❤️ #شهید_ابراهیم_هادی:👇👇👇
🌸 #تسبیحات_حضرت_زهرا(س) گره گشای بسیاری از مشکلات است.
☘امام باقر علیه السلام میفرمایند:
🌹خداوند متعال با هیچ ستایشی، بالاتر از تسبیحات فاطمه زهرا (س) عبادت نشده است، و اگر چیزی افضل از آن وجود داشت، رسول خدا (ص) آن را به فاطمه(س) اعطاء میکرد.
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته 🔻 #قسمت_سیوچهارم ۳۴🔻 👈این داستان⇦《گدای واقعی》 ـــــــــــــــــــــــ
داستان واقعی
قسمت 35 و 36
نسل سوخته 👇
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــ_سیوپنجم۳۵
👈این داستان⇦دلم به تو گرم است
ـ☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆
💠بلند شدم و سوئی شرتم رو در آوردم ... و بدون یه لحظه مکث دویدم دنبالش ... اون تنها تیکه لباس نویی بود که بعد از مدت ها واسم خریده بود🏃
- مادرجان ... یه لحظه صبر کنید ...
ایستاد ... با احترام سوئی شرت رو گرفتم طرفش ...
- بفرمایید ... قابل شما رو نداره ...
سرش رو انداخت پایین ...
- اما این نوئه پسرم ... الان تن خودت بود😕
- مگه چیز کهنه رو هم هدیه میدن؟😥
گریه اش گرفت😭 ... لبخند زدم و گرفتمش جلوتر ...
- ان شاء الله تن پسرتون نو نمونه 😊
اون خانم از من دور شد ... و مادرم بهم نزدیک ...
- پدرت می کشتت مهران ...😳
چرخیدم سمت مادرم ...
- مامان ... همین یه دست چادرمشکی رو با خودت آوردی؟...
با تعجب بهم نگاه کرد ...
- خاله برای تولدت یه دست چادری بهت داده بود ... اگر اون یکی چادرت رو بدم به این خانم ... بلایی که قراره سر من بیاد که سرت نمیاد؟ ...😐
حالت نگاهش عوض شد ...
- قواره ای که خالت داد ... توی یه پلاستیک ته ساکه ... آورده بودم معصومه برام بدوزه ...😒
سریع از ته ساک درش آوردم ... پولی رو هم که برای خرید اصول کافی جمع کرده بودم ... گذاشتم لای پارچه و دویدم دنبالش ... ده دقیقه ای طول کشید تا پیداش کردم و برگشتم ...
سفره رو جمع کرده بودن ... من فقط چند لقمه خورده بودم... مادرم برام یه ساندویچ درست کرده بود🌯 ... توی راه بخورم... تا اومد بده دستم ... پدرم با عصبانیت از دستش چنگ زد... و پرت کرد روی چمن ها ...
- تو کوفت بخور ... آدمی که قدر پول رو نمی دونه بهتره از گرسنگی بمیره😠
و بعد شروع کرد به غر زدن سر مادرم که ...☹️
- اگر به خاطر اصرار تو نبود ... اون سوئی شرت به این معرکه ای رو واسه این قدر نشناس نمی خریدم ... لیاقتش همون لباس های کهنه است ... محاله دیگه حتی یه تیکه واسش بخرم ...😣
چهره مادرم خیلی ناراحت و گرفته بود ... با غصه بهم نگاه می کرد☹️ ... و سعید هم ... هی می رفت و می اومد در طرفداری از بابا بهم تیکه های اساسی می انداخت ...😦
رفتم سمت مادرم و آروم در گوشش گفتم ...
- نگران من نباش ... می دونستم این اتفاق ها می افته ... پوستم کلفت تر از این حرف هاست ...😊😉
و سوار ماشین شدم ...🚙
و اون سوئی شرت ... واقعا آخرین لباسی بود که پدرم پولش رو داد ... واقعا سر حرفش موند ...
گاهی دلم می لرزید ... اما این چیزها و این حرف ها ... من رو نمی ترسوند ... دلم گرم بود به #خدایی_که_...🙄😊
- " و از جایی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد و #هر_که_برخدا_توکل_کند ،، خدا او را کافی است خدا کار خود را به اجرا می رساند و هر چیز را اندازه ای قرار داده است " ...👌
.
ـ🔺✨🔺✨🔺✨🔺✨🔺
#ادامــــــہ_دارد....🍃
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته👇
#قسمتــــ_سی وششم۳۶🔻🔻
👈 این داستان⇦《با من سخن بگو》
❣✨اوایل به حس ها و چیزهایی که به دلم می افتاد بی اعتنا بودم ... اما کم کم حواسم بهشون جمع شد ... دقیق تر از چیزی بودن که بشه روشون چشم بست ... و بهشون توجه نکرد ... گیج می خوردم و نمی فهمیدم یعنی چی؟ ... با هر کسی هم که صحبت می کردم بی نتیجه بود ... اگر مسخره ام نمی کرد ... جواب درستی هم به دستم نمی رسید ...
و در نهایت ... جوابم رو از میان صحبت های یه هادی دیگه پیدا کردم ... بدون اینکه سوال من رو بدونه ... داشت سخنرانی می کرد ...☺️
- اینطور نیست که خدا فقط با پیامبرش صحبت کنه 👌... نزول وحی و هم کلامی با فرشته وحی ... فقط مختص پیامبران و حضرت زهرا و حضرت مریم بوده ... اما قلب انسان جایگاه خداست ❤️... جایی که شیطان اجازه نزدیک شدن بهش رو نداره ... مگه اینکه خود انسان ... بهش اجازه ورود بده ... قلب جایگاه خداست ... و اگر شخصی سعی کنه وجودش رو برای خدا خالص کنه ... این جاده دو طرفه است ... خدا رو که در قلبت راه بدی ... این رابطه شروع بشه و به پیش بره... قلبت❤️ که لایق بشه ... اون وقت دیگه امر عجیبی نیست... خدا به قلبت الهام می کنه و #هدایتت می کنه ... و شیطان مثل قبل ... با خطواتش حمله می کنه ...
خیابان خلوت ... داشتم رد می شدم ... وسط گل کاری ... همین که اومدم پام رو بزارم طرف دیگه و از گل کاری خارج شم ... به قوی ترین شکل ممکن گفت ... بایست ...🌸🌼
💠از شوک و ناگهانی بودن این حالت ... ناخودآگاه پاهام خشک شد ... و ماشین با سرعت عجیبی ... مثل برق از کنارم رد شد ... به حدی نزدیک ... که آینه بغلش محکم خورد توی دست چپم ... و چند هفته رفت توی گچ ...😢
این آخرین باری بود که شک کردم ... بین توهم و واقعیت ... بین الهام و خطوات ... اما ترس اینکه روزی به جای الهام ... درگیر خطوات بشم ... هنوز هم با منه ... مرزهای باریک اونها... و گاهی درک تفاوتش به باریکی یک موست🌷
اما اون روز ... رسیدیم #مشهد ... مادبزرگم با همون لبخند همیشه اومد دم در ... بقیه جلوتر از من ... بهش که رسیدم... تمام ذوق و لبخندم کور شد ...
اون حس ... تلخ ترین کلام عمرم رو به زبان آورد ...💐✨
ــــــ~~ــــــ~~ــــــ~~ــــــ~~ــ
#ادامــــــــه_دارد....🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
🌸السلام علیکَ یا رسولَ الله
💗السلام علیکَ یا امیرَالمؤمنین
🌸السلام علیکِ یا فاطمةُ الزهراءُ
💗السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ المجتبی
🌸السلام علیکَ یا حسینَ بنَ علیٍ سیدَ الشهداءِ
💗السلام علیکَ یا علیَّ بنَ الحسینِ زینَ العابدینَ
🌸السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الباقرُ
💗السلام علیکَ یا جعفرَ بنَ محمدٍ نِ الصادقُ
🌸السلام علیکَ یا موسی بنَ جعفرٍ نِ الکاظمُ
💗السلام علیکَ یا علیَّ بنَ موسَی الرضَا المُرتضی
🌸السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الجوادُ
💗السلام علیکَ یا علیَّ بنَ محمدٍ نِ الهادی
🌸السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ العسکری
💗السلام علیکَ یا بقیةَ اللهِ، یا صاحبَ الزمان
💕💕و رحمة الله و برکاته💕💕
#اول_صبح_سلامم_به_شما_میچسبد
#روزم_به_نام_شما_اختران_الهی
♥️ کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
32.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹کبوتر دلم داره....
تو آسمون پر میزنه...
🌷گاهی به مشهد میپره ...
گاهی به قم سر میزنه ....
#دهه_کرامت
♥️ کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
▫️#شهید_مصطفی_صدرزاده فرمانده ای داشت به نام #شهید_حاج_حسین_بادپا
▫️میگفت اون موقعی که داشتیم میرفتیم پای کار برای عملیات من رفتم پشت تویوتا و حاج حسین هم رفت پشت فرمون.. به من گفت سید ابراهیم بیا جلو! گفتم بابا چندتا بزرگتر اونجاهستن من خوب نیست بیام جلو.. قبول نکرد و گفت بهت میگم بیا جلو! گفت منم رفتم جلو و از بزرگترا هم عذرخواهی کردم..☝️
▫️از این جا به بعد این داستانی که میخوام بگم رو #شهید_حاج_حسین_بادپا برای مصطفی گفت و مصطفی هم برای من تعریف کرد..❗️
▫️#شهید_مصطفی_صدرزاده گفتش شهید بادپا میگفتش که من از قدیم که با حاج قاسم سلیمانی و شهید یوسف الهی (فرمانده لشگر کرمان، اون عارفی که الان #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی رو کنارش در کرمان دفن کردن) میگفت #شهید_محمدحسین_یوسفالهی منو یک بار زمان جنگ بابت موردی تنبیهم کرد و بهم گفت میری سر کانال فلان جا بشین تحرکات دشمن رو یک ماه مینویسی و میاری! میگفت دوسه روز اول رو دقیق مینوشتم که دشمن چه تحرکات مثلا تدارکاتی و لجستیکی و نظامی داره.. ولی یه موقع هایی هم ازخستگی زیاد خواب میموندم و نمیرفتم و از رو شیطونی همون قبلی هارو مینوشتم و پاکنویس میکردم!
خلاصه سرماه که شد رفتم به #شهید_یوسف_الهی نشون دادم گفتم که گزارشمو آوردم! 😊
اونم ی نگاهی به نوشته هام کرد و گفت شما این صفحات رو خواب موندی و نرفتی ولی نوشتیش..❗️آقا منو میگی.. دیدم دقیق زده توو خال! بعد بهم گفت که به خاطر این کارت شهید نمیشی برو! 😔
میگفت تا الآن که الآنه حسرت شهادت، با این همه عملیات وسابقه به دلم مونده! جنگ تموم شد و بعد از سالها اومدیم سوریه و این عملیات و اون عملیات بازم خبری نشد! 😢
میگفت اخیرا خواب شهید یوسف الهی رو دیدم که بهم اجازه شهادت دادو گفت توو این عملیات توهم میای نگران نباش! اینا همه رو داره توو ماشین به مصطفی میگه! میگفت حواستون خیلی جمع باشه که شهدا نظاره گر تمام اعمال ما هستن! 💔
شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده🌹
شهید مدافع حرم حاج حسین بادپا🌹
♥️ کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
مداحی آنلاین - خوش عبرت - حجت الاسلام عالی.mp3
2.23M
♨️خوش عبرت
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #عالی
♥️ کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 چه کسی یار واقعی امام زمان(عج) است؟
#استادپناهیان
♥️ کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻پاسخ استاد پناهیان به سوال یک جوان:
👈🏼 چجوری از شر شهوت جنسی خلاص بشم؟🧐
#استاد_پناهیان
#پای_درس_استاد
♥️ کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
#شهید_امین_کریمی
از شهدای مدافع حرم.
خاطرات همسر شهید را با هم مرور میکنیم 👇
#قسمت_چهارم
💞🌟💞🌟💞🌟💞
#خاطرات_زیبای_همسر_شهید_امین_کریمی (شهدای مدافع حرم )
#قسمت_چهارم.
💞باز هم نگفت که قرار است به سوریه برود.😔 اول گفت می خواهم به مأموریت اصفهان بروم. مأموریتی که 10 روز و شاید هم 15 روز طول میکشد. بغض کردم.😒 گفتم: تو هیچ وقت 10 روز مرا تنها نگذاشتهای. خودت هم میدانی حتی در سفرهای استانی 4-3 روزهات من چه حالی پیدا میکنم. شبها خواب ندارم و دائماً با تو تماس میگیرم... گفت: ببین بقیه خانمها چقدر راحت همسرشان را وقت سفر بدرقه میکنند و میگویند به سلامت.💞 گفتم: نمیدانم آنها چه میکنند، شاید همسرشان برایشان مهم نباشد... گفت: مگر میشود⁉️
💖گفتم: من نمیدانم شاید اصلاً آنها دوست دارند همسرشان شهید شود... سریع گفت: تو دوست نداری شوهرت شهید شود⁉️
❤️گفتم: در این سن و سال دلم نمیخواهد تو شهید شوی. ببین امین حاضرم خودم شهید شویم، اما تو نه ❗️
💜گفت: پس چطور است که در دعاهایت دائماً تکرار میکنی یا امام حسین خودم و خانوادهام فدای تو شویم ⁉️ گفتم: قربان امام حسین بشوم، خودم فدایش میشوم، اما فعلاً بمان. اصلاً این همه کار خیر ریخته! سرپرستی چند یتیم را بر عهده بگیر. انگار داشتیم کَل کَل میکردیم ❗️ نمیدانم غرضاش از این حرفها چه بود. وسط حرفها، انگار که بخواهد از فرصت استفاده کند،
💚گفت: راستی زهرا احتمالاً گوشیام آنتن هم نمیدهد. صدایم شکل فریاد گرفته بود. داد زدم آنتن هم نمیدهد ❗️😢
💖تو واقعاً 15 روز میخواهی بروی و تلفن همراهت آنتن هم نمیدهد⁉️
💞گفت: آره، اما خودم با تو تماس میگیرم نگران نباش... دلم شور میزد. گفتم امین انگار یک جای کار میلنگد.جان زهرا کجا میخواهی بروی ⁉️ گفت: اگر من الآن حرفی به تو بزنم خب نمیگذاری بروم. همهاش ناراحتی میکنی. دلم ریخت.💔
💚 گفتم: امین، سوریه میروی⁉️میدانستم مدتی است مشغول آموزش نظامی است. حس التماس داشتم گفتم: امین تو میدانی من چقدر به تو وابستهام. تو میدانی نفسم به نفس تو بند است... گفت: آره میدانم: گفتم «پس چرا برای رفتن اصرار میکنی ⁉️صدایش آرامتر شده بود، انگار که بخواهد مرا آرام کند. گفت: زهرا جان من به سه دلیل میروم. #دلیل_اولم_خود_خانم_حضرت_زینب(س) است. دوست ندارم یکبار دیگر آنجا محاصره شود.😔
💖ما چطور ادعا کنیم مسلمان و شیعهایم⁉️دوم اینکه به خاطر شیعیان آنجا، مگر ما ادعای شیعه بودن نداریم⁉️ شیعه که حد و مرز نمیشناسد. سوم هم اینکه اگر ما نرویم آنها به اینجا میآیند.
💞زهرا؛ اگر ما نرویم و آنها به اینجا بیایند چه کسی از مملکت ما دفاع میکند⁉️
💞واقعاً از صمیم قلبم راضی نشده بودم، فقط به احترام امین و برای اینکه به عشقش برسد و آرام شود ساکت شدم.
💖 اما به هیچ عنوان راضی نشدم که شوهرم به آنجا برود و خطری او را تهدید کند. دو شب قبل از اینکه امین حرفی از سفر به سوریه بزند، خوابی دیده بودم که نگرانی من را نسبت به مأموریت دو چندان کرده بود.
❤️ خواب دیدم یک صدایی که چهرهای از آن به خاطر ندارم، #نامهای برایم آورد که در آن دقیقاً نوشته شده بود "جناب آقای امین کریمی فرزند الیاس کریمی به عنوان #محافظ_درهای_حرم_حضرت_زینب (سلام الله علیها ) منصوب شده است " و پایین آن امضا شده بود.❣
#ادامه_دارد..........................
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته👇 #قسمتــــ_سی وششم۳۶🔻🔻 👈 این داستان⇦《با من سخن بگو》 ❣✨اوایل به حس ه
داستان واقعی
قسمت 37 و 38
نسل سوخته 👇
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_ سی و هفتم ۳۷
👈این داستان⇦ 《 تلخ ترین عید 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
▫️توی در خشک شدم ... و مادربزرگم مبهوت که چرا یهو حالتم... صد و هشتاد درجه تغییر کرد ... چشم هایی که از شادی می درخشید ... منتظر تکانی بود ... تا کنترل اشک از اختیارم خارج بشه ... و سرازیر بشه ...😭
- چی شدی مادر؟ ...
خودم رو پرت کردم توی بغلش ...
- هیچی ... دلم برات خیلی تنگ شده بود بی بی ...💔
بی حس و حال بود ... تا تکان می خورد دنبالش می دویدم... تلخ ترین عید عمرم ... به سخت ترین شکل ممکن می گذشت ... بقیه غرق شادی و عید دیدنی و خوشگذرانی ... من ... چشم ها👀 و پاهام ... همه جا دنبال بی بی ...
اون حس ... چیزهایی بهم می گفت ... که دلم نمی خواست باور کنم ...▪️
عید به آخر می رسید ... و عین همیشه ... یازده فروردین ... وقت برگشت بود ...🗓
پدر ... دو سه بار سرم تشر زد ...
- وسایل رو ببر توی ماشین 🚙 ... مگه با تو نیستم؟ ...
اما پای من به رفتن نبود👣 ... توی راه ... تمام مدت ... بی اختیار از چشم هام اشک می بارید😭 ... و پدرم ... باز هم مسخره ام می کرد ...
- چته عین زن های بچه مرده ... یه ریز داری گریه می کنی ...❓
دل توی دلم نبود ... خرداد و امتحاناتش تموم بشه ... و دوباره برگردیم مشهد ...✨🍃
هفته ای چند بار زنگ می زدم و احوال بی بی رو می پرسیدم📞 ... تا اینکه بالاخره کارنامه ها رو دادن ...
🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ 🍃💠🍃
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمت_سیوهشتم۳۸
👈این داستان⇦《می مانم》
🌼دیگه همه بی حس و حالی بی بی رو فهمیده بودن ... دایی... مادرم رو کشید کنار ...
🌸- بردیمش دکتر ... آزمایش داد ... جواب آزمایش ها اصلا خوب نیست ... نمونه برداری هم کردن ... منتظر جوابیم ...
🌹من، توی اتاق بودم ... اونها پشت در ... نمی دونستن کسی توی اتاقه ...
همون جا موندم ... حالم خیلی گرفته و خراب بود ... توی تاریکی ... یه گوشه نشسته بودم و گریه می کردم ...
نتیجه نمونه برداری هم اومد ... دکتر گفته بود ... بهتره بهش دست نزنن ... سرعت رشدش زیاده و بدخیم ... در واقع کار زیادی نمی شد انجام داد ... فقط به درد و ناراحتی هاش اضافه می شد ...
🍁مادرم توی حال خودش نبود ... همه بچه ها رو بردن خونه خاله ... تا اونجا ساکت باشه و بزرگ ترها دور هم جمع بشن... تصمیم گیری کنن ...
🌼برای اولین بار محکم ایستادم و گفتم نمیرم ... همیشه مسئولیت نگهداری و مراقب از بچه ها با من بود ...
🌸- تو دقیقی ... مسئولیت پذیری ... حواست پی بازیگوشی و ... نیست ...
🌷اما این بار ... هیچ کدوم از این حرف ها ... من رو به رفتن راضی نمی کرد ... تیرماه تموم شده بود ... و بحث خونه مادربزرگ ... خیلی داغ تر از هوا بود ...
خاله معصومه پرستار بود با چند تا بچه ... دایی محسن هم یه جور دیگه درگیر بود و همسرش هفت ماهه ☺️باردار ... و بقیه هم عین ما ... هر کدوم یه شهر دیگه بودن ... و مادربزرگ به مراقبت ویژه نیاز داشت ...
👈دکتر نهایتا ... 6 ماه رو پیش بینی کرده بود ... هم می خواستن کنار مادربزرگ بمونن و ازش مراقبت کنن ... هم شرایط به هیچ کدوم اجازه نمی داد ...
💐حرف هاشون که تموم شد ... هر کدوم با ناراحتی و غصه رفت یه طرف ... زودتر از همه دایی محسن ... که همسرش توی خونه تنها بود ... و خدا بعد از 9 سال ... داشت بهشون بچه می داد ...
❣مادرم رو کشیدم کنار ...
- مامان ... من می مونم ... من این 6 ماه رو کنار بی بی می مونم ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
.
.#ادامــــــــــه_دارد...🌸
مداحی آنلاین - چقدر دور و برت نوکر داری ای ماشالله - نریمانی.mp3
6.38M
🌸 #میلاد_امام_رضا(ع)
💐چقدر دور و برت نوکر داری ای ماشاء الله
💐به ما محبت مادر داری، ای ماشاء الله
🎤 #سید_رضا_نریمانی
👏 #سرود
👌فوق زیبا
💚 کانال #شهیدهادی و #شهیدتورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
بسم الله الرحمن الرحیم
🌸السلام علیکَ یا رسولَ الله
💗السلام علیکَ یا امیرَالمؤمنین
🌸السلام علیکِ یا فاطمةُ الزهراءُ
💗السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ المجتبی
🌸السلام علیکَ یا حسینَ بنَ علیٍ سیدَ الشهداءِ
💗السلام علیکَ یا علیَّ بنَ الحسینِ زینَ العابدینَ
🌸السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الباقرُ
💗السلام علیکَ یا جعفرَ بنَ محمدٍ نِ الصادقُ
🌸السلام علیکَ یا موسی بنَ جعفرٍ نِ الکاظمُ
💗السلام علیکَ یا علیَّ بنَ موسَی الرضَا المُرتضی
🌸السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الجوادُ
💗السلام علیکَ یا علیَّ بنَ محمدٍ نِ الهادی
🌸السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ العسکری
💗السلام علیکَ یا بقیةَ اللهِ، یا صاحبَ الزمان
💕💕و رحمة الله و برکاته💕💕
#اول_صبح_سلامم_به_شما_میچسبد
#روزم_به_نام_شما_اختران_الهی
♥️ کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
گمنامے چھ زیباست|🍃|
چون فقط
خدا|☝️| #تو را مےشناسد...
چقدر پرمعناستـ😌چون همھ
نمےدانند کجاست ...
اما خدا مےداند و شهیـ🕊ـد گمنام هم
همین را مےخواهد👌
{ خدا خدا خدا }
ﻣﺜﻞ #شهید_گمنام #ابراهیم_هادی
#گمنامے_بجوییم
🌹🌹🌹
🌷 #ﺻﺒﺤﺘﺎﻥﺷﻬﺪاﻳﻲ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 #کلیپ_ولادت
حال و هوای امام رضایی💖
آقا اجازه می دهی؟🌹
♥️ کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ : مهمترین علت گرفتاری در برزخ...
#حق_الناس
#آیت_الله_مرعشی_نجفی
♥️ کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
#شهید_امین_کریمی
از شهدای مدافع حرم.
خاطرات همسر شهید را با هم مرور میکنیم 👇
#قسمت_پنجم
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
💞🌟💞🌟💞🌟💞 #خاطرات_زیبای_همسر_شهید_امین_کریمی (شهدای مدافع حرم ) #قسمت_چهارم. 💞باز هم نگفت که قرار ا
💞🌟💞🌟💞🌟💞
#خاطرات_زیبای_همسر_شهید_امین_کریمی (شهدای مدافع حرم )
#قسمت_پنجم.
💞فردای آن شب، وقتی به سوریه رسید به من زنگ زد و گفت: زهرا اگر بدانی خوابت چقدر مرا خوشحال کرده ❣ برای همه دوستانم تعریف کردهام. گفتم: واقعاً یک خواب این همه تو را خوشحال کرده ⁉️ گفت: پس چی ⁉️ اینطور حداقل فهمیدم با همه ارادتی که من به خانم زینب (س)دارم، خانم هم مرا قبول کرده... گفتم: خب مطمئناً تو را قبول کرده با این همه شوق و ذوقات...خوشحالیاش واقعی بود. هیچوقت او را اینطور ندیده بودم. با خوشحالی و خندان رفت 😍...هر روز با من تماس میگرفت گاهی اذان صبح، گاهی 12 شب و... به تلفن همراهام زنگ میزد.
💖روی یک تقویم برای مأموریتاش روزشمار گذاشته بودم. هرروز که به انتها میرسید با ذوق و شوق آن روز را خط میزدم و روزهای باقیمانده را شمارش میکردم...😍
❤️وقتی از اولین سفر سوریه برگشت 14 شهریور بود. حدود 12:30 بامداد از مهرآباد تماس گرفت که به تهران رسیده است. نگفته بود که چه زمانی برمیگردد.خانه مادرم بودم. پدر، مادر و خواهرهایم را از خواب بیدار کردم و به آنها گفتم امینم آمد 😄 همه از خواب بیدار شدند و منتظر امین نشستند. حدود ساعت 3-2 امین رسید. تمام این فاصله را دائماً پیامک میدادم و میگفتم: کی میرسی ⁉️ آخرین پیامها گفتم: امین دیگر خسته شدم 5 دقیقه دیگر خانه باش ❗️ دیگر نمیتوانم تحمل کنم.☺️
💞آن شب با خودم گفتم: همه چیز تمام شد.آنقدر بیتاب و بیقرار بودم که فکر میکردم وقتی او را ببینم چه میکنم ⁉️ میدوم، بغلش میکنم و میبوسمش. شاید ساکت میشوم ❗️ شاید گریه میکنم ❗️😞 دائماً لحظه دیدن امین را با خودم مرور میکردم که اگر بعد 15 روز او را ببینم چه میکنم ⁉️ حال خودم نبودم. آن لحظات قشنگترین رؤیای بیداری من بود.😍.. امینِ من، برگشته بود... سالم و سلامت... و حالا همه سختیها تمام میشد! مطمئناً دیگر قرار نبود لحظهای از امین جدا شوم... بی او عمری گذشت...
💖آن لحظه گفتم: آخیش تمام سختیهای زندگیام تمام شد😍... انشاءالله دیگر هیچوقت از من دور نشوی. اگر بدانی چه کشیدهام. سکوت کرده بود، گویا برنامه رفتن داشت اما نمیدانست با این وضعیت من چگونه بگوید.
💚نزدیک عصر بود که گفت: به خانه برویم. میخواهم وسیلههایم را جمع کنم. باید بروم. جا خوردم. حس کرختی داشتم. گفتم: کجا میخواهی بروی ⁉️ بس است دیگر. حداقل به من رحم کن... تو اوضاع و احوال مرا میدانی. قیافه مرا دیدهای ⁉️ خودم حس میکردم خُرد شدهام.
💖گفتم: میدانی من بدون تو نمیتوانم نفس بکشم. دیگر حرفی از رفتن به سوریه نزن. خودت قول داده بودی فقط یکبار بروی... گفت: زهرا من وسط مأموریت آمدهام به تو سر بزنم و بروم. دلم برایت تنگ شده بود.😍 باور کن مأموریتم به اتمام برسد آخرین مأموریتم است دیگر نمیروم.
❤️مراسم تاسوعا به اتمام رسیده بود. شب عاشورا دیگر آرام و قرار نداشتم. داشتم اخبار را تماشا میکردم که با پدرم تماس گرفتند.
💖 نمیدانم چرا با هر صدای زنگ تلفن منتظر خبر بدی بودم. پدرم بدون اینکه چهرهاش تغییر کند گفت: نه. من شهرستانم. تمام مکالمات بابا همینقدر بود، اما با گریه و فریاد گفتم 😭: بابا کی با شما تماس گرفت ⁉️ با اینکه اصلاً دلم نمیخواستم فکرهایی که به ذهنم میرسد را قبول کنم، اما قلب و دلم میگفت که امین شهید شده.💔
💞در سایت مدافعین حرم، خبری مبنی بر شهادت دو نفر از سپاه انصار دیده میشد. با خودم میگفتم آن شجاعت و جسارتی که همسر من داشت مطمئناً اگر قرار بود یک نفر جان خودش را فدا کند، او حتماً امین است. 😔 به پدر این حرفها را زدم. بابا میگفت: نه دخترم. مگر امین به تو قول نداده بود که به خط مقدم نمیرود ⁉️ امین مسئول است شهید نمیشود. به بابا گفتم: این تلفن درباره شوهر من بود ⁉️ گفت: اسمی از شوهر تو نیاورد.
💞به پدرشوهرم زنگ زدم گفتم دو نفر از سپاه انصار شهید شدند فکر کنم یکی از آنها امین است. 💔پدر شوهرم هنوز مطمئن نبود. او هم چیزهایی شنیده بود، اما امیدوار بود امین زخمی شده باشد.
#ادامه_دارد..........................
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آیا میدانستید #ملڪ_الموت اوقات نماز به خانهها سر میزند⁉️
🔰 #استاد_حسینی_قمی
♥️ کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124