🖤🖤🖤
#قصهدلبری
#قسمتچهلوششم
در ماموریت ها دست به نقد تبریک می گفت.زیر سنگ هم بود،گلی پیدا می کرد و ازش عکس میگرفت و برایم میفرستاد.گاهی هم عکس سلفی اش را میفرستاد یا عکسی که قبلا با هم گرفته بودیم🙂
همه را نگه داشته ام،به خصوص هدایای جلسهٔ خواستگاریرا:کفن و پلاک و تسبیح شهید.در کل چیزهایی را که از تفحص آورده بود،یادگاری نگه داشته ام برای بچه ام🙊.
تفحص را خیلی دوست داشت.بعد از ازدواج،دیگر پیش نیامد برود،زیاد هم از آن دوران برایم تعریف می کرد.می گفت:《با روضه کار رو شروع میکردیم،با روضه هم تموم!💔》
از حالشان موقعی که شهید پیدا میکردند میگفت.جزئیاتش را یادم نیست،ولی رفتن تفحص را عنایت میدانست.کلی ذوق داشت که بارها کنار تابوت شهدا خوابیده است.
.
اولین دفعه که رفتیم مشهد،نمیدانستیم باید شناسنامه همراهمان باشد.
رفتیم هتل،گفتند باید از اماکن نامه بیاورید.نمیدانستیم اماکن کجاست🤦♀.وقتی دیدم پاسگاه نیروی انتظامی است،هول برم داشت.
جدا جدا رفتیم در اتاق برای پرس و جو.بعضی جاها خنده ام گرفت😅.طرف پرسید:《مدل یخچال خونه تون چیه؟چه رنگیه؟شمارهٔ موبایل پدرومادرت؟》 نامه که گرفتیم و آمدیم بیرون تازه فهمیدم همین سوالها را از محمدحسین هم پرسیده بودند😁.
اولین زیارت مشترکمان را از باب الجواد(ع) شروع کردیم.این شعر را خواند:
《صحنتان را میزنم بر هم جوابم را بده
این گدا گاهی اگر دیوانهباشدبهتراست
جان من آقا مرا سرگرم کاشی ها نکن
میهمان مشغول صاحب خانه باشد بهتر است
گنبدت مال همه،بابالجوادتمالمن
جای منپشتدرمیخانهباشدبهتراست
#ادامهدارد...