4_5919988096794886275.mp3
6.03M
⏯ #زمینه احساسی
🌹 وفات حضرت خدیجه
🍃 ای کاش غریب نمی موندی
🍃 ای کاش یکی کنارت بود ای کاش
🎤 #سید_مجید_بنی_فاطمه
👌فوق العاده زیبا
💚 کانال #شهیدهادی و #شهید_تورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
🌹☘🌹☘🌹☘
☘🌹☘
🌹☘
☘
🍇 قسمت یازدهم
#خاطرات_شهید_هادی
🔮 پوریای ولی
راوی: ایرج گرائی، سعید صالح تاش
مهمترين خاطره كشتيِ ابراهيم بر مي گردد به قهرماني باشگاه ها در سال هاي آخر قبل از انقلاب كه مسابقات انتخابي كشوري نيز به شمار مي آمد. ابراهيم در آن زمان در اوج آمادگي به سر مي برد و هركسي يك مسابقه از ابراهيم مي ديد مي گفت :"امسال تو 74 كيلو هيچكس حريف ابراهيم نمي شه."
مسابقات شروع شد و ابراهيم يكي يكي حريف ها رو از پيش رو برمي داشت و با چهار كشتي كه برگزار كرد به نيمه نهائي رسيد اكثر كشتي ها رو هم يا ضربه مي كرد يا با امتياز بالا مي برد.
با اون شور و حالي كه داشت گفتم: "امسال ديگه يه كشتي گير از باشگاه ما مي ره تيم ملي " ديدار نيمه نهائي هم با اينكه حريفش خيلي مطرح بود ولي ابراهيم با اقتدار برنده شد و به فينال رفت.
حريف پاياني او آقاي محمود .ك بود كه همان سال قهرمان مسابقات ارتش هاي جهان شده بود. قبل از شروع فينال رفتم رختكن پيش ابراهيم و گفتم: "من كشتي هاي حريفت رو ديدم.خيلي ضعيفه، از اين كشتي قبلي راحت تر مي توني ببري. فقط ابرام جون ، تو رو خدا خوب كشتي بگير، من شك ندارم امسال برا تيم ملي انتخاب مي شي " ابراهيم هم بندهاي كفشهاش رو بست و در حالي كه مربي آخرين توصيه ها را به ابراهيم گوشزد مي كرد، با هم به سمت تشك رفتند. وقتي ابراهيم روي تشك رفت، من در بين تماشاگرها رفته بودم و داشتم نگاهش مي كردم، حريف ابراهيم داشت با او حرف مي زد و او هم سرش رو به علامت تائيد تكون مي داد. بعد هم حريف ابراهيم يك جائي رو بالاي سالن بين تماشاگرها به او نشان داد. من هم برگشتم و نگاه كردم. ديدم يه پيرزن، تسبيح به دست، اون بالاي سكوها نشسته.
نفهميدم چي گفتن و چي شد ولي ابراهيم خيلي بد كشتي رو شروع كرد و همه اش دفاع مي كرد. بيچاره مربي ابراهيم،اينقدر داد زد و راهنمائي كرد كه صداش گرفت. ولي ابراهيم انگار هيچي از حرفاي مربي و حتي داد زدن هاي من رو نمي شنيد و فقط داشت وقت رو تلف مي كرد. حريف ابراهيم با اينكه اولش خيلي ترسيده بود ولي جرأت پيدا كرد و هي حمله مي كرد. ابراهيم هم با آرامش خاصي مشغول دفاع بود. داور اولين اخطار و بعد هم دومين اخطار رو به ابراهيم داد و در پايان هم ابراهيم باخت و حريف ابراهيم قهرمان 74 كيلو شد. داور وقتي دست حريف را بالا مي برد ابراهيم مي خنديد و خوشحال بود انگار كه خودش قهرمان شده. بعد هم دو تا كشتي گير يكديگر رو بغل كردند. حريف ابراهيم در حالي كه از خوشحالي گريه مي كرد خم شد و دست ابراهيم رو بوسيد. دو تا كشتي گير در حال خارج شدن از سالن بودن كه از بالاي سكوها پريدم پائين و آمدم سمت ابراهيم و داد زدم:
"آدم عاقل، اين چه وضع كشتي بود. بعد هم از زور عصبانيت با مشت زدم به بازوي ابراهيم " و گفتم: "آخه اگه نمي خواي كشتي بگيري بگو، ما رو هم معطل نكن". ابراهيم خيلي آرام و با يه لبخند هميشگي گفت: " اينقدر حرص نخور" بعد هم سريع رفت تو رختكن و لباس هاش رو پوشيد و سرش رو انداخت پائين و رفت.
از زور عصبانيت كارد مي زدن خونم در نمي اومد، همينطور به دروديوار مشت مي زدم. نيم ساعت نشستم و وقتي كمي آروم شدم. راه افتادم كه برم بيرون.
جلوي در ورزشگاه همان حريف فينال ابراهيم رو ديدم كه با مادر و كلي از فاميلهاشان دور هم ايستاده بودن و خيلي خوشحال بودن. يكدفعه همان آقا من رو صدا كرد. برگشتم و با اخم گفتم:" بله ؟" آمد به سمت من و گفت: "من متوجه شدم شما رفيق آقا ابرام هستيد،درسته ؟ " با عصبانيت گفتم:" فرمايش؟" ادامه داد: "آقا عجب رفيق با مرامي داريد. من قبل مسابقه به آقا ابراهيم گفتم شك ندارم كه از شما مي خورم، اما هواي ما رو داشته باش، مادرم وبرادرام اون بالاي سالن نشسته اند،مواظب باش ما خيلي ضايع نشيم ". بعد ادامه داد:
"رفيقتون سنگ تموم گذاشت نمي دوني مادرم چقدر خوشحاله "، بعد هم گريه اش گرفت و گفت: "من تازه ازدواج كردم و به جايزه نقدي مسابقه هم خيلي احتياج داشتم، نمي دوني چقدر خوشحالم".
من هم كه مانده بودم چي بگم كمي سكوت كردم و گفتم: "رفيق جون ، اگه من جاي داش ابرام بودم، با اين همه تمرين و سختي كشيدن اين كار رو نمي كردم. اين كارا مخصوص آدماي بزرگي مثل آقا ابرامه".
از آن پسر خداحافظي كردم و نيم نگاهي به اون پيرزن خوشحال و خندان انداختم و حركت كردم. بين راه به كار ابراهيم فكر مي كردم، اينجور گذشت كردن اصلاً با عقل جور در نمي ياد.
با خودم فكر مي كردم كه پوريايِ ولي وقتي فهميد كه حريفش به قهرماني تو مسابقه احتياج داره و حاكم شهر، اونها رو اذيت كرده، به حريفش باخت اما ابراهيم...
ياد تمرين هاي سختي كه ابراهيم توي اين مدت كشيده بود افتادم و به ياد لبخندهاي اون پيرزن و اون جوون،
يكدفعه گريه ام گرفت.عجب
آدميه اين ابراهيم!
ادامه دارد....
📚 کتاب سلام بر ابراهیم
🚫 کپی بدون ذکر لینک ممنوع
💚 به کانال #شهیدهادی و #شهید_تورجی_زاده بپیوندید 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd
🌹
☘🌹
🌹☘🌹
☘🌹☘🌹☘🌹
حسین جان ...
«دهمین»روز فقط کرببلا خواستهام
دم «افطار» و «سحر» کرببلا خواسته ام
چه کنم تا بخری این دل آلوده ی من
«جانِ زینب»،نظری؛کرببلا خواسته ام
👇👇👇
@shahid_hadi124
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
#بسم_رب_الشهدا #قسمت_دوم #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا وارد خونه شدم بابا و مامان ک اروپا بودن ترنم
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_سوم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
ساعت ۱۲ظهر بود ک از خواب بیدار شدم
شماره پانیذ گرفتم
-سلام خوبی ؟
پانیذ:مرسی تو خوبی؟
کبدت سالمه ؟
-مرگ
پانیذ میای بریم دبی؟
پانیذ:خاک توسرت
دبی دیگه خز شده
من بگم پرواز دعوت نامه بفرسته بریم ونیز شعر عشق و موسیقی
-باشه پس تا دعوت نامه بیاد بریم ی وری
پانیذ:یه اکیپ از بچه های آرش
سه شنبه میان ترکیه عشق و حال دوهفته ای
بیا ماهم بریم
-ایول پایه ام اساسی
امروز چندشنبه است ؟
پانیذ:یکشنبه
بیا بریم پارتی آرش
خیلی حال میده پارتی هاش
اون شبم مثل همیشه تا یک دو نصف شب پارتی بعد تا ۳-۴صبحم تو خیابونا پی مسخره بازی
کسی هم نبود بهم گیر بده
همه خانواده من خلاصه میشد تو جشن و شادی
غافل از اینکه بازی روزگار بامن مست و غرق گناه چه ها نخواهد کرد
وارد خونه شدم دیدم تیام دوست دخترشو آورده خونه
-سلام خوش اومدید خانم
تیام با اشاره به من خواهر کوچیکم
ترلان
بعد گفتم من تنهاتون میذارم تا راحت باشید
یادم رفت بگم پدرم از تاجرای بنام کشور ومنطقه است .
مادرم مثلا خانه داره
اما از ۸صبح تا ۱شب بیرونه و با دوستاش خوش میگذرونه
واقعا مست بودیم
-سوووووگل
سوگل
سوگل :جانم خانم
-اون چمدون کوچیکه رو بگو شوهرت بیاره
سوگل: چشم
#ادامه_دارد..
نویسنده: بانو.....ش
🚫 کپی بدون ذکر لینک ممنوع
💚 کانال #شهیدهادی و #شهید_تورجی_زاده بپیوندید 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_چهارم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
راهی ترکیه شدیم
ب اصرار من بجای دو هفته یک هفته موندیم ترکیه
ونیز هم که نرفتم
چون وسط مدارس بود
عاشق درس و تحصیل بودم
قرار بود دیپلم ک گرفتم برای ادامه تحصیل برم خارج از کشور
بعداز یک هفته خوشگذرونی رفتم مدرسه
زنگ آخر خانم مافی مدیر دبیرستانم احضارم کرد دفتر
خانم مافی: خانم معروفی شما به دلیل بی حجابی و پرونده درخشان این دوره یک هفته اخراج موقت میشد از مدرسه
اون رگ سرتقیم باز اوج کرد با پرروبازی تمام گفتم : برام مهم نیست
من کلا دانش آموز شری بودم
یادمه یه بار سال اول دبیرستان بودم برای عید مارو تعطیل نمیکردن
منو یه اکیپ از بچه ها شیشه های مدرسه آوردیم پایین
بخاطر بی حجابیم از مدرسه اخراج شدم
منم ک غد و لجباز
لج کردم مدرسه نرفتم دیگه
#ادامه_دارد.. .
نویسنده: بانوً.....ش
🚫 کپی بدون ذکر لینک ممنوع
💚 به کانال #شهیدهادی و #شهید_تورجی_زاده بپیوندید 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd
🍃🌸🍃🌸🍃
🌛👇طریقه خواندن نماز شب👇🌜
🌺دو رکعت نماز شب میخوانم قربة الی الله
🌺دو رکعت
🌺دو رکعت
🌺دو رکعت
(____چهار تا دو رکعتی____)
🌺دو رکعت نماز شفع میخوانم قربه الی الله
✳️رکعت اول) حمد+ توحید+ ناس
✳️رکعت دوم) حمد + توحید+ فلق
__
🌺 یک رکعت نماز وتر میخوانم قربه الی الله
✳️حمد+ 3توحید+ فلق + ناس
‼️قنوت
✳️۴۰ تا مومن رو دعا میکنی (فرقی نمیکنه که مرد باشه یا زن و یا اینکه مرده باشه یا زنده )
مثلا میگویی اللهم اغفر لفلان و به جای فلان نام مومن مورد نظر را میگویی
✳️۷۰ بار استغفار
✳️۷ بار اللهم هذا مقام العائِذِ بک من النار
✳️۳۰۰ بار الهی العفو
✳️ در آخر 1 مرتبه رب اغفرلی و الرحمنی وتب علی انک انت تواب الغفور الرحیم
🔹رکوع و سجده و تشهد و سلام.
🔹تسبیحات حضرت زهرا و سجده شکر
@shahid_hadi124
🍃🌸🍃🌸🍃
بسم الله الرحمن الرحیم
#مادر_خوبےها_التماس_دعا
سلامی از عمق #وجود بفرست
بر مادر عشق و#سجود
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❣ #روزتون_زهرایی❣
@shahid_hadi124
هدایت شده از شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
🍃🌸❤️🍃
💫روزمون رو با صلوات خاصه حضرت فاطمــه زهرا(س) آغاز میکنیـــم 🍃
🍃🌸❤️🍃
@shahid_hadi124
💠دعای روز یازدهم ماه مبارک💠
للهمّ حَبّبْ الیّ فیهِ الإحْسانَ وكَرّهْ الیّ فیهِ الفُسوقَ والعِصْیانَ وحَرّمْ علیّ فیهِ السّخَطَ والنّیرانَ بِعَوْنِكَ یا غیاثَ المُسْتغیثین.
خدایا دوست گردان بمن در این روز نیكى را و نـاپسند بدار در این روز فسق و نافرمانى را و حرام كن بر من در آن خشم و سوزندگى را به یاریت اى دادرس داد خواهان.
...........................................................
💚 کانال #شهیدهادی و #شهید_تورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
باعرض سلام ودرود به شهدای اسلام که جانشان رابخاطر حفظ جان ما اهداکردند...
می خواستم به عرض همه دوستان برسانم که بدونند چجوری با شهید هادی والامقام آشنا شدم. حتی خودمم باورم نمیشه که این شهید عزیز منو قابل دونست که خاک پایش باشم.
حدودیه سال پیش دخترم ازطرف مدرسه بردند شلمچه. همونجا کتاب ابراهیم هادی روخرید و آورد خونه. هر چند بار بهم میگفت: مامان کتابشو بخون خیلی شهید خاصیه. می گفتم باشه ولی پشت گوش می انداختم. آخرای مرداد بود که یه مشکل برام پیش اومد. خیلی ناراحت بودم و همش کارم گریه بود. خدا و پیغمبر ها رو به تنگ اورده بودم...
یه روز صبح با اینکه خیلی ناامید شده بودم به درگاه خدا که چرا جوابم رو نمیده انگار یکی منو صداکرد تا برم کمد کتاب دخترمو تمیز کنم. یهو چشمم افتاد به عکس ابراهیم هادی چشمم روشن شد به جمال نورانیش. همینجور که به عکسش نگاه میکردم اشکام میریخت و فقط میگفتم دخترم خیلی تعریفت میکنه گفته خیلی پیش خدا آبرو داری خیلی مقامت بالاست. بزرگواری کن مشکلم حل کن؛ خیلی التماسش کردم گفتم خودت خواستی که بیام طرف کمد وگرنه من تو اوج ناراحتی و گرفتاریم حالی نداشتم که بیام کمد و تمیز کنم. خودت دعوتم کردی خودت اجازه دادی بیام ببینمت الانم ازت میخام مشکلمو حل کنی..
کتاب رو برداشتم و شروع کردم بخوندن و اشک ریختن از ته دل التماسش کردم. خداروشکر به آبروی ابراهیم هادی مشکلم حل شد و تازنده هستم فراموشش نمیکنم. همیشه اخر نماز سه تا صلوات هدیه به روحش میفرستم. هر روز به ایشان سلام میدم به نیابتش زیارت عاشورامیخونم. ان شالله همیشه دستش روی سر بچه هایم باشه. خدا به آبروی ابراهیم هادی بچه هامو، خودمو شوهرمو و همه اونهایی که نسبت به این شهید عزیز ارادت دارند عاقبت بخیرکنه انشالله...
و در اخر از همه کسانی که دلنوشته ی منو میخونند خواهش میکنم التماس میکنم کتاب ابراهیم هادی روبخونید تا بدونید کی بوده و چه حماسه هایی افریده.. روحش شاد و یادش گرامی باد🙏🌹
⭕️ارسالی اعضای کانال
💚 کانال #شهیدهادی و #شهید_تورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
🌸🍀🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #خاطرات_شهید_هادی 🔮چرا ابراهيم هادي؟ تابستان سال 1386بود. در مسجد امين الدوله
با سلام
برای دسترسی به اولین قسمت کتاب سلام بر ابراهیم که خاطرات شهید هادی هست، روی گلها ضربه بزنید👆👆👆
⭕️ #سلام_بر_ابراهیم
☘☘🌿☘🌿
قسمت دوازدهم
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🎋 #شکستن_نفس
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
👇👇👇👇👇
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
🌹☘🌹☘🌹☘ ☘🌹☘ 🌹☘ ☘ 🍇 قسمت یازدهم #خاطرات_شهید_هادی 🔮 پوریای ولی راوی: ایرج گرائی، سعید صالح تاش
🌹☘🌹☘🌹☘
☘🌹☘
🌹☘
☘
🍇 قسمت دوازدهم
#خاطرات_شهید_هادی
🔮 شکستن نفس
راوی: حسین الله کرم، اکبر نوجوان
ابراهيم كارهاي عجيبي را انجام مي داد كه هدفي جز شكستن نفس خودش نداشت. مخصوصاً زماني كه خيلي بين بچه ها مطرح بود. يكبار در تهران باران شديدي باريده بود و خيابان 17 شهريور را آب گرفته بود. چند نفر از پيرمردهائي كه مي خواستند به سمت ديگر خيابان بروند مانده بودند كه چه كنند. همان موقع ابراهيم از راه رسيد، پاچه شلوار را بالا زد و با كول كردن پيرمردها، آن ها را به طرف ديگر خيابان برد.
***
زماني كه ابراهيم در يكي از مغازه هاي بازار مشغول كار بود.يك روز ابراهيم را در وضعيتي ديدم كه خيلي تعجب كردم. دو تا كارتن بزرگ روي دوشش بود و جلوي يك مغازه،كارتن ها را روي زمين گذاشت.وقتي كار تحويل اجناس تمام شد. من كه اون رو از دور نگاه مي كردم جلو رفتم. سلام كردم و گفتم: "آقا ابرام براي
شما زشته، اين كار باربرهاست نه كار شما!" نگاهي به من كرد و گفت: "كار كه عيب نيست، بيكاري عيبه، اين كاري هم كه من انجام مي دم براي خودم خوبه ، مطمئن مي شم كه هيچي
نيستم وجلوي غرورم رو ميگيره".
گفتم: "ولي اگه كسي تو رو اينطوري ببينه خوب نيست، تو رو خيلي ها مي شناسند. "
ابراهيم هم خنديد وگفت: "اي بابا، هميشه كاري كن كه اگه خدا تو رو ديد خوشش بياد ، نه مردم. "
***
عصر يك روز تابستان ، همراه ابراهيم راه مي رفتيم و صحبت مي كرديم، جلوي يك كوچه رسيديم كه بچه هاي كم سن و سال مشغول بازي بودن. به محض عبور ما يك پسر بچه محكم توپ را شوت كرد و توپ مستقيم به صورت ابراهيم خورد. به طوري كه ابراهيم يك لحظه روي زمين نشست و صورتش سرخ سرخ شده بود.من كه خيلي عصباني شده بودم يه نگاه به سمت بچه ها انداختم و ديدم همه اونها در حال فرار هستن، تا يه وقت از ما كتك نخورن.اما ابراهيم همينطور كه نشسته بود دست كرد توي ساك دستي خودش و يك پلاستيك گردو رو برداشت و گفت :"بچه ها كجا رفتين! بياين گردوها رو بردارين ". بعد هم پلاستيك رو گذاشت كنار دروازه فوتبال اونها و به حركت
خودمون ادامه داديم.توي راه با تعجب گفتم: "داش ابرام اين چه كاري بود!؟"
گفت: "بنده هاي خدا ترسيده بودن،از قصد هم كه نزدن " و بعد به بحث قبلي برگشت و موضوع رو عوض كرد. اما من مي دونستم انسانهاي بزرگ در زندگيشان اينگونه عمل مي كنند.
***
سال پنجاه و دو در سالن ورزش ، مشغول فوتبال بودم ، يكدفعه ديدم ابراهيم دم در ايستاده. سريع رفتم به سراغش و سلام كردم و گفتم:"چه عجب؟ اينطرفا اومدي" يك مجله دستش بود. آورد بالا و گفت:"اكبر عكست رو چاپ كردن!" از خوشحالي داشتم بال در مي آوردم، سريع اومدم جلو و خواستم مجله رو از دستش بگيرم كه گفت: "يه شرط داره! "گفتم: "هر چي باشه قبول"
گفت: "هر چي بگم قبول مي كني ؟"
گفتم: "آره بابا قبول". مجله رو به من داد. داخل يك صفحه عكس قدي بزرگي از من چاپ شده بود و در كنارش نوشته بود ((پديده جديد فوتبال جوانان ))و كلي از من تعريف كرده بود.آمدم كنار سكو نشستم .دوباره متن آن صفحه رو خوندم. حسابي مجله رو ورق زدم. بعد سرم رو بلند كردم و گفتم: "دمت گرم ابرام جون، خيلي خوشحالم كردي، راستي شرطت چي بود؟ "آروم گفت: "هر چي باشه قبول ديگه ؟" گفتم: "آره بابا بگو"، كمي مكث كرد و گفت: "ديگه دنبال فوتبال نرو!"
خوشكم زد. با چشماني گرد شده و با تعجب گفتم: "ديگه فوتبال بازي نكنم؟! يعني چي، من تازه دارم مطرح مي شم ؟ " گفت: "نه اينكه بازي نكني، اما اينطوري دنبال فوتبال حرفه اي نرو".گفتم: چرا جلو آمد و مجله را از دستم گرفت . عكسم را به خودم نشان داد و گفت: " اين عكس رنگي رو ببين، اينجا عكس تو رو با لباس و شورت ورزشي انداخته اند. اين مجله فقط دست من و تو نيست، دست همه مردم هست خيلي از دخترها هم ممكنه اين رو ديده باشن يا ببينن." بعد ادامه داد: "چون بچه مسجدي هستي دارم اين حرفها رو مي زنم. وگرنه كاري باهات نداشتم، تو برو اعتقادات رو
قوي بكن ، بعد دنبال ورزش حرفه اي برو تا برات مشكلي پيش نياد. "
بعد هم گفت كار دارم و خداحافظي كرد و رفت. من هم كه خيلي جا خورده بودم نشستم و كلي به حرفهاي ابراهيم فكر كردم .
از آدمي كه هميشه شوخي مي كرد و حرفهاي عوامانه مي زد اين حرفها بعيد بود. هر چند بعدها به سخن او رسيدم، زماني كه مي ديدم بعضي از بچه هاي مسجدي و نمازخوان كه اعتقادات محكمي نداشتند به دنبال ورزش حرفه اي رفتند و به مرور به خاطر جو زدگي و... حتي نمازشان را هم ترك كردند.
ادامه دارد.....
📚 کتاب سلام بر ابراهیم
🚫 کپی بدون ذکر لینک ممنوع
💚 به کانال #شهیدهادی و #شهید_تورجی_زاده بپیوندید 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd
🌹
☘🌹
🌹☘🌹
☘🌹☘🌹☘🌹
📌 #پندانه
🔹روزی مردی قصد سفر کرد،پس خواست پولش را به شخص امانت داری بدهد.پس به نزد قاضی شهر رفت و به او گفت:به مسافرت می روم،می خواهم پولم را نزد تو به امانت بگذارم و پس از برگشت از تو پس بگیرم.
🔸قاضی گفت:اشکالی ندارد پولت را در آن صندوق بگذار پس مرد همین کار را کرد.
🔹وقتی از سفر برگشت،نزد قاضی رفت و امانت را از خواست.قاضی به او گفت:من تو را نمی شناسم.
🔸مرد غمگین شد و به سوی حاکم شهر رفت و قضیه را برای او شرح داد،پس حاکم گفت:فردا قاضی نزد من خواهد آمد و وقتی که در حال صحبت هستیم تو وارد شو و امانتت را بگیر.
🔹در روز بعد وقتی که قاضی نزد حاکم آمد،حاکم به او گفت:من در همین ماه به حج سفر خواهم کرد و می خواهم امور سرزمین را به تو بدهم چون من از تو چیزی جزء امانتداری ندیده ام.
🔸در این وقت صاحب امانت داخل شد و به آن ها سلام کرد و گفت:ای قاضی من نزد تو امانتی دارم.پولم را نزد تو گذاشته ام.قاضی گفت:این کلید صندوق است.پولت را بردار و برو.
🔹بعد دو روز قاضی نزد حاکم رفت تا درباره ی آن موضوع با هم صحبت کنند.
🔺پس حاکم گفت:
ای قاضی امانت آن مرد را پس نگرفتیم مگر با دادن کشور حالا با چه چیزی کشور را از تو پس بگیریم.سپس دستور به برکناری آن داد.
🔅پیامبر می فرماید:
🔺به زیادی نماز،روزه و حجشان نگاه نکنید به راستی سخن و دادن امانت نگاه کنید
@shahid_hadi124