🔹 #خاطره
| دعــٰای شهــادت... |
یه روز آقا آرمان بهمون گفت: بچهها همهتون فردا روزه بگیرید بیاید حوزه، قراره افطاری بدیم. فرداش همه موقع اذان مغرب سر سفره نشسته بودیم که آقا آرمان رو کرد به بچهها گفت: خب انشاءالله که نماز و روزههاتون قبول باشه؛ شما دلهاتون پاکه و چیزی به افطار نمونده، ازتون میخوام برام یه دعا کنید. همه گفتیم: آقا چه دعایی کنیم؟
آقا آرمان گفت:
دعا کنید شهید بشم...
همهمون دستامون رو گرفتیم بالا دعا کردیم؛ اصلا انگار نمیدونستیم داریم چه دعایی میکنیم... شاید بعضی از بچهها معناش رو هم نمیدونستند...
• یکی از متربیهای شهید
#آرمان_عزیز
#شهید_آرمان_علی_وردی
@shahid_gomnam15
#خاطره
میگفت: "تا وقتی که #کربلا نرفتی خوبه
ولی وقتی که یه بار بری کربلا، دیگه نمیتونی بمونی و دلت همش کربلاست
و دوست داری که باز زیارت بری."
📎به روایت مادر شهید
#شهید_آرمان_علیوردی
یادشهداباصلوات
@shahid_gomnam15
شهید گمنام
❤️🩹معجزهیزندگانیمن..!
#خـــاطـــره
مادر شــهـید نوری:
همیشہ گوشیش رو می گذاشت روی ایوان.
با اهنگ زینب زینب مرحوم
موذن زاده ورزش می کرد.
می گفتم:بابڪ مگه تو جوون نیستی؟
آهنگ شاد بزار
می گفت: مامان اینجوری نگو😊
من نمی تونم،من این آهنگ رو خیلی
دوست دارم♥️
⌝شَھیـدبـٰابڪنـوࢪۍ🖤⌞
•┈┈••✾•🍃🌸🌼🌸🍃•✾••┈┈•
#خاطره
بہبابـڪگفتم:
توبراۍآینـدهچہتصمیمۍدارۍ؟
بابـڪگـفت:
یڪسوال...
یڪچیزۍتوذهنمنمیچرخـہ . . .
یعنۍواقعا...
مسجـدبآبالحوائجرشـت(مسجدآذرۍزبانهاۍرشت)
نمیخوادیڪشـہـیدبده؟
شہیدبابڪنورۍ💚
•@shahid_gomnam15
شهید گمنام
‹🔗♥️›
#خـاطره 🎞
#از_امیر_بگو
امیر پیش دبستانی خونده بود
روز اول، کلاس اول که باید میرفت مدرسه،
خودم بردمش و هر روز خودم میبردمش و میاوردمش.
از من سخت دل میکند و اگه چند دقیقه دیر به دنبالش میرفتم خیلی بی تابی میکردو گریه میکرد.
امیرموقع درس خوندن، همیشه توی مدرسه یاد میگرفت و برای خونه فقط تکالیفش رو انجام میداد.
من هم چون شاغل بودم وقت نمیکردم تو درساش کمکش کنم،
ولی خودش تنهایی توی خونه به درساش میرسید.
شهیدامیرسلیمانے
#خاطره
مجيد بدون خداحافظي رفته بود. ظهر زنگ زدم كه گفت پيش دوستانم هستم. اما شبش به خانه نيامد. گويا خانه يكي از دوستانش مانده بود. فردا شبش يعني شب 14 دي ماه هم به سوريه اعزام شده بود. شب اعزام چون دلش نيامده بود حرفهايش را به من بزند، پيامي از طريق تلگرام به خانم دايياش فرستاده و سفارش من را خيلي كرده بود. در آن پيام خانم دايياش گفته بود چه ميشد اگر داماد ميشدي، مجيد هم نوشته بود:
«داماد هم ميشوم عجله نكنيد. زياد مهمان ميآيد بيشتر از آنكه فكرش را بكنيد... اما به جاي گل قرمز و بوق زدن، رمان مشكي ميزنند. روي اعلاميهام هم ميزنند مجيد جان داماديت مبارك
راوی: مادرشهید
#شهیدمجیدقربانخانی
🌹 #پزشکیار_لشکر_ویژه_۲۵_کربلا
.
#خاطره بیژن جعفرقلی زاده ،همرزم شهید:
شب ها دعای توسل و نماز جماعت در جبهه می خواندیم. یک شب دعای توسل خواندیم و بعد از آن مداح در مورد ائمه اطهار خواند. یک دفعه دیدم که یک نفر دوش مرا گرفت و بلند شد و بعد افتاد، دیدم که حسن است،انقدر گریه کرده بود که از حال رفت .
شهید_حسن_خاکپور
محمود_آباد_سرخرود
هفت_تپه_ی_گمنام
لشکر_ویژه_۲۵_کربلا
@shahid_gomnam15
#خاطره
دوست شهید:
میخواستیم بابک و اذیت کنیم😆
هم تو غذاش هم تو نوشابش و پر فلفل. کردیم غذارو خورد دید تنده میخواست تحمل کنه بزور با نوشابه بخوره.
نمیدونست تو نوشابش هم فلفل داره نوشابه رو سر کشید یهو ریخت بیرون قیافش دراون لحظه خیلی خنده دار شده بودهمه ما ترکیدیم از خنده خودشم میخندید 😁😂
هیچوقت هم کارمونو تلافی نکرد🙂
شهیدبابڪنوࢪے ♥️