#شهید_والامقام_ابراهیم_هادی
جعفر جنگروی تعریف میکرد که یکبار پس از هیئت نشسته بودیم و داشتیم با بچهها حرف میزدیم. ابراهیم توی اتاق دیگه تنها نشسته بود و توی حال خودش بود. وقتی بچهها رفتن.اومدم پیش ابراهیم، هنوز متوجه حضور من نشده بود. باتعجب دیدم هر چند لحظه یکبار سوزنی را به صورتش و به پشت پلک چشمش میزنه. یکدفعه گفتم: چیکار میکنی داش ابرام ؟! انگار تازه متوجه حضور من شده باشه از جا پرید و از حال خودش خارج شد. بعد مکثی کرد و گفت: هیچی، هیچی، چیزی نیست. گفتم:به جون ابرام ولت نمیکنم. باید بگی برا چی سوزن زدی تو صورتت. مکثی کرد و خیلی آرام مثل آدمهائی که بغض کردهاند گفت: سزای چشمی که به نامحرم بیفته همینه!
#شهید_ابراهیم_هادی
#اَللّهُمَّ_ارْزُقْنا_تَوْفِیقَ_الشَّهادَةِ_فِی_سَبِیک