🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_چهارم
سوار با رضایت سری تکان می دهد .
_ پس آن چه نباید شنیده ای ! در تمام عمرت حتی برای لحظه ای به خیالت خطور کرد که روزی گوش هایت قاتلت باشند ؟!
ماهان در ترس و سکوت نگاهش می کند . سوار میگوید:
_ باید زبانت را برید و گردنت را زد !
سرش را میان برهوت می چرخاند تا مطمئن شود کسی نگاهشان نمی کند . کمی دورتر ، اسب دور خود می چرخد و شیهه می کشد . سوار نیم نگاهی به اسب می اندازد . ماهان با التماس میگوید :
_ مرا نکش ! در کشتن بی گناهان افتخاری نیست !سوار نگاهش می کند و می گوید:
_ قاتل تو من نیستم . قاتلت گوش های توست که اسرار مخوفی را شنیده !
شمشیر را از این دست به آن دست می دهد .
_ ما برای قتل محمد نقشه می کشیدیم و تو بی تردید تمام آن چه گفته ایم را شنیده ای !
ماهان حرفی برای گفتن ندارد . سوار توی چشم های ماهان خیره می شود.
_ تو عرب نیستی ! رنگ این چشم ها رنگ چشم های اهالی حجاز نیست !
ماهان سری تکان می دهد و می گوید :
_ ایرانی ام !
سوار سری تکان می دهد و یکدفعه نگاهش متوجه چیزی زیر جامه ماهان می شود . با نوک شمشیر جامه اش را کنار زده و می گوید :
_ این که میان جامه ات پنهان کرده ای چیست ؟!
ماهان دست به پهلو می برو و کیف چرمی را بیرون می کشد .
_ چیز مهمی نیست!
کیف را بر خاک می اندازد . سوار خم شده و کیف را بر می دارد . نیم نگاهی به ماهان و کیف می اندازد . آرام در کیف را باز می کند و کتابی را از درونش بیرون می کشد . کیف چرمی خالی را به طرفی پرت می کند و کتاب را ورق می زند . چیزی از خطوط و نوشتار کتاب نمی فهمد . به ماهان نگاه می کند و می پرسد :
_ این خط و قلم پارسیان است ؟!
ماهان سری به نشانه تایید تکان می دهد . سوار کنجکاو می پرسد :
_ در این کتاب چه نوشته شده؟!
_ تاریخ ، شرح وقایع ایام. من تاریخ نویسم .
#کتاب_مخفی
@shahid_gomnam15