🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_چهل_چهارم
نگاهی به خالد و ابو حامد می اندازد و می گوید:
_ این ها گفتند دزد هستی ! اما باورم نشد ! چگونه باور کنم وقتی از من سراغ شراب می گیرند و در صف اول نماز می ایستند!
ماهان سعی دارد بنشیند . خادم نمی گذارد !
_ تکان نخور ! پاهایت را به پاهای خودشان بسته اند . کم ترین تکان بیدارشان می کند !
ماهان مبهوت با همان صدای آهسته می پرسد :
_ تو را می شناسم ؟!
خادم سعی دارد به آرامی طنابی را که به پای خالد بسته شده باز کند . با صدای آرام می گوید:
_ تو مگر ماهان نیستی ؟! مسافری از ایران ؟! همان که پسرت نابینا بود و آب دهان علی او را شفا داد .
ماهان سری تکان می دهد و کنجکاو می پرسد:
_ آری ! تو این ها را از کجا می دانی ؟!
خادم لبخندی می زند:
_ خودت این ها را گفتی ! یادت نیست ؟!
طناب را از دور پای خالد باز می کند . حالا یکی از پاهای ماهان آزاد است ، اما هنوز پای دیگرش مانده . خادم به سراغ پای ابو حامد میرود و می گوید:
_ این ها کیستند که تو را اسیر کرده اند ؟! چه کرده ای ؟! ماجرای تو چیست ؟!
ماهان می گوید :
_ دشمنان علی و محمد هستند ! برای قتل محمد نقشه می کشیدند که صدایشان به گوشم رسید و قصد جانم کردند !
ادامه دارد...
#کتاب_مخفی
@shahid_gomnam15