🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐
#زندگینامه_شهید_منوچهر
#قسمت_پنجاه_یکم
تا من آرام می شدم، علی با صدا گریه می کرد. علی ساکت می شد، هدی گریه می کرد. منوچهر نوازشمان می کرد. زمزمه می کرد«سال دیگر چه بکشم که نمی توانم دل داریتان بدهم؟»
بلند شد. رفت روبه رویمان ایستاد. گفت:«باور کنید خسته ام.» سه تایی بغلش کردیم. گفت:«هیچ فرقی نیس بین رفتن و ماندن. هستم پیشتان.
فرقش این است که من شما را می بینم و شما من را نمی بینید. همین طور نوازشتان می کنم. اگر روحمان به هم نزدیک باشد، شما هم من را حس می کنید.»
سختر از این هم می بینید؟ منوچهر گفت:«هنوز روزهای سخت مانده.» مگر او چقدر توان داشت؟ یک آدم معمولی که همه چیز را به پای عشق تحمل می کرد. خواستم دلش را نرم کنم .
گفتم:«اگر قرار باشد تو نباشی، من هم صبر ندارم. عربده میزنم. کولی بازی در می آورم. به خدا شکایت می کنم.» منوچهر خندید و گفت:«صبر می کنی»
چرا اینقدر سنگ دل شده بود؟ نمی توانستم جمع کنم بین این که آدم ها نمی توانند بدون دل بستگی زندگی کنند و این که باید بتوانند دل بکنند.
می گفت:«من هم دوستت دارم، ولی هر چیز حد مجا ز دارد، نباید وابسته شد.»...
http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd
🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_پنجاه_یکم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
تو شش ماه من از گذشتم به حاج رضا گفتم
گاهی تحسینم میکرد
گاهی اخم
گاهی گریه
اما کلا همیشه بهم میگفت تو نظر کرده حاج همتی
امروز پنجشنبه است به عادت همیشگی اول راهی مزار شهدا دوتا دست گل خریدم یکی برای شهدا یکی برای حاج رضا
اول رفتم قعطه سرداران بی پلاک
و آخر مزاری که به یاد حاج ابراهیم همت بود
از مزار خارج شدم از همون راه قصد آسایشگاه دیدن حاجی کردم 🙈🙈🙈
تا آسایشگاه سه ساعتی تو راه و ترافیک بودم
مستقیم رفتم اتاقش
-سلام 😍😍😍
رضا: سلام چرا زحمت کشیدید 🙈🙈
-زحمتی نیست
رضا: مادر شمارو فردا ناهار دعوت کردن
دلم میخاست جیغ بکشم از خوشحالی
رفتم خرید یه روسری خیــــــــــــــــــلی خوشگل خریدم
تا رسیدم خونه چادر مهمونیم اتو کردم
چادر معمولی مهمونیم گذاشتم تو کیفم
مانتو سفیدم درآوردم با شلوار کرم رنگ
وای خدایا از هیجان خوابم نمیبره
تا ده صبح همش به ساعت نگاه میکردم
تا ده شد با ذوق حاضر شدم
وسط راه یه سبد گل رز قرمز و سفید خریدم
#ادامه_دارد
نویسنده: بانو.....ش
💚 به کانال #شهیدهادی و #شهید_تورجی_زاده بپیوندید 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd