🌱🌱🌱
#قصهدلبری
#قسمتیازدهم
نگذاشتم به شب بکشد. یکی از بچه ها را به خانن ابویی معرفی کردم.
حس کسی را داشتم که بعد از سال ها نفس تنگی یک دفعه نفسش آزاد شود، سینه ام سبک شد😃
چیزی روی مغزم ضرب گرفته بود:《آزادشدم!🙂》 صدایی حس میکردم شبیه زنگ آخر مرشد وسط زورخانه. به خیالم بازی تمام شده بود😁
زهی خیال باطل!تازه اولش بود😳 هر روز به هر نحوی پیغام می فرستاد و می خواست بیاید خواستگاری. جواب سربالا می دادم.
داخل دانشگاه جلویم سبز شد🤦♀خیلی جدی و بی مقدمه گفت:《چراهر کی رو می فرستم جلو،جوابتون منفیه؟》
بدون مکث گفتم《ما به درد هم نمیخوریم!》
با اعتماد به نفس صدایش را صاف کرد《ولی من فکر میکنم خیلی به هم میخوریم!😎》جوابم را کوبیدم توی صورتش:《آدم باید کسی کع می خواد همراهش بشه،بهدلش بشینه😏!》
خندهٔ پیروزمندانه ای سرداد😐،انگار به خواسته اش رسیده بود《یعنی این مسئله حل بشه، مشکل شمام حل میشه؟》جوابی نداشتم.
چادرم را زیر چانه محکم چسبیدم و صحنه را خالی کردم🚶♀
از همان جایی که ایستاده بود، طوری گفت که بشونم ...
#ادامهدارد...