ود چون از کودکی مدلش فرق میکرد. شهادت واقعا لایقش بود. وقتی خبر را شنیدم گفتم خدایا شکرت. افتخار هم می کنم و سرم را بالا میگیرم...
سیدرضا آخرین «روزِ مادر» زندگیاش را در کنار مادر نبود: «روز مادر می خواست بیاید خانه ما که نشد. قرار بود فردا شبش بیاید. روزی که #رفت #خواب_دیدم جمعیتی جمع شدهاند. جلو رفتم و دیدیم یک جنازه آنجاست که نصفش خاکی است نصفش نه. انگار در خواب به من الهام شد که باید او را بگیرم. جنازه را که نگاه کردم دیدم این آقا رضای من است،با ناراحتی از خواب بیدار شدم. صلوات فرستادم و برایش صدقه کنار گذاشتم. به #هیچ_کسی هم حرفی نزدم. همان شب که قرار بود بیاید عروسم زنگ زد و گفت مادر ما نمیتوانیم بیاییم. گفتم: چرا؟ گفت: آقا رضا رفت. پرسیدم کجا رفت؟ گفت: همانجا که قرار بود برود. گفتم سوریه؟ گفت: بله گفتم چه بی خبر؟ گفت دیر وقت اطلاع دادند و تا وسائلش را جمع کند طول کشید و باید ساعت یک خودش را می رساند. گفتم خب اشکالی ندارد، کمی عروسم را دلداری دادم.
آخرین تماس سید رضا را در ذهنش مرور میکند و طنین آوای پسرش را از کیلومترها دورتر به یاد میآورد:«همیشه زنگ میزد و خبر سلامتیاش را میداد...
آخرین باری که با رضا صحبت کردم، چهارشنبه بعد از ظهر ساعت 3-4 بود. پرسید: مامان چکار میکنی؟ گفتم: طبق معمول مادر جان، در باغ مشغول سبزیکاری هستم. اینقدر آرام و عادی صحبت میکرد که من فکرش را هم نمیکردم قرار است فردا برود عملیات و آن همه اتفاق بیافتد. بیست دقیقهای صحبت کردم. گفتم: قربان تو بروم. انشاءالله دشمنانت نابود و کور شوند. گفت: مامان باز هم دعا کن. گفتم الهی موفق باشی پسر. بعد هم خداحافظی کردیم..
«الهی تقبل منا هذا القلیل القربان» مادر سیدرضا هم میگوید: «روز #یکشنبه از سپاه آمدند و خبر شهادت را دادند و تبریک گفتند. من همان جا سرم را بلند کردم و گفتم خدایا شکر. من ناراحت نیستم #فقط_لباسش را برایم بیاورید من بو کنم تا#آرام شوم. همانطور که حضرت زینب(س) گفت خدایا این قربانی را از ما قبول کن ما هم به ایشان میگوییم این قربانی را از ما بپذیر»
از مادر سیدرضا در مورد حرفها و حدیثهایی که این روزها در مورد #اعزام_مدافعان_حرم_به_سوریه زده میشود میپرسم و اینکه میگویند#امتیازات خاصی به آنان داده میشود؛ قاطع پاسخ میدهد: «ما به چیزی احتیاج نداشتیم. پسرم خانه شخصی داشت. زن و بچه اش در کنارش بودند، دیگر چه میخواهد؟ اینهایی که میگویند مدافعین 20 میلیون پول میگیرند و به جنگ میروند، من به آنها میگویم زمینمان را میفروشیم و 30 میلیون هم به شما پول میدهیم،حاضرید خودتان یا پسرتان را به سوریه بفرستید؟! بچه من کارمند بود، خانه داشت، زن و بچه داشت، همه چیز داشت ما هم الحمدالله همه چیز داریم و به هیچ چیز احتیاج نداریم، کسا نی که این حرفها را می زنند #ایمان_و_تقوا ندارند و من از آنها نمیگذرم چون تهمت میزنند. البته از بس شنیدهایم دیگر برای ما عادی شده است
میگویم «مادرجان! الان زمان جنگ نیست که حال و هوای همه کشور حال و هوای جنگ و شهادت باشد، دشمن به مرزهای جغرافیایی ما حمله نکرده است؛ چطور راضی به رفتن سید رضا شدید،» میگوید: باید بگذارم دشمن بیاید خانه مرا بگیرد و من بنشینم بگویم خدایا یکی بیاید کمکم کند؟ چرا بچهام را نفرستم؟ من نفرستم چه کسی برود؟ رفتیم در مُحرم گریه کردیم و غذا خوردیم و پیش خودمان فکر کنیم خیلی کار کردیم و امام حسین را یاری کردیم؟ اگر در شرایط سخت کنار حضرت باشم مسلمانی کردم نه اینکه بروم غذای نذری بخورم و برگردم..
من خودم یکبار از او پرسیدم: مادر جان چرا می روید در یک کشور خارجی میجنگید؟ میگفت: مادر دوست داری داعشیها بیایند داخل کشور خودمان بجنگند؟ مرز ما الان برای دفاع از کشور سوریه است...
#آخرین_سخن_مادر
همین که فرزندم را حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) قبول کردند خدا را شکر میکنم.💐
#نشر_فقط_به_یک_شرط👇
یک شبانه روز بدون گناه
@shahid_hadi124