#قصهدلبری
#قسمتبیستوپنجم
سفرهٔ عقد ساده ای انداختیم،وسایل صبحانه را با کمی نان و پنیر و سبزی و گردو و شیرینی یزدی گذاشتیم داخل سفره.
خیلی خوشحال بودم که قسمت شد قرآن و جانماز هدیهٔ حضرت آقا را بگذارم داخل سفرهٔ عقد🙊😍
سال ۱۳۸۶ که حضرت آقا آمده بودند یزد ، متنی بدون اسم برای ایشان نوشته بودم. چندوقت بعد، از طرف دفتر ایشان زنگ زدند منزلمان که 《نویسندهٔ این متن زنه یا مرد؟》 مادرم گفت:《دخترم نوشته!》یکی دو هفته ای گذشت که دیدیم پستچی بسته ای آورده است😃
آقای آیت اللهی خطبهٔ مفصلی خواندند با تمام آداب و جزئیاتش.فامیل می گفتند:《ماتاحالا این طور خطبه ای ندیده بودیم!》
حالا در این هیروویر پیله کرده بود که برای شهادتش دعاکنم. می گفت:《اینجا جاییه که دها مستجاب میشه!》
هر چه میخواستم بهش بفهمانم که ول کن این قدر روی این مطلب پافشاری نکن،راه نمی داد😣
هی می گفت:《تو سبب شهادت منی، من این رو با ارباب عهد بستم،مطمئنم شهید میشم!》
فامیل که در ابتدای امر،کلاً گیج شده بودند.
آن از ریخت و قیافهٔ داماد🤦♀،این هم از مکان خطبه عقد😶. آن ها آدمی با این همه ریش را جز در لباس روحانیت ندیده بودند😆
#ادامهدارد...