eitaa logo
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
36.9هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
11.4هزار ویدیو
112 فایل
♥️باهمه وجود دوستتون دارم #حضرت_زهرا_سلام_الله مادر همه ی شهیدان شده اید می شود #مادر ما هم بشوید❓ با دعوت #شهدا به این کانال اومدید پس لفت ندید. تاریخ تاسیس 1397/1/25
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🌸السلام علیکَ یا رسولَ الله 💗السلام علیکَ یا امیرَالمؤمنین 🌸السلام علیکِ یا فاطمةُ الزهراءُ 💗السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ المجتبی 🌸السلام علیکَ یا حسینَ بنَ علیٍ سیدَ الشهداءِ 💗السلام علیکَ یا علیَّ بنَ الحسینِ زینَ العابدینَ 🌸السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الباقرُ 💗السلام علیکَ یا جعفرَ بنَ محمدٍ نِ الصادقُ 🌸السلام علیکَ یا موسی بنَ جعفرٍ نِ الکاظمُ 💗السلام علیکَ یا علیَّ بنَ موسَی الرضَا المُرتضی 🌸السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الجوادُ 💗السلام علیکَ یا علیَّ بنَ محمدٍ نِ الهادی 🌸السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ العسکری 💗السلام علیکَ یا بقیةَ اللهِ، یا صاحبَ الزمان 💕💕و رحمة الله و برکاته💕💕 ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
🌷 شهيد ، محمد رضا تورجی زاده🌷 بیشتر مناجات ها و مداحی های محمد در مورد امام زمان بود . خیلی دلتنگش بودم ؛ تا اینکه یک شب محمد را در خواب دیدم ... خوشحال بود و با نشاط ؛ یاد مداحی هاش افتادم ، پرسیدم : محمد این همه در دنیا از آقا خوندی ، تونستی آقا را ببینی ؟ محمد در حالی که میخندید گفت : "من حتی آقا امام زمان را در آغوش گرفتم ."😭 ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
💞خوشبختی یعنی: یه کسی توی زندگیت هست که تورو به "سمت خدا" هل میده، نه به سمت پرتگاه... شهید ابراهیم هادی | هادی دلها❣ 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
راوی: دکتر سید احمد نواب.  💢از جلو نظام! بعد تا انتهای ستون آمد.معمولاً در صبحگاه آخر ستون می ایستادیم و بیشتر فرمانها را انجام نمی دادیم! ♻️اما این بار خود با عصبانیت آمد. 😡چند بار فرمان را داد. بعد هم کل گروهان حرکت کرد. 💢دوباره آمد به سمت انتهای ستون. مشکل کار را فهمید. چند نفری در انتها بودند.نظم کل بچه ها را به هم ریخته بودند. عصبانی شد. 😡پرچم را از یکی از بچه ها گرفت و چوب آن را درآورد! ♻️آمد انتهای ستون. حالا مَرد می خواست که فرمان را اجرا نکند. باز هم چند نفری بودند که 😍 شیطنت می کردند. با چوب به زمین می زد. البته به چند نفر هم خورد. بقیه حساب کار دستشان آمد.🕺   💢بعد در محوطه ای که بیشتر آن گل و لای بود همه را سینه خیز بُرد. بود. بعد هم خودش خوابید و در آن شرایط سینه خیز رفت. ♻️بچه ها این رفتارهای او بودند. مثل خودشان بود. اگر فرمانی می داد خودش قبلاً آن را اجرا می کرد.😇 💢در عملیات ها همیشه جلوتر از بچه ها بود. در یکی از عملیات ها شهید مرادیان که بی سیم چی محمد بود کمربند او را گرفته بود.داد می زد.کجا می ری!؟ یواش تر بگذار ما هم به تو برسیم! ♻️بعد از سینه خیز همه گروهان را جمع کرد. بعد شروع به صحبت کرد و گفت: بچه ها از دست شما ناراحتم! چرا کاری می کنید که مجبور به 😔 استفاده از ... 💢تحمل شنیدن این حرفها را نداشتیم. رابطه با بچه ها خیلی عاطفی بود. فرماندهی می کرد. بعد مکثی کرد و نام چهار نفر را برد. گفت: اینها بمانند بقیه بروند! اینها همان هایی بودند که با چوب زده بود. ♻️دوباره برگشت به سمت بچه ها و گفت: کسانی که با چوب زدم بمانند! 💢همه ایستاده بودند. من هم جلو رفتم. گفت: تو چیکار داری. گفتم: خُب خودتون گفتید هر کی رو با چوب زدم بمونه. نگاهی به بچه ها کرد و گفت: من چهار نفر رو زدم. چرا همه وایسادین!   ♻️چوب را داد به من. هر چند من را نزده بود!گفتم: دستت را بیار بالا! کفت: من به دست کسی نزدم. گفتم: چیکار داری، دستت رو بیار بالا! دستش رو بالا آورد، سریع خم شدم و دستش🤝 را بوسیدم. در حالی که اشک 😥 در چشمان زیبایش حلقه زده بود. 💢داد زد: بابا نکنید این کارها رو! من شما رو زدم، باید قصاص کنید! من آن دنیا هیچی ندارم که به شما بدهم و ...😰 ♻️کل بچه ها در کنار او جمع شده بودند. می خواست حرف بزنه اما بچه ها نمی گذاشتند. همه می گفتند: 💢 . ! ♻️ هم سریع به سمت چادرها حرکت کرد. بچه ها به دنبال او دویدند.همه شعار می دادند. 💢 دوید. اما بی فایده بود. بچه ها به او رسیدند. همان جا ایستاد.برگشت و لبخند زد.☺️ همه دور او جمع شدیم. بچه ها هنوز شعار می دادند. چشمانش پر از اشک بود. ♻️ گفت: من هم شما را دوست دارم. بچه ها من را حلال کنید. بعد تک تک بچه ها در حالی که از شوق اشک می ریختند او را در آغوش گرفتند.😘 💢من کمی عقب تر آنها را نگاه می کردم. زیباترین جلوه های انسانیت نمایان شده بود. ♻️ ما زیباترین جلوه های پاکی و معنویت را در جنگ دیدیم. 💢ما در آن بیابان و در آن روز زیباترین صحنه های انسانیت را می دیدیم. ای کاش دوربین ها 🎥می توانستند این صحنه ها را ثبت کنند.
🌸💫❄️🌸💫❄️🌸💫❄️🌸 💢 در کارش جدی و نظم برایش مهم بود. ❄️ بسیار مهربان و بچه ها گردان خیلی او را دوست داشتند. 💢اگر ما هم میخواهیم مثل شهدا باشیم. باید به حق الناس بسیار اهمیت بدهیم. ❄️اگر دنبال حاجت گرفتن از شهدا هستیم. باید به حق ناس ها خیلی توجه کنیم. 💢امثالی مثل و و و و خیلی از شهدای دیگر ...اینگونه بودند. که خداوند چنین مقامهایی را نصیبشان کرده. ❄️امروز پنج شنبه . و جهت شادی روح همه اموات جمع و علمای اسلام و امام و شهدای عزیزمان. 💢و به نیت رد مظالم ( اگر کسی بر گردن ما یا بر گردن پدر و مادر ما حقی دارند میباشد ) 🌹🍃🌹🍃 🌸💫❄️🌸💫❄️🌸💫❄️
29 Mihmani (1394-5-14) Mashhad.MP3
23.21M
🔈 * نحوه اکرام میهمان و نهی از تحقیر میهمان * پذیرایی شایسته و مملو از آداب و مضامین عملی و اخلاقی امام موسی کاظم علیه السلام به روایت محمد ابن جعفر ابن عاصم * بهترین حالت نیکی کردن به دیگران از منظر موسی ابن جعفر علیه السلام * فشار قبر انسانهای تنگ نظر و دست و دلباز * تفاوت حسادت و تنگ نظری * پاسخ به سوال: آیا در مقابل دعوت انتظار دعوت شدن داشته باشیم؟ * پاسخ به سوال: نیکی کردن به بهترین حالت در روایت فوق در حال حاضر امکان پذیر است؟ * تبیین سفارش حضرت علی علیه السلام به امام حسن مجتبی علیه السلام در نامه ۳۱ نهج البلاغه * پاسخ به سوال: چرا توقع داشتن اجر اعمال نیک را پایمال می سازد؟ ⏰ مدت زمان: ۴۴:۰۰ 👌👌👌 ( از جامعه مدرسان حوزه علمیه قم )
🔻 ۲۷🔻 👈 این داستان⇦《والسابقون》 ـ……………………………………… 🌼 رو برداشتم ... این بار نه مثل دفعات قبل ... با یه هدف و منظور دیگه ... چندین بار ترجمه فارسیش رو خوندم ...🌸 ❣دور آخر نشستم ... و تمام خصلت های مثبت و منفی توش رو جدا کردم و نوشتم ... خصلت مومنین ... خصلت و رفتارهای کفار و منافقین ...✨ که تموم شد نشستم سر احادیث ... با چهل کوچیک شروع کردم ... تا اینکه اون روز ... توی صف نماز جماعت مدرسه ... امام جماعت مون چند تا کلمه حرف زد... - یکی از بهترین چیزهاست🌷 ... برای اینکه با و منش اسلامی آشنا بشیم 🌸... برید داستان های کوتاه رو بخونید ... اونها الگوی ما برای رسیدن به خدا هستن ...🌹 تا این جمله رو گفت ... به پهنای صورتم لبخند زدم ... بعد از نماز ... بلافاصه تااومدم سر کلاس و نوشتمش ... همون روز که برگشتم ... تمام اسباب بازی هام روز از توی کمد جمع کردم ... ماشین ها ... کارت عکس فوتبالیست ها ...💫 قطعات و مهره های کاوش الکترونیک ... که تقریبا همه اش رو مادربزرگم برام خریده بود ...😊 هر کی هم ... هر چی گفت ... محکم ایستادم و گفتم ... - من دیگه بزرگ شدم ... دیگه بچه دبستانی نیستم که بخوام بازی کنم👌 ... پول تو جیبیم رو جمع می کردم ... به همه هم گفتم دیگه برای تولدم کادو نخرید ... حتی لباس عید🌹👌 ... هر چقدر کم یا زیاد ... لطفا پولش رو بهم بدید ... یا بگم برام چه کتابی رو بخرید ...🌸 خوراکی خریدن از بوفه مدرسه هم تعطیل شد ...👌 کمد و قفسه هام پر شده بود از کتاب ... کتاب هایی که هر بار، فروشنده ها از اینکه خریدارشون یکی توی سن من باشه... حسابی تعجب می کردن😳🌸 ... و پدرم همچنان سرم غر می زد😒 ... و از فرصتی برای تحقیر من استفاده می کرد ... 👈با خودم مسابقه گذاشته بودم ... (ع) فرموده بودند ... مسلمانی که 2 روزش عین هم باشه مسلمان نیست ...👌🌸 حدیث رو هم که خوندم ... تصمیمم رو گرفتم ... چله برمی داشتم ... چله های اخلاقی ... و هر شب خودم رو محاسبه می کردم ... اوایل ... اشتباهاتم رو نمی دیدم یا کمتر متوجه شون می شدم ... اما به مرور ... همه چیز فرق کرد ... اونقدر دقیق که متوجه ریزترین چیزها می شدم ... حتی جایی رو که با اکراه به صورت پدرم نگاه می کردم ...🌼 حالا چیزهایی رو می دیدم ... که قبلا متوجه شون هم نمی شدم ...😊👌 ـ~~~~~~~~~~~~~~~~~ ...✨✨✨
🔻 ۲۸ 👈این داستان⇦ ‌《 پسر پدرم 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌀هر چه زمان به پیش می رفت ... زندگی برای شکستن کمر من ... اراده بیشتری به خرج می داد ... 🔹چند وقت می شد که سعید ... رفتارش با من داشت تغییر می کرد ... باهام تند می شد ... از بالا به پایین برخورد می کرد ... دیگه اجازه نمی داد به کوچک ترین وسائلش دست بزنم ... در حالی که خودش به راحتی به همه وسائلم دست می زد ... و چنان بی توجه و بی پروا ... که گاهی هم خراب می شدن ...😑😔 🔸با همه وجود تلاش می کردم ... بدون هیچ درگیری و دعوا ... رفتارش رو کنترل کنم ... اما فایده ای نداشت ... از طرفی اگر وسایل من خراب می شد ... پدرم پولی برای جایگزین کردن شون بهم نمی داد ...😐 🔹وقتی با این صحنه ها رو به رو می شدم ... بدجور اعصابم بهم می ریخت ... و مادرم هر بار که می فهمید می گفت ... - اشکال نداره مهران ... اون از تو کوچیک تره ... سعی کن درکش کنی ... و شرایط رو مدیریت کنی ... یه آدم موفق ... سعی می کنه شرایط رو مدیریت کنه ... نه شرایط، اون رو ...✔️ 🔸منم تمام تلاشم رو می کردم ... و اصلا نمی فهمیدم چی شده؟ ... و چرا رفتارهای سعید تا این حد در حال تغییره؟ ... گیج می خوردم و نمی فهمیدم😇 ... تا اینکه اون روز ...✨ 🔹از مدرسه برگشتم ... خیلی خسته بودم ... بعد از نهار ... یه ساعتی دراز کشیدم 🛌... وقتی بلند شدم ... مادرم و الهام خونه نبودن ... پدرم توی حال ... دست انداحته بود گردن سعید ... و قربان صدقه اش می شد ...😯 🔸- تو تنها پسر منی ... برعکس مهران ... من، تو رو خیلی دوست دارم ... تو خیلی پسر خوبی هستی ... اصلا من پسری به اسم مهران ندارم ... 😀🙃 🔹مادرت هم همیشه طرف مهران رو می گیره ... هر چی دارم فقط مال توئه ... مهران 18 سالش که بشه ... از خونه پرتش می کنم بیرون ...😱 ♨️پاهام سست شد ... تمام بدنم می لرزید ... بی سر و صدا برگشتم توی اتاق ... درد عجیبی وجودم رو گرفته بود ... درد عمیق بی کسی ... بی پناهی ... یتیمی و بی پدری ... و وحشت از آینده ... زمان زیادی برای مرد شدن باقی نمونده بود ... فقط 5 سال ... تا 18 سالگی من ...👤 ـ ـ ✨🍃✨
سلام ان شاء الله امشب هم هیئت مجازی داریم ان شاء الله ساعت ۲۳ به بعد
hosein-davoud.mp3
15.57M
بی کلام بسیار احساسی 🍃حسین حسین 👌فوق العاده زیبا 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
بسم رب الزهرا باذن الله و باذن رسول و باذن علی مرتضی و باذن فاطمه الزهرا و باذن الحسن السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین
شب های جمعه میگیرم هواتو اشک غریبی میریزم برا تو بیچاره اون که حرم رو ندیده بیچاره تر اون که دید کربلاتو
دیدید تو این دنیا یه نفر یه عشقی داره یکی زنش عشقشه یکی بچش یکی خونه یکی ماشین یکی پولش
اما بعد خدا عشق من تویی حسین جان
عشق من تویی ارباب و کربلای تو
خیلی دلتنگ حرمت شدیم ارباب از الان دلشوره اربعین گرفتیم که نکنه امسال نشه بریم
اخ چی میشد الان تو حرمت بودیم ارباب نگاه به حرم زیبات میکردیم و هی زیر لب میگفتیم یا حسین
درسته الان حرم نیستیم ولی دلمون رو که میتونیم بفرستیم حرم
زیر لب هی بگو تا زنگار دلت پاک بشه بگو