eitaa logo
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
36.8هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
11.5هزار ویدیو
112 فایل
♥️باهمه وجود دوستتون دارم #حضرت_زهرا_سلام_الله مادر همه ی شهیدان شده اید می شود #مادر ما هم بشوید❓ با دعوت #شهدا به این کانال اومدید پس لفت ندید. تاریخ تاسیس 1397/1/25
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام از امروز ان شاء الله داستان دیگری از شهید بزرگواری خواهیم داشت به نام تا لحظاتی دیگر در کانال گذاشته می شه 👇👇👇
رمان #ناے_ســـــوخـتـہ از علی آقا می نویسم ... ✍ ❣ می نویسم برای نگاه نگران مادرش که دوسال و نیم نگران بود و یک عمر نگران خواهد ماند ... 🙏 سلام رفقا 🙂👋 روزتون مملو از عطر شهــــ❤️ـدا ↘️
﷽ رمان _ زندگے نامه و خاطرات •┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾••┈┈ 🌷بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌷 قسمت 1⃣ 🔶 اونقدر پسرم توی این دوسال نحیف و لاغر شده بود که وقتی سرش رو توی آغوشم گذاشته بودم انگار کودکی رو بغل گرفته بودم و نوازش می کردم. نگاهم رو به نگاهش دوخته بودم و با چشمامون عــاشـــقـانـه باهم حرف می زدیم ... اما اما نه ...! همه چیز تموم شد .. همه چیز ....! نگاه علی از کار ایستاد برق چشمای من هم خاموش شد و کاسه چشمام انقدر لبریز شد که سر ریز شد و روی صورت استخوانی پسرم ریخت. 🔸 انگار دیگه هیچ چیزی قادر نبود جسم علی رو تکون بده حتی اشکم❗️ چنان مبهوت بودم که متوجه جیغ های مبینا نمی شدم. میون هق هق هام صداش انقدر قطع و وصل می شد که واقعا نا مفهوم بود. منزلمون توی این مدت برای همه رفقای علی پاتوق بود و یک جور دلـگــــرمـی ... من هم شده بودم مادر همه ی بچه ها! اصلا هیچ کس به چیزی جز بودن علی فکر نمی کرد ... همچنان مبهوت بودم و علی روی دستام آروم خوابیده بود . 🔸 به همه می گفتم : یواش ، یواش تر ! بچه ام بیدار میشه تازه خوابیده. یکی از دوستای علی هم کم کم باورش شده بود که علی خوابیده با بغضی که راه گلوش رو بسته بود اومد وصداش کرد : علی ! علی آقا ! اما من با اخم ابروهامو جمع کردم و انگشت سبابه ام رو روی بینیم گذاشتم و آروم گفتم : هیس ساکت ! گفتم که خوابیده❗️ بغضش رو قلوپی قورت داد و درحالی که سرش رو تند تند پایین و بالا می کرد با باز و بسته کردن چشماش سعی می کرد حرفم رو تایید کنه. در همون حال میگفت : چشم مادر چشم ...! 🔶 تنها کاری که از دستش بر میومد این بود که منو راضی کنه تا علی رو به بیمارستان ببریم. آروم اما سریع بدن بی جان و سبک علی رو توی پتو پیچیدند و به بیمارستان رسوندیم. لبهام همچنان بسته بود و چشمام خیره ... آخرین صحنه ای که توی ذهنم مونده بود صحنه تشنج دوباره علی و بی هوش شدنش بود. ادامه دارد ... ✍ 🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸 http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd
#رفــقـــــا 🙂👋 رمان فوق العاده ی #ناے_ســـــوخـتـہ رو از دست ندین ... زندگی نامه و خاطرات علی آقای خلیلیه... سعی می کنیم هر روز یه قسمتش رو براتون قرار بدیم 😊 همراه همیشگیمون باشید 🌹 🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸 http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd
﷽ رمان زندگی نامه و خاطرات •┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾••┈┈ 🌷بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌷 قسمت 2⃣ 🔶 علی رو بر خلاف سایر بیماران به جای چهل و پنج دقیقه ، یک ساعت ونیم در اتاق احیاء نگه داشتن. سر علی توی دست دوستش بود و گاه گاهی با چشمای نیمه باز به چشم های او لبخند می زد همه امید وار بودن...! توی این دوسال و نیم پاره تنم به تحمل سختی عادت کرده بود و همه ما عادت به شرایط وخیم علی ... 🔸 اما مثل اینکه انگار واقعا این آخرین نگاه های علی بود و دیگه برگشتی توی کار نبود...❗️ در پایان یک ساعت و نیم علی برای همیشه چشمای خندون و مهــربـونـش رو بسته بود. همه شوکه بودن خیلی غیر منتظره بود ... در میون هیاهوی اطرافیان همچنان خیره وارد شدم دو ساعت برای حرفای دلم با میوه دلم خـــیـلـی کم بود... 🔸 در طی این دوسال دوباره کودکیش رو مرور کرده بودم. حرف ها داشتم و علی این بار تموم وجودش گوش شده بود برای شنیدن حرفام انقدر ساکت بود تا من فقط بگم و اون بشنوه ! اما نه ! انگار کم کم بقیه حرف ها میموند برای شب های جمعه از پشت پنجره سنگی مزار علی ... 🔸 دو خانم وارد شدند و سعی داشتند با آروم کردنم از اتاق بیرونم کنند مدام بی قراری می کردم و می گفتم : (علی زنده اس علی علی زنده اس... ) اونها هم فقط سرشون رو تکون می دادن و حرفم رو تایید می کردن. با صدای بسته شدن زیپ کاور ... قـلـــ💔ـبم لرزید! کم کم گوش هام صدای رفتن علی رو داشتند میشنیدن ...! 🔸 پسرم اونقدر نحیف شده بود که انگار تنها یک روکش روی برانکارد کشیده بودن ... دنبال برانکارد به طرف ماشین سرد خونه می دویدم و گریه می کردم. حالم اصلا دست خودم نبود به اطرافیانی که گریه می کردن گله می کردم و می گفتم : آروم ... آروم تر! بچم خوابیده یواش تکونش بدین بیدار میشه. خیر ببینی مامان یه پتو بیارین بچم ضعیف شده زود سردش میشه گردنش ... گردنش اگه بالش زیر سرش نباشه خـیـــلـی اذیت می شه. 🔶 بجنب مامانم الآن همینجوری میزارنش اون تو ❗️ چشم اطرافیانم از شدت بغض می لرزید کم کم صورتها خیس شد و شونه ها به لرزه افتاد اونجا بود که صدای هق هقم سکوت سنگین بیمارستان رو شکست و همچنان حیران و مبهوت به دنبال رد پای علی بودم. ادامه_دارد ... ✍ 🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸 http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd
رمان #ناے_ســـــوخـتـہ مــــ💔ـادرانه : پسرم ! 🌷 هر روز جای نبودنت را بارها و بارها با دست های خسته ام لـمـــس می کنم و سرم را در گودی بالش تو جای می دهم. فرقی نمی کند کجای این زمین باشم هر جا که می روم تمام دنیای من در قاب تخت تو جـــــای می گیرد ... 🌷 ↘️
﷽ رمان زندگی نامه و خاطرات •┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾••┈┈ 🌷بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌷 قسمت 3⃣ 🔶 یکی از دوستای علی پیشنهاد روضه رو داد ، پیشنهاد خوبی بود . در چنین شرایطی تنها راه تسکین قـــلـبم انگار روضه میتونست باشه . هر چند سکوت خونه ، تخت خالی و بهم ریخته ی علی ، بالشی که هنوز جای گودی سرش روی اون مونده بود ، همه و همه .... دیگه روضه خون نمی خواست❗️ 🔸 از کلام دلنشین مداح قلبم آرومـــ شده بود حتی با اینکه صدای ناله های دوستای علی دیوارای خونه رو می لرزوند. اولین شبی بود که باصدای گرفته ی علی به خواب نمی رفتم و کسی هم نبود که حرفامو بشنوه. عادت داشتم هرشب دست روی سرش بکشم ... رواندازش رو روش بندازم و زیر سرش رو اونقدر براش بالا و پایین کنم که مبادا گردن آسیب دیدش ذره ای بد خوابش کنه. 🔸 اونشب به طرف تختش رفتم با دستام تشک و بالشش رو نوازش می کردم در حالی که بالشش رو میبوییدم و می بوسیدم، صورتم رو به نرمی به بالش سپردم صداشو شنیدم : _مامان ! مامان ! چشمام لحظه ای به گرم شدن نمی رسید که صدای گرفته اما گرم و مهربونش توی گوشم دوباره می پیچید. _مامان ! بیداری ! _ مامان یادته می خواستی برام زن بگیری؟ 🔸 یادته می گفتم عروست باید بالای سرت باشه ، اخم می کردی و می گفتی از الآن منو فروختی ...❗️ _آره ! یادمه ، توهم خوب بلد بودی چاپلوسی کنیا ... حرفاتو یادته ؟ مامان جون ! عروست همیشه باید دستت رو ببوسه. تا به خودم اومدم دیدم بالش علی زیر سرم خیس شده ، بلند شدم و روانداز رو کنار زدم و صورتم رو پاک کردم از پنجره اتاق نگاهی به بیرون انداختم مثل اینکه آسمون هم یه دل ســــیـر گریه کرده بود. 🔶 انگار ساعت از حرکت ایستاده بود و لحظه ها هم بدون علی حرکتی نداشتن ... ادامه_دارد ... ✍ 🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸 http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd
رمان #ناے_ســـــوخـتـہ از علی آقا #می_نویسم ... ✍ می نویسم از #لبخند نا تمامش ... لبخندی که با وجود تمام #دردهایش همیشه بر لب داشت ... تا مبادا ☝️ بر غم های دل مادرش غمی #اضافه بشود ❤️ ↘️
﷽ رمان زندگی نامه و خاطرات •┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾••┈┈ 🌷بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌷 قسمت 4⃣ 🔶 تشییع با شکوهی بود روز سوم فروردین ! ایام عید ! تعطیلی ! مسافرت و ... هیچکس فکرش رو هم نمی کرد، اما انگار از دست همه خارج بود همه اومده بودن ؛ با هرشکل و مذهب و عقیده ای. برگه های زیارت عاشورایی که دوستان علی پخش کرده بودن در دست اکثر آدم ها دیده می شد و چشم ها می بارید و همه مشغول خوندن بودن. _چقدر خوشگله ! جانباز بوده ؟ _نه پدر جان! شهید امر به معروف بود با چاقو زدنش _سال 90_ بعد از دوسال و نیم هم شهید شد. 🔸 چهارده هزار نفر برای یک شهید! آن هم در عید سال 93 باور نکردنی بود. و عجیب تر اینکه با اون همه شلوغی حتی یک ماشین هم بوق نمی زد ... انگار همه به احترام علی سکوت کرده بودن. ده پانزده روز بعد از شهادت علی مادر شهیدی به منزلمون اومدند و گفتند : خواب پسرم رو دیدم.تا به خوابم اومد گفت : مامان من باید برم ازش پرسیدم : کجا؟ گفت : یه شهید داره برامون میادسرمون خیلی شلوغه. پرسیدم اون کیه پسرم ؟ گفت : علی خلیلی !! از اتفاق علی رو توی ردیف شهدای سال 58 ، 57 دفنش کردیم انگار شهادتش از همون سال ها امضا شده بود ...! 🔸 ایشون اصلا علی رو نمی شناختن فرزندشون هم در زمان جنگ تحمیلی سال 57 شهید شده بود. وقتی تصاویر مربوط به علی رو توی تلوزیون دیده بودند با کلی زحمت پیدامون کرده بودن. جمعیتی علی رو بدرقه می کرد و جمعیتی هم به استقبالش میومد. علی رو داخل آمبولانس گذاشتن ... تمام طول مسیر رو توی آمبولانس کنار علی نشستم ... 🔸 دلم لک زده بود که بازم صورتش رو ببینم اما بهم سفارش کرده بودن نباید کفن رو باز کنم. سکوت سنگینی عقب آمبولانس رو گرفته بود... نه حرفی ! نه اشکی ! دستم رو روی تابوت گذاشته بودم و یاده 9 ماهی افتادم که با علی حرف می زدم ولی نمی دیدمش و فقط با دستم لمسش می کردم. 🔸 یکی از خدمه های آمبولانس یه نگاه عمیقی به تابوت کرد و گفت : مادر می خواین براتون روضه بخونم؟ گفتم : بخون پسرم ... بخون! تا بهشت زهرا اون جوان روضه خوند و من با گلاب و اشکام تابوت جگر گوشم رو غسل می دادم. رسیدیم ... رسیدیم و نوبت به دل کندن از پاره تنم رسید ... 🔸 صدای ضربان قلبم تنها صدایی بود که در میون اون همه شلوغی توی گوشم می پیچید. _گرومپ ! گرومپ ! در تابوت باز شد و علی رو با پیراهن سفید بیرون آوردن. نفس هام به شماره افتاده بود ... صورتم خیس خیس بود و پلکهام ثانیه ای به هم نمی خورد. 🔸 فرصت برای حرف زدن کم بود ... با دستام محاسن و صورت استخوانی پسرم رو نوازش می کردم. _ چقدر صورتت لاغر شده مامانم! بمیرم این دو ماهه خیلی اذیت شدی حلالم کن! حلالم کن اگه مادر خوبی برات نبودم اگه برات کم گذاشتم مامانم ... می سپرمت به مادر ...! 🔶 ان شاءالله خانم فاطمه زهرا ( سلام الله علیها ) مراقبت باشه ... ادامه_دارد ... ✍
رمان #ناے_ســـــوخـتـہ مــــ❤️ـادرانه : حرف ها داشتم با میوه دلــــم ... و این بار علی تمام وجودش گوش شده بود برای شنیدن حرف هایم. اما نــــه ..❗️ انگار کــم کــم بقیه حرف ها می ماند برای شب های جمعه از پشت پنجره سنگیِ مـــزارش. ↘️
﷽ رمان زندگی نامه و خاطرات •┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾••┈┈ 🌷بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌷 قسمت 5⃣ 🔶 با سینی چای وارد اتاق شدم با شنیدن صدای خفیف و گرفته علی سکوت کردم که خلوتش رو نشکونم ... قرآن می خوند : وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا ۚ بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُون. متوجه حضورم شد .. قرآن رو بست و روی میز گذاشت. با انگشت سبابه آروم و یواشکی طوری که من متوجه خیسی چشماش نشم اشکاشو پاک کرد. 🔸 به بهونه پاک کردن شیشه عینکش نگاهش رو ازم می دزدید. بهم لبخندی زد و گفت : به به ! عجب چای خوش رنگی ، باید عروست ازت یاد بگیره ها ... نیم نگاهی بهش انداختم ... دلم غنج می رفت! گاهی از کنار دانشکده پزشکی که رد می شدیم نگاهی بهم می کرد و چشمکی می زد و با اشاره می گفت : _حاج خانم عروس نمی خوای؟ رو بهش نشون نمی دادم ، اما دلم ضعف می رفت ... خنده ای می کردم و می گفتم : _بیا بریم خجالت بکش! 🔸 از ماجرای نیمه شعبان 1390 دو سال و نیم میگذشت علی خیلی ضعیف شده بود و من نگران وضعیت سختش بودم کم کم همه چیز داشت رنگ و بوی نگران کننده می گرفت. اما علی همچنان بهم لبخند می زد .. در حالی که جمع کردن گوشه ی لبش به همراه ریز کردن چشماش حکایت از درد داشت ... دردی که امانش رو بریده بود. اکثر اوقات چشمام از شدت خستگی بی رمق میشد 🔸 آخر از ساعت 6 صبح تا 12 شب هر یک ربع یکبار با یک سرنگ پت و پهن غذایی که میکس کرده بودم رو داخل لوله ای که نیم متر داخل شکم علی بود می ریختم... یک دونه برنج هم نمی تونست از راه دهان بخوره اگه می خورد کارش تموم بود...! امان از وقتی که اسید معده ، لوله رو می خورد و من باید لوله رو بیرون می کشیدم ، تمیز می کردم و دوباره جا میگذاشتم. خیلی سخت بود انگار جگرم رو ریش ریش می کردن ... 🔶 توی این دو ماه آب خوش خوردن هم برای لب های تشنه علی تبدیل به آرزویی بزرگ شده بود و البته تا حدی دست نیافتنی ...! ادامه_دارد ... ✍
رمان #ناے_ســـــوخـتـہ مــــ❤️ـادرانه : 🌷 علی می خندید و من هم از لبخند زیبای علی می خندیدم ...! صدای گرفته علی هنوز توی ذهنم می پیچید : هــــیـچ چیز دست من و تـــو نیست ... فقط خــــدا ... خــدا ... خـدا ...! ❤️ ↘️
﷽ رمان زندگی نامه و خاطرات •┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾••┈┈ 🌷بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌷 قسمت 6⃣ 🔶 خودش رو جمع می کرد و چشماش رو تا جایی که جا داشت بهم فشار می داد. اما با زبون بازی و نمک همشگیش دلم رو جوری می برد که متوجه دردش نشم. دستام بدجوری می لرزید و اشک چشمام پشت سر هم روان بود. دستکش نایلونی رو توی دستم چفت می کردم و با پشت آستین پیراهنم اشکامو پاک می کردم. 🔸 از شدت درد هی تکون میخورد ... _اء ! مامان بزار کارمو بکنم ! فدای سرت بشم زخم و زیلی می شی ها بزار حواسم به کارم باشه. اونقدر درد داشت که ناخواسته با دستش دستم رو پس می زد ..! خودش رو کنترل می کرد و دوباره شوخی کردن و حرف زدن رو از سر می گرفت. _تموم شد مامانم ، اینم از این ، خوبی قربونت بشم ؟ _عالی دست شما درد نکنه. وسایل رو جمع و جور کردم و توی کاسه استیل نسبتا بزرگی که مخصوص اینکار بود گذاشتم. 🔸 بغض سنگینی بعد از هر بار عوض کردن لوله ، گلوم رو می گرفت. با رفتنم فرصتی برای ناله و ابراز درد علی پیش میومد. من هم که میدونستم پشت خنده های علی چی می گذره در حالی که دستام رو به کنار دستشویی تکیه داده بودم و سعی می کردم بی صدا اما از ته دل گریه کنم. شب تا صبح از شدت درد خواب به چشماش نمی رفت. 🔸 بازم خدا خیر بده رفقاش شیفتی اش کرده بودن. من واقعا ساعت دوازده که می شد از بدن درد می افتادم و نوبت بچه ها بود که بالای سر علی بمونند و اگه کاری داشت نوبتی رفع و رجوع کنند. صدای زنگ در ، چشمامو باز کرد ... به طرف آیفون دویدم که صدای بعدی آیفون علی رو بیدار نکنه! 🔸 صدای بچه ها بود ... به قرار همیشگی نوبت استراحت من بود و پرستاری اونها. اما انگار علی بیدار بود _سلام داش علی خوبی برادر ؟ صدای گرفتش رو صاف کرد و در حالیکه آب دهنش رو قورت می داد یکمی روی تخت جابجا شد و کمرش رو صاف کرد. _فعلا این بالش رو بزار پشتم تا برادریت رو ثابت کنی! _به روی چشم شما امر بفرمایید کیه که اجرا کنه !؟ _بزار بگما ما دو تا محض ریا اومدیم اینجا و الا اولین نفری که بخوابه خود منم گفته باشم. 🔶 با دیدن شادی و تبسم اما بی صدای علی لبخند رضایتی زدم و سینی چایی رو براشون گذاشتم کنار دستشون و رفتم سمت اتاقم. اونقدر خسته بودم که همین که سرم رو گذاشتم روی بالشت چشمام بسته شد. ادامه_دارد ... ✍ 🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸 http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd
رمان #ناے_ســـــوخـتـہ علی آقـــا ... ممنون که یـــادم انداختی ❤️ پر کشیدن با شهـــ🕊ــادت ... بـهــ✌️ــا می خواهد نه بـهـــ📢ـانه ...❗️ ↘️
﷽ رمان زندگی نامه و خاطرات •┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾••┈┈ 🌷بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌷 قسمت 7⃣ 🔶 داشتن چهره شاد و بشاش شاخصه رفتار علی بود ... انگار صورتش به دست نقاش ازل اینگونه طراحی شده بود و سلامتی و بیماری هم نمی شناخت. توی این چند مدت با وجود تموم درداش لبخندش هیچوقت از روی لباش پاک نمی شد. همین لبخنداش بود که دلــگـــرمی زیادی بهم می داد. 🔸 مواقعی هم که دوستاش میومدن خونمون از بسکه علی باهاشون شوخی می کرد و سر به سرشون میذاشت ، دوستاشم با لب خندون از خونمون می رفتن بیرون. صدای زمزمه توی تاریکی شب در حالیکه نور مهتاب از گوشه پرده کنار رفته پنجره روی دیوار اتاقش افتاده بود، حال و هوای قشنگی داشت. بچه ها نصفه و نیمه یکی روی صندلی کنار علی خوابش برده بود و اون یکی هم دوتا پاش رو دراز کرده بود و کتف و سرش رو به میز تکیه داده بود و چشماشو بسته بود. 🔸 ولی انگار علی رو بدجوری بی خوابی گرفته بود. زمزمه عاشورا خوندنش رو به سختی می شنیدم : ( اللم اجعلنی عندک وجیها بالحسین علیه السلام فی دنیا و الآخره ...) خیلی چله می گرفت ...! یکی از نزدیکامون داشت می رفت کربلا زنگ زد به علی که حلالیت بطلبه. بنظرم دو روز قبل از شهادتش بود علی بهش گفت : دعا کن شهید بشم. سه بار تاکید کرد : دیگه خسته شدم دیگه نمی کشم. روز آخر سال 92 به علی عیدی داده بودن با مقداری پول داده بود به یکی از دوستاش و گفته بود بره و برای من یه گردنبند یا طلایی چیزی بخره. 🔸 چند دقیقه مونده بود به سال تحویل کادو رو داد بهم و گفت : خیلی برای من زحمت کشیدی. نگاش کردم... هردومون بغض داشتیم هردو با هم گریه کردیم. تیک تاک اومدن سال نو از صدای قلب من و علی عقب مونده بود در لحظه های آخر اسفند عمر پسرم ... هردو مون به هم زل زده بودیم و صورتامون غرق اشک بود. گرمای دستام انگشتای باریک و بی رمق علی رو گرم کرده بود. 🔶 دو ماه بود که دوباره مثل کودکی شده بود توی آغوشم و این روزای آخر انگار نزدیک تر بود به دوران کودکی اش ... پاک پاک ، معصومیت توی نگاش موج می زد ... علی می خندید و من هم از لبخند زیبای علی می خندیدم ...! صدای گرفته علی هنوز توی ذهنم می پیچید : هیـچ چیز دست من و تـو نیست ... فقط خدا ... خدا .. خدا ...! ادامه_دارد ... ✍
🌷🌷 رمان #ناے_ســـــوخـتـہ زندگی نامه و خاطرات #شهید امر به معروف و نهی از منکر #شهید_علی_خلیلی 🌷 این رمان بسیار زیبا تقدیم به نگاه شما همسفران عزیز 🙏 ↘️
﷽ رمان زندگی نامه و خاطرات •┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾••┈┈ 🌷 بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین 🌷 قسمت 8⃣ 🔶 بارها ازش شنیده بودیم که کربلا رو باید به زور گرفت ... برای همین نه برای خودش که برای رفتن همه تلاش می کرد. هر سال اربعین سفر کربلا که میشد یه کاروانی راه می انداختیم واقعا واسه اینکه بیست سی نفر بیان کربلا خیلی تلاش می کرد بعضی ها مدیون علی خلیلی بودن چون هرطوری بود پول جور می کرد ؛ اصلا مهم نبود کی بود، اگه رفیقش بود یا یکی از دانش آموزای هیئت غیر مستقیم کمک می کرد یا پول رو می داد یکی بده بهشون یا پول رو می داد مسئول کاروان تا سه نفر یا دو نفر رو بنویسه. دوست داشت توی زیارت کربلا سنگ تموم بزاره. 🔸 دوستاش تعریف می کردن که بهشون می گفته : توی کربلا و زیارت امام حسین علیه السلام می گن خوردن غذا های لذیذ مکروهه ! خب این شکماتونو چند روز نگه دارین نمی میرین که! ناسلامتی اومدین یکم سختی بکشین... دوستاش هم وقتی بوی کباب یا غذایی میومده می گفتن : به به کباب ! علی آقا خیلی التماس دعا ! ما که رفتیم شما هم برو عبادت. علی هم در حالیکه صدای خندش بریده بریده و گرفته از حنجره اش شنیده می شده لبخند میزده ... 🔸 اما شاید تموم این ریاضت ها بود که بهش کمک کرد تا دو ماه پایانی زندگیش رو راحت تر بگذرونه ! دو ماه بدون لذت چشیدن حتی یک جرعه ای آب یا لقمه ای غذا ! توی این دو سال بخاطر حنجره اش که نمیتونست غذا بخوره پوست استخون شده بود ...! شنیدم که در کربلا : با اون دستای ضعیف و استخوانی اش پای زائران رو ماساژ می داده. دوستش می گفت : هر جا پا میگذاشته شادی مثل نسیم همراهش می رفته علی معلمی بود که دفتر قلم اسباب تعلیمش نبود ، بلکه زبان نرم ، چهره گشاده ... آرامش و متانت ابزار معلمیش بود. 🔸 همه رو شرمنده مهربانی و گذشت خودش می کرد گاهی اونقدر از خودش می گذاشت که دیگران صداشون در میومد. توی اتوبوس یکی از دوستای علی روی شونه علی خوابش برده بود نزدیک دوساعت ... !! ولی علی دم نزده بوده و تا اونجا صداش نکرده بود ... با اینکه بعد از اون ماجرای امر به معروف و چاقو خوردنش، گردن پسرم خیلی خیلی حساس بود و زود خسته می شد. یکی از دوستای نزدیک علی تعریف می کرد : صدای گرفته علی برام آشنا بود آروم طرفش رفتم ... شونه اش تکون می خورد. سرش رو پایین انداخته بود و زانو هاشو بغل گرفته بود اشکاش پشت سرهم از گردی پایین محاسنش می چکید... 🔸 کنارش نشستم ... متوجهم شد دست انداختم دور شونه اش و گفتم چی شده علی آقا؟ قسمم داد گفت : _یه چیزی می گم به کسی نگو! گفت : امام حسین رو توی خواب دیدم ، گفتم آقا! چرا من رو پیش خودتون نمیبرید؟ گفت : مادرت تو رو دست ما امانت داده. 🔶 بعد از سفر کربلا بود که خودش رو آماده کرده بود برای راضی کردن من ...! ادامه_دارد ... ✍
رمان #ناے_ســـــوخـتـہ مــــ❤️ـادرانه : ✍ می گویند آدمهای خوب به بـهـشـــت میروند اما مـــن میگویم ... آدمهای خــــوب ✌️ هرجا کــه باشند آنجا بـهـشــ🕊ـت است ...! ↘️
﷽ رمان زندگی نامه و خاطرات •┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾••┈┈ 🌷 بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین 🌷 قسمت 9⃣ 🔶علی بارش رو بسته بود و جسمش برای پریدن سبکِ سبک شده بود. اما من سراغ خوب کسی رفته بودم و از همون دوسال پیش از همون شبی که غرق به خون روی تخت بیمارستان افتاده بود و همه فکر می کردن رفتنیه. متوسل شدم ... متوسل شدم به آقا امام حسینو خانم فاطمه زهرا (سلام الله علیها) 🔸 روزهای آخر بود از ده دوازده روز قبل از شهادتش این رو از چشماش می دیدم. سکوت آرام ، نگاه زیبا و ... همه و همه حرف از رفتن علی میزدند. اون اواخری که علی کودکی شده بود و من هم مثل همیشه دهان و زبانش رو میشستم ، دندوناش رو مسواک می کردم ، عطر میزدم و موها و محاسنش رو با صبر و عشق شونه می کردم. و تموم نگرانیم کوتاهی و قصور در حق علی بود ... اینکه برای پسرم کم نگذاشته باشم. 🔸 صداش مدام توی گوشم بود ؛ _مامان ! تو دریایِ دریایی ، دریای آبیِ آبی. مثل همیشه رسیدم به مرتب کردن محاسن صورتش ، همینطور که داشتم باحوصله براش مرتبشون می کردم انگشتامو با لبهای خشکیدش گرفت و بوسید ... مثل کودکی اونهارو می مکید. _چطور جبران کنم ؟ _چی رو ؟ _این همه محبت تو رو مامان ! _هیچی نمیخوام ؛ فقط خوب شو ، من فقط خوب شدن تورو می خوام 🔸 نگاه عمیقی بهم کرد ؛ _مامان آماده ای ؟ _برای چی ؟ _اجازه می دی ؟ _برای چی ؟ _مامان ! _جانم ؟ _خسته ام! _حتما بالشت رو بد گذاشتی مامانم ! بزار بیام زیر سرت رو درست کنم ، گرسنت نیست ؟ _مامان بزار برم. _کجا ؟ _خودت می دونی ... _نه ! کجا می خوای بری با این حال خرابت بزار بهتر بشی بعد ... 🔸 کم کم داشتم منظور علی رو می فهمیدم. _میدونی که بهتر نمی شم. بلند شدم و تند تند شروع کردم به درست کردن زیر سرش با یک دست کمرش رو نگه داشته بودم و با دست دیگه بالش و تشکش رو صاف می کردم. لزرش دستام رو نمیتونستم پنهان کنم. توی دلم هول و هراسی افتاده بود. _ نه نمیذارم 🔶 بغض سنگینی به گلوم چنگ انداخته بود ، این بغض و هراس تازه نبود ... دوسال و نیم بود که قلبم عادت کرده بود هر لحظه بلرزه . ادامه_دارد ... ✍ •┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾••┈┈
﷽ رمان زندگی نامه و خاطرات •┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾••┈┈ 🌷 بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین 🌷 قسمت 🔟 🔶خون زیادی ازش رفته بود با حالی که از لحظه چاقو خوردنش داشت تا ساعتی که برای عمل وارد اتاقش کردند زمان زیادی گذشته بود. فقط منتظر یه معجزه بودم و اونقدر مبهوت این معجزه بودم که از عوارضی که برای علی میتونست به وجود بیاد به کل غافل شده بودم ، حتی فکرش رو هم نمی کردم. اولین شب بیهوشی علی سپری شد همه رفتند و من موندم و پــاره تـنـم ... صبح شد دکتر وارد اتاق شد و بعد از کمی معاینه ازم خواست دنبالش برم تا باهام حرف بزنه. 🔸 نگرانی همه وجودم رو گرفته بود دلم بدجور شور میزد قلبم شروع به تپیدن کرد. _چیزی شده آقای دکتر اتفاقی افتاده ؟ _نه خانم خلیلی ! صبر کنید خدمتتون عرض می کنم _شما رو تو رو به خدا بگین ، دلم هزار راه رفت _بدون تعارف زنده موندن علی آقای شما فقط یک معجزه است و برای همین هم باید شکر گزار خدا بود. _مسلما همینطوره ، من لحظه ای نیست که خدا رو شکر نکنم _خانم ! شما وضعیت علی رو قبل از عمل دیدین ... درسته ! 🔸 مردمک چشمام شروع به لرزیدن کرد ، انگار نفس کشیدن برام سخت شده بود. چاره ای نداشتم باید می شنیدم ... دکتر اومده بود تا واقعیت رو بهم بگه! _با اون همه خونی که در چند ساعت اول از پسر شما رفته متاسفانه دچار عوارضی شده که همه اونها جز یک مورد به مرور زمان درمان پذیره. زبونم بند اومده بود حاج و واج بودم ، چی می خواست بگه ... ؟! دکتر سرش رو پایین انداخت. _سکته مغزی ، فلج سمت راست فک و دهان و فلج حنجره و ... !!! برای لحظه ای سکوت سنگینی اتاق رو فرا گرفت. دکتر سرش رو بالا آورد نگاهش به نگاه مضطربم گره خورده بود هرچی که بود خودم رو برای شنیدنش آماده کرده بودم. _قطع شدن صدا 🔸 و باز هم سکوت ! انگار دیگه حرفی برای گفتن نمونده بود و من دیگه یارایی برای شنیدن نداشتم ، دیوارها و سقف دور سرم می چرخیدن. _صبور باشید همه چیز دست خداونده ما فقط وسیله ایم! با صدای بسته شدن در به خودم اومدم سرم رو روی میز گذاشتم و بلند بلند خدارو شکر می کردم و اشک می ریختم. _همه عمر ازش مواظبت می کنم کنیزیشو می کنم. 🔶 همین که علی زنده بود برام کافی بود. ادامه_دارد ... ✍ تا اینجا مجاز بودیم بگذاریم لطفا این کتلب را تهیه کنید وبخونید خیلی زیباست 👇👇👇