eitaa logo
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
36.9هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
11.4هزار ویدیو
112 فایل
♥️باهمه وجود دوستتون دارم #حضرت_زهرا_سلام_الله مادر همه ی شهیدان شده اید می شود #مادر ما هم بشوید❓ با دعوت #شهدا به این کانال اومدید پس لفت ندید. تاریخ تاسیس 1397/1/25
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹روایتی کمتر دیده شده درباره شهید حسین همدانی 🦋گل علی بابایی: بعد از گذشت ۳ سال فرماندهی میدانی نبردهای ضد تکفیری در سوریه، به کشور برگشت، چندروز بعد با او در خانه حسین بهزاد دیدار تازه کردیم، عجیب سرخوش بود، پرسیدم: حاج آقا قضیه چیه خیلی سر کیفی هستید. ❤️ گفت: امروز همراه حاج قاسم برای تقدیم گزارش آخرین وضعیت سوریه به بیت رهبری رفتیم بعد از تشریف‌فرمایی آقا، حاج قاسم شروع به صحبت کرد و اسمی هم از بنده برد. ❤️💔 ناگهان حضرت آقا رو کرد به من و فرمود: آقای همدانی! عرض کردم: بفرمایید. آقا فرمودند: طی این سه سال از جنگ سوریه گذشته من در غالب قنوت نمازهایم شما را به اسم دعا کرده‌ام! حاجی با چشمانی اشک‌بار از شوق گفت: به‌خدا قسم با شنیدن همین فرمایش آقا، کل خستگی آن ۳ سال سرتاسر مصیبت و رنج، یک‌جا از تن و جانم بیرون رفت.. 🦋 یادش با هدیه 🦋💔 سالروز شهادت حبیب حرم؛ 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹حضور رهبر معظم انقلاب در منزل سردار شهید حسین همدانی 🦋🏴انتشار به‌مناسبت سالگرد شهادت سردار دل‌ها 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بارون اومده، سید از میدون غرق خون اومده💔 🎥مداحی حاج مهدی رسولی در مصلی تهران - مراسم شهادت شهید سید حسن نصرالله (نماز جمعه تاریخی) صلی‌الله‌‌علیک‌یااباعبدالله‌ صلی‌الله‌علیک‌یاابوالفضل‌عباس اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍گوش كن می‌شنوی كربلا و آن سوی‌تر قدس در انتظار طلیعه‌داران هستند هم آنان كه راهگشای تاریخ به سوی عدالت موعود خواهند بود آیا تو نیز به خیل آنان پیوسته‌ای... 💢۱۵ مهر سالروز عملیات تاریخی طوفان الاقصی گرامی باد... 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ واکنش مردم وقتی متوجه می‌شوند شهید «سیدحسن نصرالله» در دوران ، دوشادوش رزمندگان ایرانی با بعثی‌ها می‌جنگید. 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
♨️توجه توجه تا بصورت رسمی از طرف بسیج و سپاه اعلام نشده هیچ فرمی را به اسم اعزام به لبنان یا همکاری با نیروی مقاومت در فضای مجازی پر نکنید. سرویس های جاسوسی اسرائیل حتی در ایتا، سروش و دیگر پیام رسان ها جهت شناسایی نیروهای انقلابی جهادی فعالیت دارند. به اسم ثبت نام جهت جبهه مقاومت مشخصات شما را بدست می آورند. این یک امر خطرناک وجبران ناپذیر است.
و یارانش؛ شهدای مبارزه مستقیم با آمریکا در جنگ ✍شهید نادر مهدوی فرمانده ناو گروه‌های قرارگاه نوح نبی (علیه‌السلام) سپاه پاسداران بود. در سال ۱۳۶۶، سال آغاز اولین دور از جنگ‌های دریایی میان قوای نظامی جمهوری اسلامی ایران و ناوگان متجاوز خارجی بود؛ که این جنگ در ادبیات سیاسی به‌نام «جنگ اول نفت‌کش‌ها» شناخته می‌شود. مسئولیت اصلی عملیاتی در این میدان، بر عهده نیروی دریایی پاسداران بود. و روش عملیاتی سپاه بر استفاده از قایق‌های کوچک تندرو موسوم به «عاشورا» و «طارق» تکیه داشت. 🇮🇷✌️ نقطه اوج این جنگ طرح ناکام حمله به بندر نفتی رأس الخفجی و عملیات موفق سرنگون ساختن بالگردهای نیروی دریایی آمریکا بود که توسط ناو‌گروه‌های قرارگاه نوح نبی (علیه‌السلام) به فرماندهی شهید نادر مهدوی به‌اجرا درآمد. هرچند در جریان عملیات شهادت‌طلبانه علیه بالگردهای آمریکایی، همه اعضای این ناوگروه به شهادت رسیدند، اما بدون شک ۱۶ مهر ۱۳۶۶ به واسطه رویارویی مستقیم با نیروهای نظامی ارتش آمریکا در خلیج‌فارس، باید یکی از درخشان‌ترین مقاطع دفاع مقدس دانست.. 🌷 پس از اسارت بر عرشه ناو آمریکایی «یو. اس. اس. چندلر» آماج شکنجه‌های قرون وسطایی سربازان آمریکایی قرار می‌گیرد. و سینه‌اش با میخ‌های بلند آهنین سوراخ می‌شود. وی پس از اصابت تیرهایی به بازو، قلب و پیشانی به شهادت می‌رسد. پیکر مطهر با دست‌های بسته به نیروهای ایران تحویل داده شد 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
✍ من زمانیکه اسیر شدو به شهادت رسید اوایل بارداریم بود دقیقا روزیکه خبر شهادتش منتشر شد من دندون پزشکی بودم و یه خانم با ظاهر افتضاح اونجا بود وقتی خبر رو شنید گفت حقشه میخواست بخاطر پول نره...💔 عجیب دلم شکست با گریه تا خونه برگشتم😭 خیلی دلم میخواست تشییع برم ولی نمیتونستم به نیت شهید حججی دوبار مراسم روضه گرفتم دقیقا مراسم دومی که گرفتم شب خواب دیدم تشییع شهید و من کنار تابوت التماس میکنم میگم بذاریدببینم شهید واقعاً سرنداره یهو شهید حججی اومد کنارم گفت خیلی حالم خوبه با یه خنده ی زیبایی که رو لباش بود با همون لبخند زیبا گفت حواسم هست واسم دوبار مراسم گرفتی دیگه از خواب بیدار شدم رفقا شهدا حواسشون واقعاً به ماها هست...💔😭 📲📱ارسال شده از یکی از اعضا محترم کانال 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
. سلام لطفا دوباره پیامتون رو بنویسید .
. سلام بچه شما در سنی هست که فکر میکنه عقل کل هست و هم خیلی وقت ها لجبازی میکنه به حرف گوش نمیده یا دعوا میکنه یا سر به هواست یا دنبال رفیق و تفریح هست یا مثلا یه کاری رو که بخواید انجام بده هزار باید بهش بگی تا انجامش بده گاهی یا اصلا انجام نمیده یا اصلا یادش میره که انجام بده اینا طبیعی هست شما باید خیلی مواظب باشید که زدش نکنید و همیشه همون وقت هایی که نماز میخونه رو تشویقش کنید و هی به روش بیارید و ازش تعریف کنید حتی تو جمع مثلا نشستید بعد جلوی همه ازش تعریف کنید و بگید نمازهاش رو میخونه و خلاصه ازش کلی تعریف کنید و از دعا کردن خسته نشید همیشه براش دعا کنید اینو بدونید مادری که تو زندگیش خطا نره بچه اگرم خطا رفت بالاخره برمیگرده به سمت خدا مثل شهید شاهرخ ضرغام .
. . شما هم اگر صحبتی یا سوالی دارید اینجا بفرمایید 👇👇 https://harfeto.timefriend.net/17086355590580 .
. سلام ممنون از حسن توجه شما 🌹🌹 .
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
📕رمان #سپر_سرخ 🔻قسمت پنجاه و یکم ▫️شاید زینب بهانه بود و دلم می‌خواست از میدان احساس مهدی بگ
📕رمان 🔻قسمت پنجاه و دوم ▫️از حیرت آنچه می‌گفت تمام تنم تب کرده و ادامۀ حرف‌هایش را با اضطرابی شدید می‌شنیدم: «البته فقط دو ماه از رفتن دخترم می‌گذره و آقامهدی به این کار راضی نبود اما حالا که دخترم از دستم رفته، نمی‌خوام زینب هم از دستم بره؛ هر روزی که زینب تنها باشه، بیشتر اذیت میشه! من استخاره کردم و یقین دارم این ازدواج به خیر و صلاح زینب و مهدی و شماست.» ▪️نگاه متحیر مادرم بین جمع می‌چرخید، پدرم سرش را پایین انداخته بود، مادر فاطمه منتظر پاسخی به من نگاه می‌کرد و مهدی طوری با ناراحتی نفس می‌کشید که قفسۀ سینه‌اش به شدت بالا و پایین می‌رفت و سید همچنان میدان‌دارِ صحبت بود:«خب بلاخره آقامهدی مرتب برای مأموریت میاد عراق، با فرهنگ و زبان شما کاملاً آشناست، زینب هم که حسابی به شما وابسته شده اما من نمی‌خوام شما به خاطر زینب، مجبور به انتخاب باشید. ما فقط خواستۀ خودمون رو مطرح کردیم دیگه انتخاب با خودتونه.» ▫️باید باور می‌کردم تنها دو ماه پس از شهادت فاطمه، برای خواستگاری من به این خانه آمده‌اند و در چشمان داماد این مراسم، جز بغض و حسرت، حسی پیدا نبود که دنیا روی سرم خراب شد. ▪️سال‌ها پیش دلبستۀ یک مرد غریبۀ ایرانی شده بودم و حالا همان مرد از روی اجبار و اکراه به خواستگاری‌ام آمده و دل من دوباره روی دستم مانده و قایق قلبم از اینهمه غمی که در چشمان خواستگارم موج می‌زد، به گِل نشست. ▫️تا پیش از آنکه بدانم همسر دارد، چنین لحظه‌ای رؤیایم بود و پس از آن که فهمیدم متأهل است، با دلم جنگیده و عشقش را در قلبم سر بریده بودم. ▪️در روزهای پس از شهادت همسرش دیدم آتش عشق فاطمه با جانش چه می‌کند و حالا او با خاکستری که از دلش باقی مانده و با اینهمه اخمی که تمام خطوط صورتش را در هم شکسته بود، مقابلم نشسته و حتی یک لحظه نگاهم نمی‌کرد. ▫️مادر فاطمه، قطره اشکی که گوشۀ چشمش نشسته بود، با سرانگشتش پاک کرد و باز به رویم لبخند زد تا نرنجم و سید با شیرین‌زبانی رو به پدرم پیشنهاد داد: «ما ایرانی‌ها رسم داریم تو خواستگاری دختر و پسر با هم صحبت کنن. حالا اگه شما اجازه می‌دید، آقا مهدی با دخترتون یه صحبتی داشته باشن، البته اگه ایشون راضی به این قضیه هستن.» ▪️حال دلم از اینهمه آشفتگی احساسم طوری به هم ریخته بود که حتی نمی‌توانستم به‌درستی فکر کنم؛ صورت زیبای فاطمه هنوز پیش چشمانم بود و مگر می‌توانستم به این سرعت جای حضور مهربانش را بگیرم؟ ▫️آن‌هم در قلب مردی که برای فاطمه هزار بار مُرده و حالا فقط جسم بی‌جانش تنها به هوای دخترش در این اتاق و روبروی من نشسته بود. ▪️نگاه سنگین مهدی، پدرم را مردد کرده و به احترام سیادت پدر فاطمه رخصت داد و مادرم رو به مهدی تعارف زد: «اگه بخواید می‌تونید برید تو حیاط صحبت کنید.» ▫️می‌دانستم باید برخیزم و دنبالش تا حیاط بروم اما برای همراهی با او حتی به اندازۀ همین چند قدم هیچ انگیزه‌ای برایم باقی نمانده که با اینهمه ناراحتی نگاهش، قلبم را مثل تکه‌ای یخ کرده بود. ▪️مهدی از روی مبل بلند شد و به انتظار من سرِپا ایستاده بود؛ مادرم اشاره کرد تا من هم بروم و همین که از جا بلند شدم، زینب با همان انگشتان کوچکش به گوشۀ پیراهن سبزم چنگ زد و قلب نگاه مهدی در هم شکست که می‌دید دخترش وابستۀ این زن غریبۀ عراقی شده و او نمی‌دانست با دل خودش چه کند. ▫️طوری از رفتن من به اضطراب افتاده بود که کسی دلش نیامد مانع آمدنش شود و من و زینب با هم از اتاق بیرون رفتیم. ▪️چراغ ایوان را روشن کردم تا در تاریکی شب و این خانۀ غریبه، زینب وحشت نکند. ▫️چند ردیف پلۀ سنگی، ایوان خانه را به حیاط متصل می‌کرد؛ پله‌ها را آهسته با زینب پایین رفتم و مهدی هم با فاصله پشت سر ما می‌آمد تا کنار حیاط رفتیم و روی لبۀ سیمانی باغچه نشستیم. ▪️روی دیوار، یک لامپ کوچک مهتابی روشن بود و در همین روشنایی اندک، می‌دیدم صورت مهدی سرخ‌تر شده و شاید خجالت می‌کشید کنارم بنشیند که روبرویم ایستاد و در سکوت سر به زیر انداخت. ▫️دلم آشوب بود و نمی‌خواستم به روی خودم بیاورم که بی‌توجه به حضور مهدی، سنگ‌های داخل باغچه را نشان زینب می‌دادم و او با یک جمله، تمام ذهنم را به هم زد: «هرچقدر از من دلخور باشید، حق دارید!» ▪️بی‌اختیار سرم بالا آمد، نگاهم تا چشمانش رفت و دیدم غرق عرق، نگاهش به زمین فرو می‌رود و کلماتش تک به تک در هم می‌شکست: «هیچوقت نمی‌خواستم بار زندگیم روی دوش کسی باشه. من نمی‌خوام به خاطر آرامش بچۀ من، آرامش یکی دیگه بهم بریزه! خیلی مخالفت کردم، گفتم هرجور شده خودم کنار زینب می‌مونم اما اصرار کردن که استخاره عالی اومده...» ▫️او سرش پایین بود و دیگر نتوانستم سکوت کنم که با سنگینی سؤالم، شیشۀ احساسش را شکستم:«پس راضی نیستید، درسته؟»... 📖 ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖 السَّلَامُ عَلَى رَبِيعِ الْأَنَامِ وَ نَضْرَةِ الْأَيَّام... 🔸سلام بر تو ای مولایی که صفای آمدنت، زمستان دلها را بهار خواهد کرد و طراوت مهربانیت روزگار را نو.✨️ 💞 صبحت بخیر حضرت صاحب دلم به حق ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌱ســـلـام سه شنبه مهدویتون بخیر و نیکی 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
اگه چندسال پیش میگفتی این پسر میخواد کابوس عسراییل و یکی از نابود کننده‌هاش باشه، گزینش ازت تست الکل و مخدر صنعتی رو همزمان باهم ازت میگرفت😁   
. سلام ممنون از حسن توجه شما 🌹🌹 .
. سلام پرچم اصفهان که همیشه بالاست مردمش هم که یک هستند و اصفهان همیشه در همه چیز یکه تاز هست بیشترین شهید از نظر استان رو اصفهان داره از نظر شهرستان رو هم شهرستان نجف آباد داره ( که شهید حججی هم نجف آبادی هست ) از نظر روستا هم روستای حاجی آباد که از توابع نجف آباد هست تخت فولاد اصفهان در دنیا بعد از وادی السلام نظیر نداره و خدا میدونه چه بزرگانی در تخت فولاد خاک هستند و چقدر مایه برکت مثل حاج آقا رحیم ارباب ، بانو مجتهده امین ، میرزا جهان گیر خان قشقایی، بابا رکن الدین و..... خیلی از بزرگان دیگه در رابطه با خسیس بودن هم که گفتید خسیس نیستند پول زور به کسی نمیدند و تخفیف رو هم الان خیلی از استان های دیگه هستند که از اصفهانی ها بدترند منتها اسم اصفهان بد در رفته بهترین فنی کاران کشور هم مربوط به اصفهان هست خلاصه که سخت میشه سرشون کلاه گذاشت و چون پول الکی به کسی نمیدند میگند خسیس هستند این کلیپ رو ببینید👇👇👇 .
🔻بـرادر رزمنـده سـلام! من ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ‌ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧـﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠـﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎﯼ ﺣـﻖ ﻋﻠﯿـﻪ ﺑﺎﻃـﻞ، ﻧﻔـﺮﯼ ﯾﮏ ﮐـﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾـﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﺑﻘـﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ. ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁنهـا ﺧﯿـﻠﯽ ﮔـﺮﺍﻥ ﺑـﻮﺩ. ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙـﻮﺕ ﮔـﻼﺑﯽ ﮐـﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ ۲۵ ﺗﻮﻣـﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨـﺮﻡ. ﺁﺧـﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯه ﺳﯿﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧـﺎﻧﻮﺍﺩه ﻫـﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﺩﺭ ﺭﺍه ﺑﺮﮔـﺸﺖ، ﮐﻨـﺎﺭ ﺧﯿـﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗـﻮﻃﯽ ﺧـﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ؛ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ آنرا ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿـﺰِ ﺗﻤﯿـﺰ ﺷـﺪ. 🔸 ﺣﺎﻻ ﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺩﺍﺭﻡ! ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ شوﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ ﮐﻤـﮑﯽ ﮐﻨـﻢ. 💐 وقتی آن رزمنده این نـامه را خواند؛ قطرات اشک بر صورتش سرازیر شد. ماجرا را برای دیگر رزمندگان تعـریف کرد. دیگـر بعـد از آن، رزمنده‌ها برای ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ در آن قوطی، ﻧﻮﺑـﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ! البته ﺁﺏ ﺧـﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐـﻪ ﻫﻤـﺮﺍه با ﺍﺷـﮏ ﺑﻮﺩ. 🎙 راوی: شهید حاج حسین خرازی
📕رمان 🔻قسمت پنجاه و سوم ▫️تیزی کلامم خماریِ این خواستگاری ناخواسته را از سرش پراند که سرش را بالا آورد، مستقیم نگاهم کرد و من به تلخی توبیخش کردم: «وقتی راضی نیستید، چرا اومدید؟» ▪️تکه سنگ صیقلی و کوچکی دست زینب بود و با دقت نگاهش می‌کرد و پاسخ سؤالم در چشمان مظلوم همین دختر بود که مهدی نفس بلندی کشید و بی‌صدا زمزمه کرد: «زینب داره از بین میره. وقتی کنار شما آرومه، من راضی‌ام.» ▫️صورت شکسته و چشمان غمزده‌اش گواهی می‌داد عشق فاطمه هر لحظه در قلبش شعله می‌کشد و من چطور می‌توانستم وارد زندگی‌اش شوم وقتی تنها به هوای زینب راضی به ازدواج با من بود! ▪️خبر نداشت از سال‌ها پیش چه احساسی به او پیدا کردم و حالا با این خواستگاری اجباری چه زجری می‌کشم که بی‌خبر از حال خرابم، با لحنی لبریز حیا عذابم می‌داد: «من امشب خیلی شرمنده شما شدم، شما همون یکی دو روز که مراقب زینب بودید، منو مدیون خودتون کردید و این خواستۀ ما، خیلی خودخواهیه!» ▫️با هر کلمه، تپش قلبم تندتر می‌شد و کام دلم تلخ‌تر و شاید ادامه حرفش به این راحتی قابل گفتن نبود که دوباره نگاهش به زمین افتاد؛ باز با کف دست پیشانی‌اش را خشک کرد، چندبار لب‌هایش را از هم گشود و نشد حرفش را بزند که بلاخره دل به دریا زد و چند قدمی جلوتر آمد. ▪️اجازه گرفت و با فاصله از من لب باغچه نشست؛ می‌دیدم دستانش به نرمی می‌لرزد و با لحنی لرزان‌تر حرف دلش را زد: «شما اصلاً به زینب فکر نکنید، خیال کنید امشب یه خواستگار اومده تو این خونه. این مرد رو قبول می‌کنید یا نه؟» ▫️همانطور که سرش پایین بود، نیم‌رخ صورتش را نگاه کردم و از همین زاویه، خاطرۀ آن شب در ماشین و میان تاریکی جاده، در دلم طوفان کرد؛ مگر می‌شد فراموش کنم شبی که مرا از جهنم داعش نجات داده و در پناه حمایتش تا خانۀ نورالهدی رسانده بود و مگر می‌توانستم چنین مردی را رد کنم؟ ▪️اما مطمئن بودم او مرا نمی‌خواهد و همین نخواستنش روی شیشۀ احساسم ناخن می‌کشید که در برابر لحن گرم و مهربانش، به تندی طعنه زدم: «مگه شما به خاطر خودم اومدید خواستگاری که من شما رو مثل یک خواستگار عادی ببینم؟» ▫️به سمتم صورت چرخاند و با لبخند تلخی، دلم را به محکمه کشید: «می‌بینید من تو این برزخ گیر افتادم، می‌خواید بیشتر عذابم بدید؟» ▪️چشمانش در هم شکسته و از نگاه و لحن و کلامش درد می‌بارید: «من اگه شما رو قبول نداشتم که الان اینجا نبودم ولی اگه زینب نبود، اصلاً به ازدواج فکر نمی‌کردم.» ▫️با اینهمه صراحت احساسش، خلع سلاحم کرد و این‌بار نه برای سرزنش که برای راضی کردن دل خودم با لحنی ساده پرسیدم: «من می‌دونم همسرتون رو خیلی دوست داشتید، حالا چجوری می‌تونید با یکی دیگه زندگی کنید؟» ▪️انگار غم از دست دادن فاطمه، دل این مرد نظامی را نازک کرده بود که شیشۀ چشمانش با همین تلنگر شکست، یک قطره بی‌صدا چکید و درمانده‌تر از من پرسید: «به‌نظرتون راه دیگه‌ای برام مونده؟» ▫️زینب خودش را به پهلویم چسبانده بود، می‌دیدم کنار من آرامش دارد و دلم نمی‌آمد رهایش کنم اما زندگی با مردی که مرا نمی‌خواست، ممکن نبود و باید این ماجرا همین‌جا تمام می‌شد که با دلی خون، تیر خلاصم را زدم: «شما می‌دونید من چهار ماه پیش طلاق گرفتم؟» ▪️می‌دانستم او دیگر دلی برای عاشق شدن ندارد اما دلم نمی‌آمد این دختر تنها را پس بزنم و خواستم با خبر طلاقم، منصرفش کنم که نگاه خیره‌اش تا چشمانم کشیده شد. ▫️به روشنی پیدا بود جا خورده و می‌خواست تعجبش را پنهان کند که مردد تکرار کرد: «طلاق گرفتید؟» ▪️منتظر پاسخم پلکی نمی‌زد و چشمانش طوری رو به صورتم ثابت مانده بود که این‌بار من نگاهم را ربودم و زیر لب پاسخ دادم: «چهار سال پیش ازدواج کردم و رفتم آمریکا تا چهار ماه قبل که طلاق گرفتم و برگشتم پیش خانواده‌ام.» ▫️مطمئن بودم از همین خبر پشیمان خواهد شد و او می‌خواست بیشتر بداند که با مکثی کوتاه و لحنی نجیب پرسید: «اگه اشکالی نداره، میشه دلیلش رو بگید؟» ▪️ای کاش می‌پرسید دلیل ازدواجم چه بوده تا تمام دردهای مانده بر دلم را نشانش دهم؛ از تهدیدهای وحشتناک عامر و آبرویی که می‌خواست از من و مهدی با هم ببرد تا بداند حیثیت او و آرامش همسرش، بخشی از دلیل من برای این ازدواج اجباری بوده است. ▫️از دلیل طلاقم پرسیده بود و من چهارسال در زندگی با عامر، زجرکش شده بودم و نمی‌خواستم حرفی بزنم که فقط به آخرین جرم عامر اعتراف کردم: «به من خیانت کرد.» ▪️سرم پایین بود و منتظر بودم تا انصرافش را از این خواستگاری اعلام کند و بر خلاف آنچه انتظار داشتم، احساسش را به پایم ریخت: «من الان خیلی بیشتر ازتون خجالت می‌کشم چون شما یه بار زندگی‌تون خراب شده، حالا این انصاف نیس که یه بار دیگه آینده‌تون به‌خاطر من از بین بره.»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد