🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_یازدهم
پیرزن لبخندی می زند و سری تکان می دهد و هیچ نمی گوید .
ماهان ادامه می دهد :
_ اما حالا بینا شده ! مثل تمام پسران مدینه و ایران زمین !
پیرزن با تعجب پرسید:
_ ایران زمین؟!
ماهان سری تکان می دهد.
_ آری ! من از ایران آمده ام . برای درمان چشم های پسرم شهر های زیادی را زیر پا گذاشتم . طبیبان زیادی دیدم که هیچ کدامشان نتوانستند نور را به چشم های پسرم برگردانند. می گفتند : آن را که خدا کور آفریده است،تنها خدا می تواند شفا دهد . توی یکی از همین شهر ها خبر دادند خدا پیامبری دارد در مدینه ! روزی که محمد پسرم را بینا کرد ، مهر او به دلم نشست و همان جا در مدینه ماندگار شدیم !
پیرزن از جا بلند می شود.
_ این که گفتی مرا شگفت زده نکرد و از رسول خدا بعید نیست. آن چنان که تو از پیاله شیر نوشیدی ، او کور شفا می دهد ! بلکه ساده تر !
ماهان دوباره پیاله شیر را به دهان می برد . پیرزن در کنار کاسه های سفال می نشیند و چندین کاسه را بر هم نهاده و به دست می گیرد . می پرسد :
_ علی را هم دیدی ؟!
ماهان پیاله خالی از شیر را زمین می گذارد .
_ آری !
پیرزن با کاسه های توی دستش می آید طرف ماهان و بر زمین می نشیند و می گوید:
_ علی بزرگ ترین اعجاز رسول خداست !
#کتاب_مخفی
@shahid_gomnam15