آخرین بار که تشنه ای را سیراب کردیم ، او قاصد راهزنانی بود که برای جاسوسی از نفرات ما و شمشیر زنان ما خود را به تشنگی زده بود ! می آیند و از تعداد مردان و زنان ما با خبر می شوند و می روند تا برای هجوم برگردند !
نصرانی می گوید:
_ من راهزن نیستم!
زبیر با لبخند سری تکان می دهد.
_ کدام راهزنی هست که بگوید من راهزنم !
نصرانی سکوت می کند. انگار حرفی برای گفتن ندارد . زبیر ادامه می دهد:
_ پس بگو چرا گفتی به شرق می روی ؟! اما در مسیر غرب ایستاده ای !
_ برای پیدا کردن چیزی به سارون میروم و بعد از آن جا راهی شرق خواهم شد . ایران.
ادامه دارد...
#کتاب_مخفی
@shahid_gomnam15