🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_چهاردهم
ماهان مبهوت نگاهش می کند . از چیزی که شنیده حیرت کرده ! می پرسد :
_ کشته شدند ؟! به دست علی ؟!
پیرزن سری تکان می دهد.
_ آری ! در بدر مقابل علی و رسول خدا ایستادند و شمشیر کشیدند .
دست پیرزن دنبال کاسه سفال می گردد . ماهان خم می شود و کاسه سفال را به دست پیرزن می دهد و می پرسد:
_ چه می گویی ؟! شوهر و پسرت با محمد و علی جنگیدند ؟!
پیرزن آهی می کشد و می گوید:
_ خدا می داند چقدر گریستم و به پایشان افتادم تا از این خیال شوم برگردند. گفتم با رسول خدا نجنگید . گفتم هر که بر نور شمشیر بزند زندگی اش را تاریک می کند. گفتم این که مقابل شماست لشکر خداست . چگونه می شود با خدا جنگید ؟!
صدایش اندوه دارد. بغض کرده است .
_ اما من یک زن کور و ناتوانم! مگر حرف من چقدر ارزش دارد ؟!
دوباره رطب ها را می شمارد و می گوید:
_ تمام آنچه را که گفتم و نشنیدند،بعد ها رسول خدا بر فراز منبر برای مردم گفت. گفت :(جنگ با علی جنگ با خداست!این دست ها که ذوالفقار حمل می کند ، دست علی نیست ، یدالله ست ! به خداوندی خدا عقیده ام این است که هر که با علی بجنگد، نانش سنگ و آبش خاک می شود !)
ماهان با اندوه به پیرزن نگاه می کند. پیرزن رطب ها را در کاسه سفال می گذارد و ادامه می دهد :
_ بعد ها آن قدر از علی و فضائل و اوصافش شنیدم و شنیدم و شنیدم که بزرگ ترین آرزویم دیدن علی بود ! روزی که رسول خدا میهمان خانه ام شد، خواست چشم هایم را شفا دهد . او خواست امام من نخواستم !
ماهان با تعجب می پرسد:
_ نخواستی ؟!
پیرزن می گوید:
_ چگونه چشم باز کنم و علی را ببینم؟! شرم مرا می کشد !
ادامه دارد...
#کتاب_مخفی
@shahid_gomnam15