eitaa logo
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
37هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
11.6هزار ویدیو
112 فایل
♥️باهمه وجود دوستتون دارم #حضرت_زهرا_سلام_الله مادر همه ی شهیدان شده اید می شود #مادر ما هم بشوید❓ با دعوت #شهدا به این کانال اومدید پس لفت ندید. تاریخ تاسیس 1397/1/25
مشاهده در ایتا
دانلود
قلم و کاغذ گذاشتم کنار لب تاپ رو میز چادرمو سر کردم از اتاق خارج شدم مامان: کجا میری -مزارشهدا مامان :باشه تا رسیدن به مزار یکی دوساعت طول کشید از قطعه شهدای مدافع حرم وارد مزار شهدا شدم بعد رفتم قطعه سرداران بی پلاک با اشک گفتم نمیدونم کدومتون برای شرهانی هستید اما ازتون ممنونم😔 یکی دوساعت همون جا بودم برای نماز بلند شدم که با حاج آقا رمضانی چشم تو چشم شدم -سلام حاج آقا حاج آقا:سلام دخترم ماشالله چقدر تغییر کردین -حاج آقا دارم ۵ساله میشم یه نیم ساعت باهاش حرف زدم از این چندسال گفتم آخرشم بهش گفتم خادم شرهانی ام با لحنی که مخصوص یه رزمنده است گفت من را عشق شرهانی دیوانه کرده است عشق بازی را شرهانی عاشق کرده است اون لحظه نفهمیدم یعنی چی ۴ماه بعد وقتی پا ب دشت شقایق ها گذشتم فهمیدم اینجا نقطه مرزی ایران امنیت بیداد میکند ۵سال از مسخره کردن شهدا میگذره و حالا به کمک همون چهارتا استخوان و یه پلاک دست از کشیدم و شدم به کمک الان 😊 پایان نویسنده: بانو.....ش 💚کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
💫شهید احمدعلی نیری💫 🌹نامه‌های احمداقا به دوستان🌹 💠ماشاالله این را بدان وقتی که در اولین بار تو را در روستای« رینه» دیدم، بالای آن پل خیلی ناراحت شدم! چون نور صورتت خیلی رفته بود و خواستم نصیحتت کنم که نشد. ✨ماشاالله جان، قرآن زیاد بخوان.کتاب درسی‌ات را هم فراموش نکن. احترام برادرنت را داشته باش.احترام دوستانت را هم داشته باش. ✨اشتباه می‌کنی به کسی از دوستانت سو ٕظن پیدا نمایی.تو باید همیشه و در هرجا خودت را کوچک تر احساس نمایی. درباره‌ی....باید بروی پیش او و اگر ببینی که در گمراهی است نجاتش بدهی، نه اینکه او را ترک نمایی‌ همین حالا ببین که چقدر عقب افتادی. ✨آیا با کسی که از اهل دنیاست هم صحبت می‌شوی؟ پس بکوش خودت را به همان مقام قبل برسانی‌. ✨و ماشاالله.... صحبت های بالا را به عمل برسان. ان شاالله که موفق می‌شوی و ان شاالله شیطان که تو را اسیر کرده از دست او نجات یابی. پیری و جوانی چو شب و روز بر آید ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم برلوح معاصی خط عذری نکشیدیم پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم (عمل کن به این دو خط شعر) والسلام علی من اتبع الهدی برادر کوچکت، احمدعلی نیری پایان کتاب 🌷لطفا نظرات خود را درمو‌رد این کتاب برای ما ارسال کنید🌷 💚 کانال و 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
💞🌟💞🌟💞🌟💞 #خاطرات_زیبای_همسر_شهید_امین_کریمی (شهدای مدافع حرم ) #قسمت_پنجم. 💞فردای آن شب، وقتی به
💞🌟💞🌟💞🌟💞 (شهدای مدافع حرم ) ❤️نتیجه آخرین جستجوهایم به یک کابوس وحشتناک شباهت داشت:😔 "اخبار مبنی بر شهادت 15 نفر صحیح نیست. 💞 تنها دو نفر به نام‌های شهید عبدالله باقری و شهید امین کریمی به شهادت رسیده‌اند."❣ 💖قرار بود اعزام دوم امین به سوریه، روزه باشد، به من این‌طور گفته بود. روز سیزدهم یا چهاردهم تماس گرفت. گفتم امین تو را به خدا 15 روز، حتی 16روز هم نشود. دیگر نمی‌توانم تحمل کنم. ❗️ 💞هر روز یادداشت می‌کردم که "امروز گذشت..." واقعاً روز و شب‌ها به سختی می‌گذشت.😢 دلم نمی‌خواست بجز انتظار هیچ کاری انجام دهم. هر شب می‌گفتم: خدا را شکر امروز هم گذشت. باقیمانده روزها تا روز پانزدهم را هم حساب می‌کردم. 💖گاهی روزهای باقی‌مانده بیشتر عذابم می‌داد. هر روز فکر می‌کردم «10 روز مانده را چطور باید تحمل کنم ⁉️ 9 روز، 8 روز... ان‌شاءالله دیگر می‌آید. دیگر دارد تمام می‌شود... دیگر راحت می‌شوم از این بلای دوری ❗️» ❤️امین خبر داد: فقط 3 روز به مأموریتم اضافه شده و 18 روزه برمی‌گردم. با صدایی شبیه فریاد گفتم 😡: امین ❗️به من قول 15 روز داده بودی. نمی‌توانم تحمل کنم... 😭 .💔.. .💔 به نیت شادی روح این شهید عزیز و همه شهدای عزیزمان . 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
#گفتگوی_تسنیم_با_همسر_شهید_نجفی خاطرات شیرین (زهره نجفی همسر شهید #میثم_نجفی ) #قسمت_ششم 💞یعنی
خاطرات شیرین (زهره نجفی همسر شهید ) . 💞خودش اسم حلما را انتخاب کرد⁉️ 💞چه شد که اسم دخترتان را حلما گذاشتید⁉️ 💖این موضوع خودش یک داستان دارد، خود میثم اسم حلما را انتخاب کرد. من و مادربزرگش(مادر میثم) اسم انتخاب می‌کردیم و دوست داشتم که میثم هم نظر خودش را بگوید ولی هر چی می‌گفتم، می‌گفت: «خودت انتخاب کن. من هم نظرت را قبول دارم.» 💞من دوست داشتم از القاب حضرت زهرا(س) یا حضرت زینب(س) باشد ولی میثم هیچ نظری نمی‌داد😍. بین اسم و مانده بودیم. یک روز منزل خواهر میثم بودیم به شوخی در جمع گفتم: «چرا هیچ کس به خواب ما نمی‌آید😇 تا بگوید اسم بچه را چه بگذاریم⁉️» 💖 همان موقع آقا میثم خوابید یا خودش را به خواب زد😍 و بعد بلند شد و گفت: 💖«زهره خواب دیدم. یکی آمد در خوابم و گفت اسم دخترمان را حلما بگذاریم.» من وقتی چهره اش را می دیدم می فهمیدم شوخی می‌کند. 😇گفتم: «پس چرا تا حالا کسی به خوابت نیامده بود⁉️» خندید. 😄نگو خودش دوست داشت اسم حلما را روی دخترمان بگذاریم 💞 ولی به من نمی‌گفت و دوست داشت خودم اسمش را انتخاب کنم. ❤️بعد از آن هم یک بار رفته بودیم منزل برادر میثم. آنجا دیدم خیلی آرام به برادرش گفت که اسم حلما را دوست دارد. 😍من ناراحت شدم. گفتم: «این همه می‌گویم دوست دارم نظرت را بدانم نمی‌گویی، حالا به برادرت می‌گویی که چه اسمی را دوست داری⁉️» گفتم: «حالا که اینطور شد من این اسم را نمی‌گذارم.» لج کرده بودم. 💞موقع رفتن به سوریه خندید و به شوخی گفت: « اسم بچه را بگذاری.» بعد از به دنیا آمدن حلما گفتم که خودش این اسم را انتخاب کرده بود. ( به نیت شادی روح شهید و همه شهدای عزیزمان ) 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
از شهدای مدافع حرم. خاطرات همسر شهید را با هم مرور میکنیم 👇 👇
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
💞🌟💞🌟💞🌟💞 #خاطرات_زیبای_همسر_شهید_امین_کریمی (شهدای مدافع حرم ) #قسمت_پنجم. 💞فردای آن شب، وقتی به
💞🌟💞🌟💞🌟💞 (شهدای مدافع حرم ) ❤️نتیجه آخرین جستجوهایم به یک کابوس وحشتناک شباهت داشت:😔 "اخبار مبنی بر شهادت 15 نفر صحیح نیست. 💞 تنها دو نفر به نام‌های شهید عبدالله باقری و شهید امین کریمی به شهادت رسیده‌اند."❣ 💖قرار بود اعزام دوم امین به سوریه، روزه باشد، به من این‌طور گفته بود. روز سیزدهم یا چهاردهم تماس گرفت. گفتم امین تو را به خدا 15 روز، حتی 16روز هم نشود. دیگر نمی‌توانم تحمل کنم. ❗️ 💞هر روز یادداشت می‌کردم که "امروز گذشت..." واقعاً روز و شب‌ها به سختی می‌گذشت.😢 دلم نمی‌خواست بجز انتظار هیچ کاری انجام دهم. هر شب می‌گفتم: خدا را شکر امروز هم گذشت. باقیمانده روزها تا روز پانزدهم را هم حساب می‌کردم. 💖گاهی روزهای باقی‌مانده بیشتر عذابم می‌داد. هر روز فکر می‌کردم «10 روز مانده را چطور باید تحمل کنم ⁉️ 9 روز، 8 روز... ان‌شاءالله دیگر می‌آید. دیگر دارد تمام می‌شود... دیگر راحت می‌شوم از این بلای دوری ❗️» ❤️امین خبر داد: فقط 3 روز به مأموریتم اضافه شده و 18 روزه برمی‌گردم. با صدایی شبیه فریاد گفتم 😡: امین ❗️به من قول 15 روز داده بودی. نمی‌توانم تحمل کنم... 😭 .💔.. .💔 ( پایان ) به نیت شادی روح این شهید عزیز و همه شهدای عزیزمان
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
🌸💫🌸💫🌸 💫🌸💫🌸 🌸💫🌸 💫🌸 🌸 #خوابهای_عجیبی_که_در_مورد_ #شهید_تورجی_نقل_شده راوی: حمید مراد زاده از پایان
🌸آخرین روزهای سال 88 فرزند ما به دنیا آمد. قرار شد اگر پسر بود نامش را من انتخاب کنم. اگر هم دختر بود همسرم. فرزند ما دختر بود. همسرم پس از جستجو در کتابهای اسم و ... نام عجیبی را انتخاب کرد. اسم دختر ما را گذاشت: دیانا خیلی ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم. وقتی همه رفتند شروع به صحبت کردیم. خیلی حرف زدم. از هر روشی استفاده کردم اما بی فایده بود. به هیچ وجه کوتاه نمی آمد. گفتم:آخه اسم قحطی بود.تو که خودت مذهبی هستی!؟ لااقل یه اسم ایرانی انتخاب کن. دیانا که انتخاب کردی یعنی الهه عشق رُم! وقتی هیچ راه چاره ای نداشتم سراغ دوست عزیزم رفتم. به تصویر محمد خیره شدم و گفتم: محمد( تورجی زاده )جان این طور نگاه نکن! این مشکل را هم باید خودت حل کنی! صبح روز بعد محل کارم بودم. همسرم تماس گرفت. با صدایی بغض آلود گفت: حمید، بچه ام! رنگم پریده بود. گفتم: چی شده! خودت سالمی؟! اتفاقی افتاده!؟ همسرم گفت: چی می گی! بچه حالش خوبه. اگه تونستی سریع بیا! فرمودند: شما ما را دوست دارید؟! گفتم: خانم جان، این حرف را نزنید. همه زندگی ما با محبت شما خانواده بنا شده. بعد گفتند: این دختر شماست؟ برگشتم و نگاه کردم: شوهرم و شهید تورجی در کنار دخترم نشسته بودند. با هم صحبت می کردند. آن خانم مجلله پرسید: اسم فرزندت چیست:من یکدفعه مکثی کردم و گفتم: فاطمه بعد هم از خواب پریدم! حالا این شناسنامه را بگیر و برو! اسم فرزندم را درست کن. از این قبیل ماجراها در مورد شهید تورجی بسیار رخ داده. که ما به ذکر همین چند نمونه اکتفا کردیم. خوابهای عجیبی از او نقل شد که از نقل آنها صرف نظر کردیم. 📚 کتاب یازهرا
🔻 👈این داستان⇦《 چشم‌های کور من 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎پاهام شل شده بود ... تازه فهمیدم چرا این ساختمان ... حیاط ... مزار شهدا ... برام آشنا بود ... چند سال می‌گذشت؟ ... نمی دونم ... فقط اونقدر گذشته بود که ...😔 🔹نشستم یه گوشه و سرم رو بین دست‌هام مخفی کردم ... خدایا ... چی می بینم‌❓ ... اینجا همون جاست ... خودشه... دقیقا همون جاست ... همون جایی که توی خواب دیدم... آقا اومده بود ... شهدا در حال رجعت ... با اون قامت‌های محکم و مصمم ... توی صحن پشتی ... پشت سر هم به خط ایستادن ... و همه منتظر صدور فرمان امام زمان ... خودشه ... اینجا خودشه ...🍃✨ 🔸زمانی که این خواب رو دیدم ... یه بچه بودم ... چند بار پشت سر هم ... و حالا ... اونقدر تک تک صحنه‌ها مقابل چشمم زنده بود ... که انگار دقیقا شهدا رو می‌دیدم که به انتظار ایستاده‌اند ...🌷 🔻- یا زهرا ... آقا جان ... چقدر کور بودم ... چقدر کور بودم که نفهمیدم و ندیدم ... این همه آرزوی سربازیت ... اما صدای اومدنت رو نشنیدم ... لعنت به این چشمهای کور من ...😔😔 🔹داخل که رفتم ... برادرها کنار رفته بودن ... و خانم ها دور مزار سرباز امام زمان ... حلقه زده بودن ... و من از دور ... به همین سلام از دور هم راضیم ... سلام مرد ... نمی‌دونم کی؟ ... چند روز دیگه؟ ... چند سال دیگه؟ ... ولی وعده ما همین جا ... همه‌مون با هم از مهران میریم استقبال آقا ...🍃✨ 🔸اشک و بغض ... صدام رو قطع کرد ... اشک و آرزویی که به همون جا ختم نشد ... 🔻از سفر که برگشتم یه کوله خریدم ... و لیست درست کردم... فقط ... تک تک وسائلی رو که یه سرباز لازم داره ... برای رفتن ... برای آماده بودن ... با یه جفت کتونی ...👟👟 🔹همه رو گذاشتم توی اون کوله🎒 ... نمی‌خواستم حتی به اندازه برداشتن چند تا تیکه ... از کاروان آقا عقب بمونم ... این کابووس هرگز نباید اتفاق می‌افتاد ... و من ... اگر اون روز زنده بودم و نفس می‌کشیدم ... نباید جا می‌موندم ...🌹 🔸چیزی که سالها پیش در خواب دیده بودم ... و درک نکرده بودم ... ظهور بود ...🍃✨ ظهوری که بعد از گذر تمام این مدت ... هنوز منتظرم ... و آماده ... سالهاست ساکم رو بستم ... شوقی که از عصر پنجشنبه آغاز میشه ... و چقدر عصرهای جمعه دلگیرن ... 🔹میرم سراغش و برش می‌گردونم توی کمد ... و من ... پنجشنبه آینده هم منتظرم ... تا زمانی که هنوز نفسی برای کشیدن داشته باشم ... 🔻و ما ز هجر تو سوختیم؛ ای پسر فاطمه .... خدایا بپذیر؛ امن یجیب‌های این نسل سوخته را .... یاعلی مدد .... التماس دعای فرج🍃✨🌹 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ نویسنده: