💫شهید احمدعلی نیری💫
#قسمتهجدهم
💠حاج آقای حق شناس چندین بار می فرمودند: « در اوایل دوران درس و تحصیل، به ناراحتی سینه دچار شده بودم، حتی گاه از سینه ام خون می آمد.سل، مرض خطرناک آن دوران بود.و بیماری من احتمال سل داشت.دکتر و دارو هم تاثیر نمی کرد.
یک روز، تمام پس انداز خود را که از کار برایم مانده بود صدقه دادم.شب هنگام در عالم رویا حضرت ولی عصر(عج) را زیارت کردم، و به ایشان متوسل شدم.
ایشان دست مبارک را بر سینهام کشید و فرمودند: این مریضی چیزی نیست، مهم مرضهای اخلاقی آدم است و اشاره به قلب فرمودند.خلاصه مریضی بر طرف شد..
🌾🌺🌾🌺🌾🌺🌾🌺🌾
ایشان اوایل جوانی دستور یافته بودند که به عنوان بخشی از راه و رسم سلوک، سه کار را به هیچ وجه رها نکنند:
🌹«نماز جماعت و اول وقت، نماز شب، درس و بحث»🌹
یکی از خصوصیات ایشان احترام خاصی بود که ایشان نسبت به همسرشان رعایت می کردند، یا به دیگران سفارش می کردند و اگر می دانستند کسی نسبت به همسرش بد رفتار می کند، بسیار خشم می گرفتند.
ایشان می فرمودند: « من کمال خود را در خدمت به خانم می دانم، و خود را موظف می دانم که آنچه ایشان می خواد فراهم کنم.»
✨کرامات و حکایات این مرد الهی آن قدر فراوان است که ده ها کتاب در فضیلت ایشان نگاشته شده.
💠سرانجام این استاد وارسته در سن ۸۸سالگی،در دوم مرداد ماه سال۱۳۸۶ درگذشت.پیکر ایشان پس از اقامهی نماز توسط آیت الله مهدوی کنی به سوی حرم حضرت عبدالعظیم تشییع و در آنجا به خاک سپرده شد.
💚 کانال #شهیدهادی و #شهید_تورجی_زاده 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd
🌸🌸🌸
#قصهدلبری
#قسمتهجدهم
بی معطلی گفتم:《اگه آقا بگن ،بله!😎》 نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد.😂
او که انگار از اول بله را شنیده ،شروع کرد دربارهٔ آینده شغلی اش حرف زد. گفت دوست دارد برود در تشکیلات سپاه،فقط هم سپاه قدس👌
روی گزینه های بعدی فکر کرده بود؛طلبگی یا معلمی.هنوز داشنجو بود.
خندید و گفت که از دار دنیا فقط یک موتور تریل دارد که آن را هم پلی از رفیقش گرفته و فعلاً توقیف شده است🤦♀
پرو پرو گفت:《اسم بچه هامونم انتخاب کردم: امیرحسین،امیرعباس،زینب و زهرا》
انگار کتری آب جوش ریختند روی سرم🤯کسی نبود بهش بگوید:هنوز نه به باره نه به داره😏!
یکی یکی در جیب آی کتش دست می کرد. یاد چراغ جادو افتادم🤦♀😅
هر چه بیرون می آورد،تمامی نداشت.
با همان هدیه ها جادویم کرد:《تکه ای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود، پلاک شهید،مهر و تسبیح تربت با کلی خرت و پرت هایی که از لبنان و سوریه خریده بود😃
مطمئن شده بود که جوابم مثبت است. تیر خلاص را زد. صدایش را پایین تر آورد و گفت:《دو تا نامه نوشتم براتون:یکی توی حرم امام رضا(ع) یکی هم کنار شهدای گمنامِ بهشت زهرا!》
برگه ها را گذاشت جلویم کاغد کوچکی هم گذاشت روی آن ها. درشت نوشته بود . از همان جا خواندم؛زبانم قفل شد🤭:
تو مرجانی ، تو درجانی،تو مروارید غلتانی
گر قلبم صدف باشدمیانآنتوپنهانی
انگار در این عالم نبود،سرخوش!
مادروخاله ام آمدند و به او گفتند:《هیچ کاری تو خونه بلد نیست،اصلاً دور گاز پیداش نمیشه.یه پوست تخمه جابجا نمیکنه خیلی نازنازیه😑》
خندید و گفت:《من فکر کردم چه مسئله ی مهمی می خواین بگین!اینا که مهم نیست!》😄
حرفی نمانده بود. سه چهارساعتی صحبت هایمان طول کشید. گیرداد که اول شما از اتاق بروید بیرون. پایم خواب رفته بود و نمی توانستم از جایم تکان بخورم🤦♀ ...
#ادامهدارد...