🌷 کتاب(کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_چهل_هشتم
ماهان با تعجب نگاهش می کند.
_ آخر چگونه ؟!
افراز به کیسه زیر جامه اش اشاره می کند.
_ با این پول . هفتاد سکه به او می دهیم و از او می خواهیم این امانت را به صاحبش برساند .
دستش را دراز می کند طرف ماهان.
_ کتاب را بده !
ماهان می گوید:
_ کتاب با من نیست . آن را درون تنور خانه ای پنهان کرده ام !
افراز مبهوت می پرسد :
_ کدام تنور ؟! کدام خانه ؟!
به یکباره خالد شمشیر به دست برابر حجره ظاهر می شود.
_ آهای ! با اسیر ما چه می کنی؟!
افراز و ماهان ترسیده از جای بلند می شوند . ماهان تاب ایستادن ندارد . خالد با شمشیر پیش می آید .
_ تو همان خادم دیشب نیستی؟!
با این صدا ، ابو حامد و سلیمان از خواب بیدار شده و در پی شمشیر خود می گردند . حالا سه مهاجم با سه شمشیر برابرشان ایستاده اند .ماهان زیر لب می گوید:
_ مرگ خود را پیش انداختیم !
افراز ماهان را پشت سر خود پنهان می کند و می گوید:
_ نزاع که شروع شد ، به آن حجره کوچک آخر منزل گاه برو . آن جا یک نصرانی خوابیده است . بیدارش کن و درباره تنور و کتاب و شرق با او حرف بزن و این کیسه پر از سکه را به او بده !
ادامه دارد...
#کتاب_مخفی
@shahid_gomnam15