#قصهدلبری
#قسمتبیستهفتم
موقع امضای سند ازدواج دستم میلرزید،مگر تمامی داشت.🤕شنیده بودم باید خیلی امضاء بزنی،ولی باورم نمیشد تا این حد.🤯 امضاء ها مثل هم درنمیآمد. زیرزیرکی میخندید:«چرا دستت میلرزه؟نگاه کن!همه امضا کج و کوله شده!»
بعد از مراسم عقد رفتم آرایشگاه، قرار شد خوش بیایید دنبالم.دهان خانواده اش بازمانده بود که چطور زیر بار رفته بیاید آتلیه.اصلا خوشش نمیآمد،وقتی دید من دوست دارم، کوتاه آمد.ولی وقتی آمد آنجا،قصه عوض شد.سه،چهار ساعت بیشتر نبود که باهم محرم شده بودیم.یخم باز نشده بود، راحت نبودم.خانم عکاس برایش جالب بود که یک آدم مذهبی با آن ظاهر،اینقدر مسخره بازی
درمیآورد که در عکس ها بخندم.
همان شب رفتیم زیارت شهدای گمنام دانشگاه آزاد.پشت فرمان بلند بلند میخواند:«دست من و تو نیست که نوکرش شدیم/خیلی حسین زحمت مارا کشیده است!» کنار قبور شهدا شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا و دعای توسل.یاد روزهایی افتادم که با بچه ها میآمدیم اینجا و او همیشه خدا اینجا پلاس بود😅.بودنش بساط شوخی را فراهم میکرد که«این بار اومده سراغ ارث پدرش!😄»
سفره خاطراتش را باز کرد که به این شهدا متوسل شده یکی را پیدا کند که پای کارش باشد.حتی آمده و از آنها خواسته بتواند راضی ام کند به ازدواج.میگفت قبل از اینکه قضیه ازدواج مان مطرح شود،خیلی از دوستانش می آمدند و درباره من از او مشورت میخواستند.حتی به او گفته بودند که برایشان از من خواستگاری کند.غش غش میخندید که«اگه میگفتم دختر مناسبی نیست، بعداً به خودم میگفتن پس چرا خودت گرفتی ش؟🤨 اگه هم میگفتم برای خودم میخوام که معلوم نبود تو بله بگی!😅» حتی گفت:«اگه اسلام دست و پام رو نبسته بود،دلم میخواست شما را یه کتک مفصل بزنم😁»
#ادامهدارد...