eitaa logo
شهید گمنام
3.6هزار دنبال‌کننده
17هزار عکس
7.4هزار ویدیو
93 فایل
🥀شھید...به‌قَلبت‌نگـاھ‌میکُند اگࢪجایےبࢪايَش‌گذاشتھ‌باشےمےآيد‌مےمانَد لانھ میکُند تاشھيدت‌ڪُند ࢪفیق‌شهیدشهیدت‌میڪند.🥀 ارتباط با مدیر کانال شهید گمنام ⤵️⤵️⤵️ @khakreezfarhangi ⤵️⤵️⤵️ @gomnam30 خادم تبادل ⤵️⤵️⤵️ @YaFateme1349
مشاهده در ایتا
دانلود
📚| 📝|رفاقت تا شهادت 🍃تولد آقا رسول بود و همه سر مزارش دور هم جمع شده بودیم... یک دفعه خود آقا رسول اومد و کیک ها رو به همه تعارف کرد... انقدر زیبا شده بود که محو و خیره شده بودم..بعد از یک مدت گفت کار دارم و رفت...🚶🏻‍♂ ما هم رفتیم چیذر،امامزاده علی اکبر (ع)... یهو چشمم خورد به آقا رسول! دیدم کنار مزار محمدرضا سجاده پهن کرده و داره نماز میخونه... 📝|بر اساس خواب یکی از دوستداران شهید
📚| 📝|ماجرای‌نارنجک💣 همه حرفهایت را به مهدیه می زدی حتی اگر کار خطر ناکی می کردی مهدیه خبر دار می شد, جرئت نمی‌کردی به پدر و مادر چیزی بگویی مثلا همان موقعی که عذرت را خواسته بودند ،اما چند نفر وساطت کرده بودند تا دوباره پذیرفته شده بودی ماجرا را فقط برای مهدیه تعریف کرده بودی «مهدیه ،خراب کاری کردم یه سرهنگ ارتش اومده بود یاد بده چطور نارنجک پرت کنیم مسخره کردن ما رو . انگار نارنجک هم یاد دادن داره ! خوب چه کار کردی ؟🤔 اومده می گه ضامن رو بکش ،اسم امامی که خیلی دوست داری سه بار بگو و پرتاب کن بعد خودت پناه بگیر ،بچه ها دونه دونه این کا رو می کردن و سرهنگ نگاه می کرد و نمره می داد نوبت من که شد ،بدون انجام دادن این مراحل رفتم نارنجک رو پرت کردم و سریع اومدم کنارش ایستادم وقتی نارنجک ترکید تازه متوجه شد که من پرتاپ کردم هول کرد محکم زد روی بازوی من و گفت خاک تو سرت ،برو گم شو بعد هم اخراجم کرد 📝|بخشی از کتاب‌ یک روز بعد از حیرانی
📚| 📝| نقطه هدف ساعت هشت شب از دانشگاه می‌آمد و سریع لباسش را عوض می‌کرد تا خودش را به باشگاه برساند و ساعت دوازده شب به خانه باز می‌گشت.آن قدر خسته بود که کوله پشتی‌اش را روی زمین می‌کشاند و همان جا روی زمین دراز می‌کشید و می‌خوابید،تا برای فردا آمادگی داشته باشد که به باشگاه برود.برای کارهایش برنامه ریزی داشت ک هدفش را تعریف کرده بود.دو سال سختی های دوره آموزشی و باشگاه رفتن را به جان خریده بود تا خودش را برای سربازی امام زمان(عج)آماده کند،می‌گفت سرباز آقا باید سالم باشد و بدنی قوی داشته باشد. وقتی آقا ظهور کند برای سپاهش بهترین ها را انتخاب می‌کند.من هم باید به آن درجه برسم‌،اعتقادش این بود...🌷☘ 📝|نقل شده از مادر بزرگوار شهید 🌿
📚| 📝|اولین خواب شام سوم شهادتش به خوابم آمد. تا آن لحظه هنوز کسی خوابش را ندیده بود. جایی میان آسمان ایستاده بود و با صورت خندان سلام کرد. هم دیگر را بغل کردیم. در خواب می دانستم شهید شده و سوال هایی پرسیدم. گفت جایش خیلی خوب است و از من و همه دوستانش تشکر کرد. خیلی حرف نزد و از من خواست گزارش کارهای مراسمش را بدهم . از جزئی ترین اتفاقات و لحظه به لحظه معراج تا تدفین و مراسم سوم را برایش تعریف کردم،راضی و خوشحال بود. 📝|نقل شده از دوست بزرگوار شهید 🌿
📚| 📝| شیعه‌ی امیرالمومنین یادمه با اتوبوسی که از خوزستان عازم تهران بودیم داشتیم از قم به تهران برمی‌گشتیم. من و محمدرضا کنار هم نشسته بودیم و توی اتوبوس ترانه‌ای با صدای یک زن پخش می‌شد. حالش خراب بود و آروم و قرار نداشت. رفت جلو به راننده گفت: لطف کند و خاموشش کند. چند دقیقه‌ای آهنگ خاموش شد اما صدای اعتراض همه بلند شد. صدای آهنگ که دوباره دراومد، هندزفری در گوش کرد که نشنوه. شاگرد راننده جلوش ایستاد و گفت: ما چه گناهی کردیم که نمی‌خواهیم هم تیپِ تو باشیم و این آهنگ را دوست داریم؟! حرفِ تو وحی است؟ تو مسلمانی؟ محمدرضا گفت: من شیعه‌ی امیرالمؤمنینم همان خدایی که به تو رحم کرد و تو را شیعه قرار داد، دستور داد که صدای زن برای مرد حرام است، حرف خدای توست نه هم‌تیپ‌های من، جای تو بودم، اینطور آتش در گوشم نمی‌کردم. شاگرد راننده کمی درنگ کرد و رفت. هرچند باز هم حریف خودش نشد که آهنگ را قطع کند. آن روزها محمدرضا دبیرستانی بود... 📝|نقل شده از خواهر بزرگوار شهید @shahid_gomnam15
📚| 📝|نماد مقدس دوره ابتدایی وقتی در مدرسه دنبالش میرفتم، باحجاب چادر بودم.باشادمانی و حیرت کودکانه اش می گفت:مامان وقتی میای دنبالم همه من و تو را یک جور دیگر نگاه می‌کنند! کمی که بزرگتر شد تازه متوجه شد که آن نگاه‌های خاص،شکوه و ابهتی بود که در حفظ حجاب وجود داشت.از آن موقع چادر برایش یک نماد مقدس شد. 🌿|
📚| 📝|نذرچشمانت توی شهر سوریه اصلا سرت را بالا نمیگرفتی. روز هایی که برای تهیه مایحتاج به شهر حلب می‌رفتید مدام سرت را پایین می انداختی. نمیخواستی چشمت به دختر های بی حجاب سوری بیفتد. آن ها هم که اکثرا بی حجاب بودند. هر چقدر هم آقاتقی شوخی کرده و گفته بود: بابا کله رو بیار بالا. اینا همشون اینجورین. تو باز هم سرت را بالا نمیگرفتی. یک بار هم داخل یک مغازه رفتی برای خرید وسایل نظامی. اما چشم بر هم زدنی برگشته و گفته بودی: اینجا چیزی که به درد ما بخوره نداره. اما حرفت باور کردنی نبود. مگر میشد هیچ وسیله ی بدرد بخوری نداشته باشد. تو بخاطر دختری که داخل مغازه بود برگشته بودی. چشمانت نذر کس دیگری بود. تهران، حلب یا دمشق برایت فرقی نداشت. چقدر حضرت صاحب الزمان برایت نزدیک و در دسترس بود... 🏴🏴🏴🏴🏴🙏
📚| 📝|نماد مقدس دوره ابتدایی وقتی در مدرسه دنبالش میرفتم، باحجاب چادر بودم.باشادمانی و حیرت کودکانه اش می گفت:مامان وقتی میای دنبالم همه من و تو را یک جور دیگر نگاه می‌کنند! کمی که بزرگتر شد تازه متوجه شد که آن نگاه‌های خاص،شکوه و ابهتی بود که در حفظ حجاب وجود داشت.از آن موقع چادر برایش یک نماد مقدس شد. 🌿|☘☘☘☘☘ @shahid_gomnam15