🌱🌱🌱
#قصهدلبری
#قسمتشصدویکم
دیدم بچه نمیتواند نفس بکشد.هی سیاه میشد.حتی نمیتوانست راحت گریه کند.تا شب صبر کردیم اما فایده ای نداشت.به دلهره افتادیم که نکند طوری بشود.پدرم با عصبانیت می گفت:《از عمد بچه رو مرخص کردن که توی خونه تموم کنه!》 سریع رساندیمش بیمارستان.بچه را بستری کردند و مارا فرستادند خانه.حال و روز همه بدتر شد.تا نیاورده بودیمش خانه،این قدر به هم نریخته بودیم.پدرم دور خانه راه می رفت و گریه میکرد و میگفت:《این بچه یه شب اومد خونه،همه رو وابسته و بیچارۀ خودش کرد و رفت!》😢💔
محمدحسین باید میرفت.اوایل ماه رمضان بود.گفتم:《تو برو،اگه خبری شد زنگ میزنیم!》
سحر همان شب از بیمارستان مستقیم به گوشی خودم زنگ زدند و گفتند بچه تمام کرد😳😭
شب دیوانه کننده ای بود😭بعد از پنجاه روز امیرمحمد مرده بود و حالا شیر داشتم💔
دورخانه راه میرفتم،گریه میکردم و روضۀ حضرت رباب(ع)را میخواندم.مادرم سیسمونی ها را جمع کرد که جلوی چشمم نباشد.عکس ها و سونوگرافی ها و هر چیزی را که نشانه ای از بچه داشت،گذاشت زیر تخت🚶♀.
با پدرومادرش برگشت.میخواست برایش مراسم ختم بگیرد:خاکسپاری،سوم،هفتم و چهلم.
خانواده اش گفتند:《بچۀ کوچیک این مراسما رو نداره!》حرف حرفِ خودش بود.پدرش با حاج آقا مهدوی نژاد که روحانی سرشناسی در یزد بود صحبت کرد تا متقاعدش کند.محمدحسین روی حرفش حرف نمیزد،خیلی با هم رفیق بودند.
از من پرسید:《راضی هستی این مراسما رو نگیریم؟》چون دیدم خیلی حالش بد است،رضایت دادم که بی خیال مراسم شود.گفت:《پس کسی حق نداره بیاد خلد برین(قبرستانی در یزد) برای خاکسپاری. خودم همۀ کارهاش رو انجام میدم!》💔
در غسالخانه دیدمش.بچه را همراه با یکی از رفقایش غسل داده و کفن کرده بود.حاج آقا مهدوی نژاد و دو سه تا روحانی دیگر از رفقایش هم بودند.به من قول داده بود اگر موقع تحویل بچه نروم بیمارستان،درست و حسابی اجازه می دهد بچه را ببینم،آن هم تنها.
#ادامهدارد ...