🖤🖤🖤
#قصهدلبری
#قسمتسیوپنجم
رفت با همهٔ آن کتیبه خرید برای هیئت🚶♀از پرده فروشی،ریش ریش های پایین پرده را خرید و به کتیبه ها دوخت و همه را وقف هیئت کرد. پاتوقش پاساژمهستانبود.روی شعر پیداکردن برای امام حسین(ع) خیلی وقت گذاشت☺️
شعارش این بود:《ترکمحرمات،رعایت واجبات و توسل به اهل بیت(ع).》موقع توسل،شعر و روضه می خواند.گاهی واگویه می کرد.اگر دونفری بودیم که بلند بلند با امام حسین(ع) صحبت می کرد،اگر کسی هم دور و برمان نشسته بود،با نجوا توسلش را جلو می برد.
بیشتر لفظ ارباب را برای امام حسین(ع) به کار می برد. عاشق روضه های حاج منصور بود😍؛
ولی در سبک سینه زنی،بیشتر از حاج محمود کریمی خوشش می آمد🙂.
نهم فروردین سال نود،در تالار نور شهرک شهید محلاتی عروسی گرفتیم و ساکن تهران شدیم.خانواده ها پول گذاشتند روی هم و خانه ای نقلی در شهرک شهید محلاتی برایمان دست و ما کردند 🙃.خیلی آنجا را دوست داشت .
چندوقتی که آنجا ساکن شدیم و جاهای دیگر تهران را دیدم،قبول کردم که واقعاً موقعیتش بهتر است.هم محله ای مذهبی بود و هم ساکت و آرام.
یک دست تر بود.اکثر مسجدهای شهرک را پیاده می رفتیم،به خصوص مقبرة الشهدا،کنار آن پنج شهید گمنام🙃.
پیاده رویوکوهنوردی را دوست داشتم.یک بار باهم زفتیم تا ارتفاعات شهرک شهید محلاتی. موقع برگشتن پام پیج خورد،خیلی ناراحت شد.رفتیم عکس گرفتیم،دکتر گفت:《تاندون پا کمی کشیده شده،نیازی نیست گج بگیرین!》
فردای آن روز رفت یک جفت کتانی خوب برایم خرید. با اینکه وضع مالی اش چندان تعریفی نداشت،کلاً آدم دست و دلبازی بود😄
اهل پس انداز و این چیزهانبود،حتی بهش فکر نمیکرد.
#ادامهدارد...