eitaa logo
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
36.6هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
11.5هزار ویدیو
112 فایل
♥️باهمه وجود دوستتون دارم #حضرت_زهرا_سلام_الله مادر همه ی شهیدان شده اید می شود #مادر ما هم بشوید❓ با دعوت #شهدا به این کانال اومدید پس لفت ندید. تاریخ تاسیس 1397/1/25
مشاهده در ایتا
دانلود
💚💔 بگیر تخت بخواب، ما بیداریم 🦋 آخرین پیام‌های شهید «محمدمهدی شاهرخی‌فر» که در فضای مجازی منتشر شده است. 🦋 شهید شاهرخی‌فر به‌همراه سه تن دیگر از نیروهای ارتش جمهوری اسلامی ایران در حمله ارتش رژیم صهیونیستی به‌شهادت رسیدند. 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکشنبه که سالروز مرگ بود رفتند سراغ دختران کشف حجاب و.... ⚠️هم وطن کفِ میدان بیاید و برای مردم ماهیت و واقعیت زن زندگی آزادی رو بیان کنید و تبیین، تا طبق فرموده رهبری بدانند پشت کشف حجاب هایشان دشمن چه هدف و برنامه ای دارد....خیلی هایشان ساده هستند و بی اطلاع! ...🌷🕊 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رجز خوانی به ساعت صفر ساعتی که قرنها امت ها و اقوام مختلف منتظر وعده آن بودند خوش آمدید . 🗝مسئله کلید رمز آلود است 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
پیامبر صلوات الله علیه وآله: 📩با خواندن سوره های فلق و ناس، می توان بهترین امنیت را بـرای خــود و خانواده خـود به وجــود آورد و شـر حسودان و بدخواهان را خــنثی نمـود. 📚الدر المنثور، ج6، ص415 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
رویترز: ایران پاسخ خواهد داد اینطوری نباید می نوشتی باید مینوشتی اسراییل گور خود را کند 🟢 پدافند های ایران اهدافی را روی آسمان عراق و قبل از ورود به خاک کشور منهدم کردند💪 🔹 المیادین: تمامی اهداف متخاصم در اطراف تهران سرنگون شدند
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
📕رمان #سپر_سرخ 🔻قسمت هفتاد و یکم ▫️می‌فهمیدم با همین حرف‌ها چه آواری از دلهره و نگرانی را روی
📕رمان 🔻قسمت هفتاد و دوم ▫️زینب در آغوشم خوابش برده بود و مهدی تا دید دخترش از خستگی مظلومانه خوابیده، نگاهش غرق درد شد و با صدایی شکسته خواهش کرد: «من یه بار داغ عزیزم رو دلم مونده، باور کن طاقت ندارم یه بار دیگه.. قسمت میدم از این به بعد همه چی رو به من بگو!» ▪️حرارت لحنش به حدی بود که داغ حرفش روی دلم ماند و تا رسیدن به فلوجه، با خودم می‌جنگیدم که هنوز بخشی از حقیقت را نمی‌دانست و می‌ترسیدم همین تکۀ گمشده کار دستم دهد. ▫️نزدیک غروب بود که وارد منزل پدرم شدیم و با تمام تشویشی که حال‌مان را زیر و رو کرده بود، تلاش می‌کردیم مقابل پدر و مادرم عادی باشیم. ▪️مهدی وانمود می‌کرد دوباره عازم مأموریت شده و باید من و زینب چند روزی اینجا باشیم اما نگاه من به ساعت بود که شاید الان مقابل منزل‌مان در بغداد منتظر موبایل مهدی بودند و نمی‌دانستم چه مجازاتی برایم در نظر می‌گیرند. ▫️مهدی ساعتی نشست و همینکه تلفنش زنگ خورد، از جا بلند شد. همانطور که روی پا ایستاده بود، به زبان فارسی چند کلمه صحبت کرد، سپس به سمت در رفت و من نمی‌خواستم به بغداد برود و باید همنیجا حرفم را می‌زدم که دنبالش دویدم و در پاشنۀ در، دستش را گرفتم. ▪️مادرم به زینب غذا می‌داد، پدرم تلویزیون نگاه می‌کرد و نمی‌خواستم مقابل‌شان خیلی با مهدی درگوشی صحبت کنم که تقاضا کردم: «میشه قبل از رفتن، یکم بریم بیرون؟» ▫️می‌دانستم اصلاً وقت مناسبی برای گشت و گذار در شهر نیست اما تنها بهانه‌ای بود که می‌شد کمی با مهدی خلوت کنم و در برابر نگاه متعجبش، باز خواهش کردم: «حالم اصلاً خوب نیست.. یخورده تو خیابون‌ها می‌چرخیم، بعد تو برو.» ▪️نگاهی به ساعتش کرد، مشخص بود عجله دارد و نمی‌خواست رویم را زمین بزند که با متانت جواب داد: «باشه عزیزم، آماده شو بریم. تا هر وقت خواستی من کنارتم، بعد میرم.» ▫️دلشوره حالم را به شدت به هم ریخته بود که تا لباس پوشیدم و با هم سوار ماشین شدیم، هزار بار حرف‌هایم را مرور کردم و به محض حرکت، با ترس پنهان در صدایم اعتراف کردم: «مهدی من در مورد دلیل ازدواجم با عامر همه چی رو بهت نگفتم.» ▪️همین‌که لب از لب باز کردم فهمید، شب‌گردی بهانه بوده که نگران حقیقت مخفی دیگری، مستقیم نگاهم کرد و من حتی از ادای این کلمات، حیا می‌کردم که تمام ماجرا را در چند جمله خلاصه کردم: «۱۰ سال پیش، نامزدی من و عامر به خاطر اینکه می‌خواست بره آمریکا، به هم خورد ولی اون همچنان اصرار داشت با هم ازدواج کنیم. می‌دونست یه پسر ایرانی یه شب منو از دست داعش نجات داده و همیشه منو متهم می‌کرد که به خاطر اون ایرانی بهش جواب رد میدم.» ▫️سکوتش به قدری سنگین بود که تپش‌های قلبم به گلو رسیده و به هر جان کندنی بود، ادامه دادم: «وقتی ابوزینب شهید میشه، میره خونه خواهرش سراغ گوشی ابوزینب، عکس تو رو از گوشی اون پیدا کرده بود و ...» ▪️به قدری حیرت کرد که کلامم را شکست: «عکس من؟!» و نمی‌دانست چاه جنون عامر انتها نداشت که سرم به زیر افتاد و صدایم به سختی بلند شد: «عکس منو هم شاید از گوشی نورالهدی برداشته بود... یه روز اومد پیش من و تهدیدم کرد اگه باهاش ازدواج نکنم این عکس رو پخش می‌کنه.» ▫️از شدت خجالت نتوانستم به درستی توضیح دهم و مهدی گیج‌تر شد: «عکس تو رو می‌خواست پخش کنه؟ مگه عکست چی بود؟» ▪️با دستم پیشانی‌ام را گرفته بودم تا دردش کمتر شود و برای گفتن هر کلمه می‌مردم و زنده می‌شدم: «یه عکس افتضاح از یه زن و مرد... فکر کنم از اینترنت پیدا کرده بود... صورت من و تو رو گذاشته بود رو اون عکس... می‌خواست عکس رو روی اینترنت پخش کنه...» ▫️حرفم به حدی سنگین بود که نتوانست به مسیر ادامه دهد و همان حاشیۀ خیابان ترمز زد. کامل به سمتم چرخید و پیش از آنکه چیزی بپرسد، زخم کاری دلم را نشانش دادم: «من از عامر متنفر بودم ولی برای حفظ آبروی هر دومون مجبور شدم باهاش ازدواج کنم...» ▪️از آنچه به سرم آمده بود، پلکی نمی‌زد و آتش وحشت آنچه پیش روی هر دو نفرمان بود، غم گذشته را در قلبم خاکستر می‌کرد. ▫️می‌ترسیدم عامر در عالم مستی همه چیز حتی همان عکس را به رانا داده باشد و حالا با همین بهانه، مهدی را تهدید کنند که نفسم از دلشوره می‌تپید: «می‌ترسم اون امانتی که تو پیامک‌ها می‌گفتن و تهدیدم می‌کردن، همون عکس باشه...» ▫️می‌دیدم از شنیدن این حرف‌ها چه زجری می‌کشد و همین جمله آخرم نفسش را گرفته بود که با لحنی لرزان از خودم دفاع کردم: «وقتی خواستیم از هم جدا بشیم، عکس‌ها رو جلوی خودم از روی لپ‌تاپ و موبایلش پاک کرد...» ▪️و همان چیزی که تن مرا می‌لرزاند، کلمات مهدی را در هم خُرد کرد: «از کجا معلوم جای دیگه‌ای ذخیره نکرده بوده؟ اگه رانا قبل از اون شب، حافظه لپ تاپ عامر رو منتقل کرده باشه، چی؟»... 📖 ادامه دارد...
Audio_670473.mp3
19.3M
🗣 🔸 قسمت ( هفتم ) 🔸( آثار خصومت ) نفرین امام رضا (ع) برا چه کسانی ست 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
🔰این جنگ را شما شروع می‌کنید اما پایانش را ما ترسیم می‌کنیم. ...🌷🕊 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
"در جایی که عشق با ایمان گره می‌خورد، نامی به جا می‌ماند که گذر زمان هرگز توان پاک کردن آن را ندارد؛ و آن نام، نام شهید است." پیکر شهیده مقاومت « » در جوار حرم آرام گرفت 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
🌹 همیـشه بشــاش و خنــده‌رو بـود. انرژی خاصی در صورتش موج می‌زد و لبخندی که همیشه همراهش بود، حتی در قبر هم از او جدا نشد. مجموعه‌ای از خصلت‌های اخلاقی و ایمانی، که از مکتب سـیدالشـهدا (ع) تغذیه می‌شد. 🌷 اهتمام زیادی به نماز و مخصوصاً نماز شب داشت. همیشه سوره واقعه را تلاوت می‌کرد. از صله رحم بسیار سخن می‌گفت و به آن عمل می‌کرد. همیشه فانی بودن دنیا را به خود و اطرافیان تذکر می‌داد و می‌گفت که: «باید از لذت‌های این دنیــای فــانی هم فاصله بگیریم.» 🌷 شخصیتی دوست‌داشتنی که نزد همگان مجبوب بود و هرکس چهره زیبای این شهید را می‌دید، به عشق و محبت در ایشان نسبت به خدا و مسیر شهادت پی می‌برد. 🌷 شهـید وسـام، علاقه خاصی به امام خامنه‌ای داشت؛ علاقه‌اش به ایشان طعم دیگری داشت. ◽راوی: همسر شهـید مقاومت لبنان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ شهید... نشانے ست از یڪ راه ناتمام یڪ فانوس که دارد خاموش مےشود و حالا تو مانده اے و یڪ شہید و یڪ راه ناتمام فانوس را بردار و راه خونین شہید را ادامه بده... برادر شهیدم 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺معترضان صهیونیست سخنرانیِ نتانیاهو را به‌هم زدند 🔹در مراسم یادبود کشته‌شدگان طوفان‌الاقصی، سخنرانیِ نتانیاهو با فریاد خانواده‌های اسرای صهیونیست که به تداوم جنگ و جلوگیری از آتش‌بس معترض بودند، متوقف شد. 🚀🇮🇷✌️
آرمان عزیز آن طلبه ی جوان، آرمان عزیز، چه گناهی کرده بود؟ متدین، مومن، متعبد، حزب اللهی، زیر شکنجه او را بکشند، جسدش را بیندازند در خیابان. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 ســـلام بـر آنـان کـه اول از ســیم خاردار نـفـــس گــذشـتـنـد و بَـعْد از سیم خار دار دشــمـن... ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق.. به نیابت از عجل الله و همه شهدا ...🌷🕊 اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن ...☘ 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌رقصی چنین میانهٔ میدانم آرزوست 💞دورفیق در یک قاب 🔹سرداران شهید جبهه مقاومت و 🔰 نشر صدقه جاریه است 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به کدامین گناه، این جوان پاک، پرپر شد؟ آیا او پدر و مادر نداشت؟ آیا او حق زندگی سعادتمند نداشت؟ آیا حق کسی را خورده بود؟ آیا به دنبال اذیت و آزار کسی بود یا به دنبال برقراری آرامش و امنیت برای مردم ؟ 🔹️ایام سالروز شهادت کسیه که اغتشاشگرا چند ده نفره ریختن سرش تا به رهبری و شهدا توهین کنه اما او گفت: " آقا نور چشم ماست" و شهیدش کردن.... 🌷🌷🌷 شهیدی که میشه گفت، به " قتل صبر" به شهادت رسید 😔😔 ◼ سالگرد شهادت مدافع دین و امنیت، طلبهٔ بسیجی شهید گرامی باد. 💠 شادی روح مطهرش، صلوات‌🌹 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 نگاه عمیق علامه حسن‌زاده آملی به شخصیت امام خامنه‌ای (دام‌ظله) 🔻 نگذاریم تاریخ تکرار شود: خطر انحراف از مسیر رهبری 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
📩نشاط روزانه و نورانیت قلب با سوره یاسین اگر کارتان سخت است یا مجبور هستيد ساعات زیادی سرکار باشید و میخواهید احساس خستگی نکنید و از طرفی می خواهید دلی نورانی داشته باشید کافیست هر روز اول صبح یک مرتبه سوره یاسین را به نیت تسهیل کار و نورانیت قلب بخوانید . این دستور از جمله مجربات قاطعی است که بنده در طول عمرم استفاده کرده ام . 📚مجربات باقر ص۱۱۴ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ashgjanam_amamzamanam 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اولین تصاویر از لحظه اصابت بمب و هلاکت تروریست به وسیله پهپاد قرارگاه قدس نیروی زمینی سپاه 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
🔻توییت دفتر مقام معظم رهبری به زبان عبری: 🔸‌رژیم صهیونیستی در محاسبات خود در مورد ایران اشتباه کرد،باید خطای محاسباتی رژیم صهیونیستی به هم بخورد. باید قدرت و اراده و ابتکار ملت ایران و جوانان کشور را به آنان فهماند. 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از پدری که عکس‌ پسرش را بوسه باران کرد تا پسری که اشک خبرنگار خنده رو را در آورد 👆 روایتی از دیدار خانواده‌های با 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
📕رمان #سپر_سرخ 🔻قسمت هفتاد و دوم ▫️زینب در آغوشم خوابش برده بود و مهدی تا دید دخترش از خستگی م
📕رمان 🔻قسمت هفتاد و سوم ▫️از شرم آنچه به خاطر من بر سر زندگی‌مان آمده بود، نگاهم به زیر افتاد و پشیمان از این ازدواج و با کلماتی پریشان عذرخواهی کردم: «همه این دردسرها به خاطر منه، ای کاش قبلش همه چی رو بهت گفته بودم. نمی‌دونستم اینجوری میشه. فکر می‌کردم دیگه از عامر جدا شدم و بدبختی‌هام تموم شده اما انگار این سختی‌ها همیشه با منه و حالا تو هم شریک بدبختی‌های من شدی.» ▪️روی صندلی کامل به سمتم چرخیده بود، نگاهش دور صورتم پرسه می‌زد و تا این حرف‌ها را از من شنید، حالش بدتر شد. ▫️دستان لرزان از ترسم را با هر دو دستش گرفت و هرچند حال خودش بدتر از من بود، می‌خواست باری از دوش دلم بردارد که تمام عشق و احساسش در لحنش درخشید: «هر اتفاقی بیفته، من از اینکه تو رو انتخاب کردم پشیمون نمیشم. تو باید منو ببخشی که اینها به خاطر رسیدن به من، دارن تو رو اذیت می‌کنن. تو باید منو حلال کنی که به جای اینکه زندگی آرومی برات بسازم، باعث شدم اینهمه اضطراب تحمل کنی.» ▪️اما من قول و قراری با حضرت اباالفضل (علیه‌السلام) بسته بودم و با آرامشی که کنار ضریح حضرت در دلم ماندگار شده بود، خاطرش را تخت کردم: «همون روزی که از آمریکا برگشتم، وقتی رفتم حرم حضرت عباس (علیه‌السلام)، آبروم رو به حضرت سپردم. گفتم من می‌ترسم عامر یه روزی اون عکس رو پخش کنه، خودتون مراقب آبروی من باشید.» ▫️تا نام حضرت را شنید، در تاریکی شب و فضای کم‌نور ماشین، صورتش از شادی مثل ماه درخشید و به رویم خندید: «خب پس دیگه نگران چی هستی؟ وقتی سپردی به حضرت عباس (علیه‌السلام) دیگه خیالت راحت باشه!» ▪️سپس استارت زد و با حال خوشی که پیدا کرده بود، همچنان خوش‌زبانی می‌کرد: «حالا بگو دوست داری کجا بریم حال و هوات عوض بشه؟» ▫️می‌دیدم می‌خواهد نگرانی‌هایش را پشت این خنده‌ها پنهان کند تا دل من کمتر بلرزد و فکر خودش به قدری درگیر بود که حتی برای جا زدن دنده، چند لحظه مکث کرد و اصلاً تمرکز نداشت. ▪️در انتظار پاسخم چشم در چشمم خندید و دوباره سؤال کرد: «می‌خوای بریم یه جا شام بخوریم؟» اما هر چه او آرامش داشت من نمی‌توانستم اینهمه وحشت را فراموش کنم که به جای پاسخ، پرسیدم: «اگه عکس الان دست اونا باشه، چی؟» ▫️پنجره را پایین کشیده بود تا شاید خنکای این شب بهاری حالش را عوض کند و جواب دلشوره‌ام را به شیرینی داد: «نگران نباش عزیزدلم! مگه با یه عکس فتوشاپی چی‌کار می‌تونن بکنن؟» ▪️سپس سرش را کمی از پنجره بیرون گرفت، نگاهی به آسمان کرد و سر به سر حال خرابم گذاشت: «به نظرت امشب ایران حمله می‌کنه؟» ▫️طوری به آسمان پرستاره فلوجه نگاه می‌کرد که فهمیدم می‌خواهد نگاه نگرانش را در تاریکی شب گم کند و همزمان صدای ترمز شدید ماشین، قلبم را از جا کَند. ▪️به قدری سریع اتفاق افتاد که خیال کردم تصادف کردیم و تازه می‌دیدم ماشین سواری سفیدی مقابل‌مان پیچیده و مهدی در لحظات آخر محکم روی ترمز زده بود تا تصادف نکنیم. ▫️ به نظرم شیشه‌های ماشین دودی بود، نور قرمز چراغ‌های عقبش در تاریکی شب چشمم را می‌زد و کسی از ماشین پیاده نمی‌شد که با ناراحتی اعتراض کردم: «چرا انقدر بد پیچید؟» ▪️نفس مهدی در سینه حبس شده بود؛ فقط به روبرو خیره مانده و به گمانم فهمید چه خبر شده که بلافاصله پنجره را بالا کشید و درها را از داخل قفل کرد. ▫️مات و متحیر نگاهش می‌کردم و او به سرعت دست به کمرش برد، اسلحه‌ای را از زیر لباسش بیرون کشید و تا خواستم حرفی بزنم، چهار نفر از ماشین مقابل پیاده شدند و به سمت ما حمله کردند. ▪️هر چهار نفر صورت‌هایشان را با نقاب پوشانده و مسلح بودند، قلبم از ترس به قفسۀ سینه‌ام می‌کوبید و فقط فریاد مهدی در فضای بستۀ ماشین را می‌شنیدم: «سرت رو بیار پایین. بخواب رو صندلی!» ▫️قدرت هر عکس‌العملی را از دست داده بودم؛ صدای تیراندازی گوشم را کَر کرده و همزمان دیدم شیشۀ سمت مهدی متلاشی شد؛ خون روی صندلی خاکستری ماشین پاشید و جیغ من در گلو شکست. ▪️نمی‌فهمیدم چه اتفاقی افتاده و فقط می‌دیدم دو نفر روبروی ماشین و رو به ما مسلح ایستاده و دو نفر مهدی را از ماشین بیرون می‌کشند. پیراهنش غرق خون شده بود، من وحشتزده جیغ می‌زدم و نگاهم به مهدی بود که گلوله شانه‌اش را شکافته و هنوز چشمانش با دلشوره دنبال من بود. ▫️یکی با اسلحه شیشه کنارم را خُرد کرد، مهدی فریاد می‌زد تا رهایم کنند و آن‌ها هر دو نفرمان را می‌خواستند که از پنجره شکسته، دست انداخت و در را باز کرد، چادر و لباسم را با هم چنگ زد و با یک حرکت، من را از ماشین بیرون کشید. ▪️چشمانم دنبال مهدی می‌دوید و می‌ترسیدم با این جراحت و خونریزی از دستم برود که با هر ضجه نامش را صدا می‌زدم و انگار در این خیابان و در این تاریکی هیچکس نبود تا به فریاد ما برسد... 📖 ادامه دارد...