🌷 کتاب(کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_چهل_هفتم
افراز سری تکان می دهد و می گوید:
_ آری ! یادم هست که در غدیر کتابی در دستانت بود و می نوشتی !
ماهان ادامه می دهد:
_ این ها مردان جنگی هستند افراز . ما را حریفند !
افراز سری تکان می دهد و می گوید:
_ بیا از حجره بریم بیرون . نترس ! تعداد ما کم نیست . خواجه الماس از دوستداران علی و محمد است ! ما تو را تنها نمی گذاریم !
هر دو به آرامی میان مهاجمان بلند می شوند و می ایستاند . ماهان به دشواری بر پاهایش ایستاده . آرام و آهسته از کنار سلیمان که در درگاه حجره خوابیده می گذرند و وارد حیاط می شوند . آسمان پر از ستاره است . در وسط حیاط هنوز آتش کوچکی روشن است . چند نفری دور آتش خوابیده اند . افراز می گوید:
_ من کسی را می شناسم که عازم شرق است .
ماهان با تعجب می پرسد:
_ کیست ؟!
_ یک نصرانی !
ماهان با تعجب نگاهش می کند .
_ کتاب را بسپارم به یک نصرانی ؟!
افراز سری تکان می دهد.
_ آری . او را خوب می شناسم . نانش حلال و گفتارش صادق و کردارش درست است ! وقتی از رسول خدا می گفتیم ، اشک از چشمانش سرازیر شد و گفت :( این مرد که شما می گویید مسیح تازه است ! )
ماهان نمی داند ۰ه بگوید . تاب ایستادن ندارد . میان حیاط می نشیند .
_ کتاب را بدهیم به یک نصرانی ؟!
افراز کنارش زانو می زند .
_ او به شرق می رود . از کجا معلوم ، شاید تا فارس برود !
_ اگر نرفت چه ؟!
_ کاری می کنیم برود
ادامه دارد...
#کتاب_مخفی
@shahid_gomnam15