❣🌟❣🌟❣🌟❣
💞#بوسه_ای_به_رنگ_خون
(خاطرات شهدا )
💖دو ساعت مانده بود به عملیات. نیروها آرام و با کم ترین صدا سوار بلم ها شدند و به سمت خط حرکت کردند. حالا نزدیک عراقی ها ساکت نشسته بودیم. قایق ما کنار قایق «علی مورتمی» بود. من و علی خیلی با هم اُخت شده بودیم.
💚 نگاهم را به نی ها دوخته بودم که علی آهسته صدایم زد: «علی، علی!» گفتم: «هان، چیه؟» گفت: «بیا منو بوس کن.»
❤️....خنده ام گرفت و با تعجب نگاهش کردم. گفتم: «به چه مناسبتی؟» گفت: «من شهید می شوم. تا دیر نشده بیا بوسم کن.» خنده ام بیشتر شد.
💖علی خیلی پسر گُلی بود و واقعاً هم دوست داشتنی. هوس کردم کمی سر به سرش بگذارم. گفتم: «برو یکی دیگه رو سیاه کن. ما خودمان این کاره ایم. بوس بی بوس.» گفت:
💞«خودت می دانی. من یکی دو ساعت دیگه رفتنی ام. بعد دلت نسوزد که چرا نبوسیدی.»
💜....گفتم: «علی تو شهید بشو نیستی. می بینمت از زور بی کاری و بی پولی سر میدون کهنه قم دستمال ابریشمی دست گرفتی و می فروشی.» علی خندید و گفت:
💜«حالا من هر چه اصرار کنم تو قبول نکن و مسخره کن. ولی خداییش بیا منو ببوس.» افتاده بودم به دنده شیطنت و هر چه علی اصرار کرد، من اذیت کردم.
💞رمز عملیات را اعلام کردند و گروه ما تا خواست حرکت کند، از سمت عراقی ها دو تا تیر به طرف ما شیک شد. یکی از تیرها به سینه علی خورد.😭
💔علی خم شد و آهسته توی قایق نشست. خودم را انداختم توی قایقشان . علی را بلند کردم. شهید شده بود. نمی دانستم چه کار کنم. همه ناباورانه نگاه می کردند.
💖حرف علی خیلی زود رنگ واقعی خون گرفت. آرام سرش را بلند کردم. بغض گلویم را فرو خوردم و گفتم: «علی جان! همه شماها قبل از رفتن جایگاهتان پیش خدا را دیده بودید. اینجا جای تو نبود. من هم نبوسیدمت که حالا ببوسمت. حالا که بهشتی شدی.» لب هایم را به پیشانی علی گذاشتم. گرمی صورتش دلم را آتش زد.💔
❤️قایق ها به سمت دشمن حرکت کرد. ما خط شکن بودیم....
راوى: سرهنگ پاسدار علی حاجی زاده
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#لطفا_با_وضو_وارد_شوید
#با_ذکر_یک_صلوات
💚 کانال #شهیدهادی و #شهید_تورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124