🦋هرچه میتوانید در این دنیا دستگیری کنید و انفاق نمایید که این کار مانند هرس کردن شاخههای اضافی درختان میوه در فصل پاییز میماند که باعث رشد و باروری بیشتر و درنهایت عاقبتبهخیری شما خواهد شد.
🌹 فرازی از وصیتنامه #شهید_مدافع_حرم محمد معافی
@shahid_gomnam15
﷽
🌿یہ موقع از
گناهات خجالت نڪشیا
مهدی هست؛
جور ِ تڪ تڪ گناھاتو میکشہ ..!(:💔
#امام_زمانم💔🥀
@shahid_gomnam15
شهید گمنام
چند ماه از پيروزي انقلاب گذشت. يکي از دوستان به من گفت: فردا با ابراهيم برويد ســازمان تربيت بدني،
داشتم گزارش را مينوشتم. گفتم: حتمًا يك رونوشت براي شوراي انقلاب
ميفرستيم. ابراهيم پرسيد: ميتونم گزارش رو ببينم؟
گفتم: بيا اين گزارش، اين هم حكم انفصال از خدمت!
گزارش را بادقت نگاه کرد. بعد پرسيد: خودت با اين آقا صحبت کردي؟
گفتم: نه، لازم نيست، همه ميدونند چه جورآدميه!
جواب داد: نشــد ديگه، مگه نشــنيدي: فقط انســان دروغگــو، هر چه که
ميشنود را تأييد ميکند!
گفتم: آخه بچه هاي همان فدراســيون خبر دادند... پريد تو حرفم و گفت:
آدرس منزل اين آقا رو داري؟ گفتم: بله هست.
ابراهيم ادامه داد: بيا امروز عصر بريم در خونه اش، ببينيم اين آقا كيه، حرفش
چيه!
من هم بعد چند لحظه سکوت گفتم: باشه.
عصر بعد از اتمام کار آدرس را برداشتم و با موتور رفتيم.
آدرس او بالاتــر از پــل ســيد خندان بــود. داخل کوچه ها دنبــال منزلش
ميگشــتيم. همان موقع آن آقا از راه رســيد. از روي عکســي که به گزارش
چسبيده بود او را شناختم.
اتومبيل بنز جلوي خانه اي ايستاد. خانمي که تقريبًا بيحجاب بود پياده شد
و در را باز کرد. بعد همان شخص با ماشين وارد شد.
گفتم: ديدي آقا ابرام! ديدي اين بابا مشکل داره.
گفت: بايد صحبت كنيم. بعد قضاوت کن.
موتور را بردم جلوي خانه و گذاشتم روي جک. ابراهيم زنگ خانه را زد.
آقا که هنوز توي حياط بود آمد جلوي در.
مردي درشــت هيکل بود. با ريش و سبيل تراشيده. با ديدن چهره ما دو نفر
در آن محله خيلي تعجب کرد! نگاهي به ما كرد و گفت: بفرمائيد؟!
#رفیق_شهیدم 🥀
ادامه دارد
@shahid_gomnam15
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گلزار شهدایی اراک دعا گوی اعضای کانال هستیم
من در دوران دبیرستان برای مطالعه به کتابخانه فرهنگسرای کومش می رفتم. عباس هم مرتب به کتابخانه می آمد. آن جا با هم یک گپ و گفتی داشتیم و گاهی کنار هم می نشستیم. آن خاطره ای که بیادم هست وقتی اذان در محوطه فرهنگسرا پخش می شد او خودکارش را روی میز می گذاشت و کتاب را می بست و به نمازخانه ی کتابخانه می رفت. این صحنه را بار ها من دیده بودم.
#عباس_دانشگر
@shahid_gomnam15
ما در قبال ٺمام ڪسانے ڪه ڪج میروند مسئولیم؛
حق نداریم با آنها تند برخورد ڪنیم
از ڪجا معلوم ڪه ما در انحراف اینها نقشے نداشته باشیم ؟!👌
#شهید_ابراهیم_همٺ
@shahid_gomnam15
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☆🕊🥀#استوری
یــــــــــٰاࢪانھمـــــہڔفتنـــــد…
افســــوسڪہجامــٰاندہمنـــــم:)💔
#حاج_قاسم
@shahid_gomnam15
🌸 بسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین 🌸
هجدهمین روز (1اسفند) چله ی ختم صلوات مون هدیه به روح مطهر #شهید_مهدی_باکری سلامتی و تعجیل در فرج حضرت مهدی (عج) میباشد #ختم_صلوات دست جمعی مون روزانه ۱۰۰ مرتبه
الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
🌱🌸🌱🌺🌱🌸🌱🌺🌱🌸🌱🌺🌱
گروه ختم صلوات مون
⤵️⤵️⤵️
https://eitaa.com/joinchat/3400007970C7419aa8d81
پسرم مدتی در پروژه های راه سازی به عنوان مهندس ناظر فعالیت داشت، یک روز آمد گفت بابا دیگه اونجا جای من نیست. گفت پیشنهاد رشوه به من دادند، من دیگه اونجا نمی رم. پسرم دیگر انجا نرفت و گفت: من از این نان ها نمی توانم بخورم. همه ملامتش می کردند. چون آنجا مسئول پروژه بود و موقعیت و درآمد خوبی داشت. اما سید دیگر سر آن کار نرفت.
#سید_میلاد_مصطفوی
@shahid_gomnam15
باید واستید
شما بچههایِ انقلابید
باید پایِ انقلاب واستید..!
#حضرت_آقا❤️
@shahid_gomnam15
🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_پنجاه_سوم
اشاره می کند به مرد کناری .
_ این اسب را ببر و سیراب کن !
مرد افسار اسب را از دست زبیر می گیرد و دوباره در دل تاریکی ، پشت خیمه ها محو می شود . نصرانی سیراب شده است . مشک را به زبیر بر می گرداند و سری تکان می دهد و می گوید:
_ از آبی که دادی پشیمانی ؟!
زبیر لبخند می زند.
_ پشیمان ؟! سخاوت ندامت ندارد ! چرا باید پشیمان باشم ؟!'
نصرانی نگاهی به خیمه ها می اندازد و می گوید:
_ از سیراب کردن پیروان مسیح !
زبیر می خندد و هیچ نمی گوید . آرام میان خیمه ها راه می روند . بالای سر هر خیمه مشعل کوچکی روشن است . نصرانی کنجکاو به اطراف نگاه می کند. زبیر می پرسد :
_ تا مرز ایران بیشتر از ده روز راه است ! تمام این راه را تنها می روی ؟!
نصرانی سری تکان می دهد.
_ آری !
زبیر به شال دور کمر نصرانی نگاه می کند و می گوید:
_ مسافری در شب ، نصرانی ، بی شمشیر ، در مسیر ایران ! و عجیب تر این که ایران در پشت سر توست ! نه در برابرت .
می خندد.
_ راست بگو نصرانی ! هیچ چیز تو عادی نیست ! از شرق حرف می زنی اما به غرب می روی !
ادامه دارد...
#کتاب_مخفی
@shahid_gomnam15
🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_پنجاه_چهارم
نصرانی نگاهش می کند و جواب نمی دهد. حالا از میان دو خیمه می گذرند ، برابر خیمه آتشی بر خاک افروخته شده . کنار آتش می ایستند . نصرانی به رقص شعله ها نگاه می کند. نصرانی نگاهی به زبیر می اندازد و می گوید:
_ مقصد من به چه کار تو می آید ؟! شرق یا غرب .
زبیر لبخندی می زند. سعی دارد خونسرد باشد .
_ چند سوال ساده در عوض آن آبی که خوردی. قیمت نا چیزیست ! نیست ؟!
نصرانی سری تکان می دهد و می گوید:
_ دانستی که شمشیر ندارم . پس بی خطرم ! اما در چشمان تو می خوانم که از من ترسیده ای !
زبیر می خندد و می گوید:
_ من سلحشورم. هفت مرد جنگی را حریفم! اما راست و دروغ را نیز می فهمم !
سکوت می کند و در چهره نصرانی خیره می ماند و بعد ادامه می دهد:
_ آخرین بار که تشنه ای را سیراب کردیم ، او قاصد راهزنانی بود که برای جاسوسی از نفرات ما و شمشیر زنان ما خود را به تشنگی زده بود ! می آیند و از تعداد مردان و زنان ما با خبر می شوند و می روند تا برای هجوم برگردند !
نصرانی می گوید:
_ من راهزن نیستم!
زبیر با لبخند سری تکان می دهد.
_ کدام راهزنی هست که بگوید من راهزنم !
نصرانی سکوت می کند. انگار حرفی برای گفتن ندارد . زبیر ادامه می دهد:
_ پس بگو چرا گفتی به شرق می روی ؟! اما در مسیر غرب ایستاده ای !
_ برای پیدا کردن چیزی به سارون میروم و بعد از آن جا راهی شرق خواهم شد . ایران.
ادامه دارد...
#کتاب_مخفی
@shahid_gomnam15
🦋وسلام بر او که میگفت:
خدایا هدایتم کن زیرا میدانم که
گمراهی چه بلای خطرناکی است''
#شهیدانه 🕊
#شھیدچمران ♥️
▪️حضرت مهدی علیه السلام:
به شيعيان و دوستان ما بگوييد كه
خدا را قسم دهند به حق عمهام حضرت زينب سلام الله علیها تا فرج مرا نزديک گرداند.
اللهمعجلولیڪالفرجبحقزینب(س)
📚 شيفتگان حضرت مهدى ج ۱، ص ۲۵۱
🌹🍃🌹🍃
@shahid_gomnam15
#قرارِعاشقۍ❤️
قࢪائت دعاے فرج ...
بهنیّٺ برادࢪشهیدمانمےخوانیم 🌱
#اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج 💐💚
@shahid_gomnam15