eitaa logo
°نحوه آشنایی و عنایات شهید°
79 دنبال‌کننده
27 عکس
0 ویدیو
0 فایل
کانال اصلیمون: @shahid_hadi98
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️بسم رب الهادی❤️ عاشق شدن خیلی قشنگه..... عاشق شهدا شدنو میگم😍 همه چیز از خوندن کتاب سلام بر ابراهیم شروع شد...... من با شهدای زیادی اشنا شده بودم ولی شهید هادی واقعا بد جور جا تو دلم باز کردند... رفاقت با شهدا خیلی خاصه👌چون شهدا رفیق باز بودند و هستند؛ به خاطر همین وقتی دست رفاقت بهشون بدی خیلی هواتو دارن... اصلا حضور رفیقتونو همه جا حس می کنین،در همه حال؛ حتی وقتی گناه میکنین با نگاه به چهره نورانی شهید عذاب وجدان میگیرین😔 وقتی رفیقت یه ادم اسمانی باشه زندگیتم اسمونی میشه😌 به خاطر همینه که میگن اسمانی را اسمانی میشناسد... و اونجاس که رفیقتون نه تنها واسه نماز صبح بلکه برای نماز شب خوندنای باحال بیدارتون میکنه....امیدوارم زندگیتون عطر شهدایی بگیره❤️شادی روح بلند رفیق شهیدم صلوات💫
راستش من به واسطه یه دوست تو دوران راهنمایی اول با کتاب خوندن آشنا شدم من بیشتر اوقات صحبت از دوست که میشه ازش تعریف می کنم و می گم من تو دوران زندگیم از ابتدایی تا دبیرستان وبعد از اون خدا دوستای خوبی نصیبم کرده دوست درس خون ،قرآنی ،نماز خوان،مسجدی ، واز همه مهم تر کتابخوان ،تو مدرسه ما یه کتابخونه بود که چه طور بگم خیلی کوچیک دوستم کتاب برمی داشت ومی خوند ومنم باهاش کتابخون شدم بعد یه مشکلی برام پیش اومد اول با کتاب همسفر شهدا آشنا شدم سید علیرضا مصطفوی که همسفر با شهدا شد من یه دوستی دارم می گفت بهترین کتابا از دل کوچکترین کتابخونه ها بیرون میاد کتاب شهید هادی را به اتفاق برداشتم من چون کتاب ی که تصویر داشته باشه برام جذابتره اول عکسای آخرش را نگاه کردم کم کم کتابا خوندم نه یکبار چند بار باهاش اشک ریختم ،خندیدم ،انگار من تو موقعیتها بودم ازشون درس گرفتم ، داستان آشنایی من باشهید هادی مرحله ای از زندگی ایم بود بعد از اینکه از دوستم جدا شدم وارد بسیج شدم اونم نه با دست خودم یه مشکلی برام پیش اومد امام زمان (عج) را حس کردم انگار اومده بود دستما بگیره من با یه سفر به قم اونم جمکران وارد بسیج شدم الانم به عنوان یه خادم دارم کار می کنم به هیچ وجه هم حاضر نیستم پاما از اونجا بزارم بیرون به هیچ قیمتی راستشابخوایین من اولین دعاس کمیل زنگیماتوپایگاه بسیج خوندم☺️🌱 اون شب احساس کردم شهیدهادی ازدراومدداخل😍 وقتی بابچه ها میشینیم صحبت میکنیم داستای شهیدهادی روبراشون میگم🕊😇 برای یه بچه کلاس پنجمی ازحجاب گفتم کارم کشیده بودبه داستانای شهیدهادی به من میگفت بازم بگو❣ الان باشهیدمدافع حرم شهیدحججی آشناشدم،باشهیدمجیدقربان خانی،دوستم به یه شهید خیلی ارادتت داره شهیدهمت تازگیاباشهیدهمت آشناشدم.باشهیدبرونسی تازگیا کتاب خاک های نرم کوشک رادارم می خونم باشهیدمحمدرضاتورجی زاده آشناشدم ازهمه مهمترباشهیدعلمدارکه غوغاکرده💕😍 اگه خدابخوادبه زودی عازم کربلا هستم😊 من همینجوری موندم آخه میگن کربلا روبایدازامام رضا(ع)بگیری من تاحالاخرم امام رضا(ع)نرفتم متاسفانه😔 ولی نمیدونم چه طورشد🤷🏻‍♂ من اون وقتافکرمیکردم اول بایدبرم مشهدبعدازاونجابرم کربلا....☺️🙂 هووووووو.......کوتامن 8 الانم که الانه همینجوری موندم.... خلاصه سرتون رودردنیارم،دلستان خاصی نداشتم فقط خداخواست....😌😍 @shahid_hadi314
🌱 سلام.من دیشب عضو این کانال شدم و وقتی فهمیدم میشه داستان خودمون رو در کانال به اشتراک بگذاریم خیلی خوشحال شدم.☺️ شاید داستانم انچنان باز نباشه که متوجه مشکلم بشید !!! امیدوارم همونطور که ادمین گفتند داستان شهید و خودم تلنگری در زندگی شما عزیزان باشه.😍 7 سالی میشد که عروسی کرده بودیم ناامید از همه جا . یه مشکلی وجود داشت که نمی تونستیم بچه داربشیم . مشکل جسمی نبود بلکه روحی بود ... اینم یه مشکل بود دیگه... ناامید از همه جا تواین هفت سال همه کاری کردم که بتونم مشکلم رو حل کنم و از حرف مردم کم !مشاور ،دکتر،نذر ،نصیحت های اطرافیان و ... هیچ ،فایده ای نداشت😔 دایم دعوا و .. طوری شد که عشق آتشین ما کم رنگ شد! تواین 7الی 8 سال سختی نبود که من نکشیده باشم.مدام اشک و اه و گریه😔 سرتون رو درد نیارم خلاصه فک کنید 7سال خون دل خوردن و پراز اتفاقات تلخ... کتاب شهدا هم می خوندم اما ... تا اینکه فک می کنم 18 آذر 96بود ظهر بود همسرم یه کتاب از بیرون اورد بهم داد گفت اینو بگیر گفتم چیه !؟؟؟(انچنان اهل کتاب خوندن نیستم مگر اینکه کسی بگه این کتاب خیلی خوبه!) گفت :این کتاب پسر خواهر رضا هست (رضا دوستش بود !) تعجب کردم گفتم خوب پس چرا به من میدی؟ اصلا چرا ازش امانت گرفتی مگه من بهت گفتم؟؟ گفت: نه ولی خوب میگن کتاب خیلی خوبیه و همه ازش حاجت گرفتن ! بخون شاید دوسش داشته باشی! ازش گرفتم بعد از ناهار خوردن بود که کتاب رو برداشتم بدون اینکه بازش کنم دستی بر روی جلد کتاب کشیدم بهش سلام کردم !گفتم سلام شهید عزیز! (اونموقع نمی دونستم این شهید کیه ) می خوام اول باهات اتمام حجت کنم شهید عزیز من 7ساله دارم سختی می کشم به هر دری زدم نشده توکمکم کن ازت خواهش می کنم تولااقل منو ناامید نکن! توبشو واسطه بین خودم و خدا... تا چند دقیقه درد و دل و گریه شوهرمم متعجب بهم زل زده بود ... بعد کتاب رو باز کردم شروع کردم به خوندن... یک الی دوروزی بود که غرق نوشته های کتاب شدم ...دوروز گذشت تو تلگرام عضو یه کانال بودم تبلیغ یه کانال دیگه اومد واردش شدم احساس کردم مشکل من اینجا حل میشه ...یک الی دوروزی گذشت تااینکه یه تبلیغ دیگه اومد خیلی عجیب دقیقا اسم گروه درمانی مشکل من بود یه گروه که فقط تشکیل شده بود تا مشکل منو حل کنه !!! مشکلی که چندین سال روح منوازرده بود...! سریع واردش شدم دهنم وا مونده بود😳 خیلی برام عجیب بود... همسرم اومد خونه و این قضیه رو بهش گفتم اونم که همیشه نقل دهنش این شده بود که ما هیچ وقت بچه دارنمیشیم گفت؛هههه😒برو خودتو گول بزن هیچ وقت این مشکل حل نمیشه... ناراحت شدم با خودم گفتم شهید ابراهیم هوامونو داره ... اخه ازش خواسته بودم که سال دیگه من بچه داربشم. خلاصه سخت کوتاه کنم که من به وسیله اون گروه خوب درمان شدم و سال دیگش باردار بودم !!! الان دخترم یه ساله هست !خداروشکر میکنم که خداوند این شهید رو سرراه من قرار داد🙏😊 وقتی هم درمان شدم چندین کتاب شهید بزرگوار روخریدم و به امانت دادم که دست به دست بشه تا بتونن عده ای با این شهید عزیز اشنا بشن! منی که داداش ابراهیم رو نمی شناختم الان توگوشیم ت عکساش ! عکسش پشت گوشیم نصب کردم!. باهاش همیشه حرف میزنم و .... خلاصه باهاش عالمی دارم😍 و هنوز روی این حرفم هستم👇 ممنونم شهید عزیزم . تو حاجت قلبی و چندساله ی منو دادی❤️ . @shahid_hadi314
💕🌱 دلنوشته..سلام راستش کانال تون خیییلی عالیه دلنوشته هاروکه میخونم واقعاحالم خوب میشه😍 من یه مربی ام خودم ۵ساله باشهیدهادی آشناهستم توکلاسام زیادازمعجزه هاش میگم وبچههاشدیدا شیفته ایشون شدن امروزیکی ازبچههاباذوق وشوق اومدپیشم وگفت شهیدهادی معجزه کردشهیدهادی معجزه کرد میگفت پدرش توکمابودودکترا گفتن۹۰درصداحتمال مرگشه این بادل شکسته ازشهیدمی خوادکه پدرش شفاپیداکنه وبهش قول میده اگ شفاگرفت نمازخون بشه و..میگفت الان بابام به هوش اومد😲 خودم نمازخون شدم دیشبم مامانم کتاب سلام برابراهیم هردوجلدشوبرام خرید سلام خدابرابراهیم... @shahid_hadi314
😍🌱 سلام من حدود یک ماه پیش مسابقه لیگ استانی ووشو داشتم روز مسابقه خیلی حالم بد بود به زور رفتم وقتی رفتم رو سکو واقعا تمام بدنم بی حس بود و سرم گیج می رفت راند اول کلی مشت خورد توصورتم😁انقد خوردم که کل سالن مسابقه دور سرم میچرخید رفتیم برا استراحت یک دقیقه وقت داشتیم کلی ذکر گفتم چون حالم خیلی بد بود و دارو خوردم اثرات دارو به کل بی حالم کرده بود گفتم یاعلی و راند دوم رفتم رو سکو دوبار از زمین حریفو انداختم بیرون وراندو بردم چون یه راند حریف یه راند من بردم یه راند دیگه باید میدادیم تا برنده مشخص شه راند سوم رفتم گفتم شهید هادی تو ورزش میکردی همش روزه بودی کمکم کن با این حالم بتونم ادامه بدم من خیلی تلاش کردم کمکم کن..خلاصه صداش کردم زانوم پیچ خورد و مصدوم شدم رباط پام کش آورد افتادم تو زمین میخواستم ادامه ندم ولی بازم به عشق شهید هادی بلند شدم گفتم من قویم چون دوست خوبی مثل تو دارم وبا همون پای مصدوم ادامه دادم و فقط و فقط یه معجزه بود که بردم چون رباط پا کم چیزی نیست و واقعا اون لحظه هیج جا رو ندیدم از درد واین شد به لطف خدا و دوست خوبم ابراهیم اول شدم و طلا رو گرفتم @shahid_hadi98
عنایت و کمک شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی برای ازدواج🌹 🌸بعد از کلی تماس و اصرار.... آمده بود دفتر انتشارات. می گفت: باید ماجرایی را برایتان بگویم. بی مقدمه گفت: سن و سال من بالا رفته بود. شغل خوبی داشتم. بارها برای ازدواج به خواستگاری رفتم. هر بار به یک مشکل بر می خوردم و ازدواج من عقب می افتاد. 🌸یک بار سر مسئله حجاب به توافق نرسیدیم. یکبار مسئله مهریه، بار دیگر تفاوت فرهنگی خانواده ها و..... دیگر مادر و خواهرم خسته شدند. خودم بیش از بقیه اذیت شدم. 🌸روزها گذشت تا اینکه دوسال قبل در اول اردیبهشت رفتم بهشت زهرا. با دوستانم بر سر مزار یادبود ابراهیم، برایش مراسم تولد برگزار کردیم. افراد بسیاری آمدند و از خاطرات ابراهیم شنیدند. خوشحال بودم که توانستم قدم کوچکی در این راه بردارم. 🌸وقتی همه رفتند، به تصویر ابراهیم خیره شدم و گفتم: شما تا زنده بودی تلاش می کردی که گره از کار مردم بازکنی، حالا هم که شهید شدی و خدا شما را زنده معرفی می کند. 🌸بعد در دلم گفتم: ابراهیم جان، همه برای تولد کادو می برند، من از تو کادو می خواهم. یک کاری کن که دفعه بعد با همسرم به دیدنت بیایم!! روز بعد یکی از دوستان تماس گرفت و خانواده ای معرفی کرد. با اینکه دیگر حوصله این کار را نداشتم اما بار دیگر با مادر و خواهرم راهی شدیم. 🌸تمام مراحل کار خوب پیش رفت. همانی بود که می خواستیم. هیچ مشکلی نبود. نه مهریه و نه موارد دیگر، هیچ اختلافی بین خانواده ها نبود. بعد از تمام صحبت ها به ما گفتند: برای صحبت های خصوصی به این اتاق بروید. 🌸به محض اینکه به همراه دخترخانم وارد اتاق شدیم، چشمم به تصویر بزرگ آقا ابراهیم بر روی دیوار افتاد!! وقتی نشستیم، به عنوان اولین سوال پرسیدم: شما ابراهیم هادی را می شناسید؟ ایشان هم با تعجب گفت: بله، شهید هادی همرزم پدرم بودند. آن ها در یک محل زندگی می کردند و بنده هم به این شهید والا مقام بسیار اعتقاد دارم و.... 🌸خلاصه، هفته ی بعد بعشت زهرا (علیه السلام) رفتم. همراه با همسرم به کنار مزار یادبودش آمدیم و برای عرض تشکر، ساعتی را در کنارش نشستیم. آخر همسرم نیز مانند من، از ابراهیم خواسته بود که یک همسر مناسب برایش انتخاب کند.
سال هشتاد و یک تو خانواده ای که از لحاظ معنویات خیلی متوسط بودن به دنیا اومدم. وضع مالی خوبی نداشتیم و تو خونمون همیشه دعوا بود. خواهرام نماز میخوندن ولی من میفهمیدم که این نماز از ته دل نیست یعنی نماز میخوندن ولی نه حجاب درست داشتن و نه رفتار اسلامی. تا اینکه به سن تکلیف رسیدم با خواهرم که دو سال از سن تکلیفش گذشته بود نماز خوندن رو شروع کردیم. ولی راستش نمازهام از سر وحشت آخرت بود و هیچ تاثیری تو زندگیم نداشت. خواهرام کمکم نماز خوندن رو ترک کردن به جز دوتاشون. خواهری که دوسال ازم بزرگ تر بود و باهم نماز رو شروع کردیم هرروز معنوی تر میشد.تا اینکه کاملا باحجاب و با حیا شد و مثل ما رفتار نمیکرد. تو همین زمان دچار گناه های خیلی بزرگی شدم که عامل سقوطم بود. نماز رو ترک کردم... هر روز بیشتر از خدا فاصله میگرفتم لباس های بد میپوشیدم و تو عروسیها جلو نام حرم ها...بگذریم. وقتی یه نا محرم میدیدم حتما باید بهش دست میدادم و روبوسی میکردم... مانتو نمیپوشیدم تادوم راهنمایی حتی روسری هم خیلی کم میزدم راستش برام این چیزا بی معنی بود از محرم متنفر بودم...واسه اینکه دو ماه اجازه نداشتم برقصم. تموم تلاشم این بود که زیبا به نظر بیام... تو مدرسه هم به آدم ضد دین معروف بودم... تا اینکه... تا اینکه سال نود و شیش که تقریبا میشد پونزده سالم با اصرار خواهرم تصمیم گرفتم روزه بگیرم... بعد ماه رمضون نمازام ترک نشد اما راستش اصلا حوصله نماز و دعا نداشتم...وضع حجابم افتضاح بود و جلو نا محرم های فامیل که اصلا نبود... کلاس نهم به همین منوال و با دوستای ناباب گذشت... تا اینکه کلاس دهم به اجبار باید میرفتیم راهیان نور... من فقط از خوشی با دوستام ذوق داشتم اما راجب شهدا هیچی نمیدونستم.. تو اتوبوس خادم ها اصرار میکردن که کتاب سلام بر ابراهیم رو بخونیم... ولی من اصلا علاقه نشون ندادم و نخوندمش تقریبا هیشکی نخوند... هنوزم وقتی به اون روز و کتاب غریب سلام بر ابراهیم فکر میکنم دلم میخواد دق کنم... ولی ابراهیم منو تو همون اتوبوس پیدا کرد... وقتی داشتیم از مناطق جنگی بازدید میکردیم من هیچی حالیم نمیشد و زیاد برام جذاب نبود... تا اینکه مارو بردن تو یه اتاق اونجا تابوت شیش تا شهید گذاشته بود با دیدنشون اصلا نمیدونم چم شد؟ یهو افتادم رو تابوتا و زار میزدم خودم هم باورم نشد چه برسه به دوستام... بهترین لحظات عمرم اونجا رقم خورد و من هرچی دارم از اون شهداست بعدش عاشق شهدا شدم خیلی زیاد. با شهادت سردار بیشتر بیدار شدم به حجابم توجه کردم و تقریبا چادری شدم... تا اینکه اواخر فروردین امسال همین که تو شبکه های اجتماعی میگشتم چشمم خورد به یه عکس عکس ابراهیم رو یه پلاک که روی قرآن گذاشته بود و آیه سلام علی ابراهیم... نمیدونم چی تو اون عکس بود اما میدونم فراتر از جادو بود مجذوب شدم... دوستی من با ابراهیم شروع شد و از اون موقع نمازام درست شد قول دادم بهش که دیگه دروغ نگم به نامحرم دست ندم حجابم خیلی خوب شد و به چادر رسید. و کلی اخلاق خوب دیگه که ازش یاد گرفتم و بعدشم سلام بر ابراهیم رو خوندم... که تاثیرش رو من بینهایت بود و باهاش گریه ها کردم... اما هنوز اون کسی که ابراهیم میخواد نیستم. فکر کنم جزء معدود کسایی باشم که قبل خوندن کتاب سلام بر ابراهیم باهاش رفیق شدم... التماس دعا یاحسین
من با اینکه در خانواده ی مذهبی بزرگ نشدم اما از اوایل نوجوانی عاشق مسائل دینی بودم. به خاطر عقیده هایم خیلی بین خانواده و فامیل اذیت می شدم و برای حفظ کردن آن سختی های زیادی کشیدم. سطح فرهنگ و اعتقادات دینی پدر و مادرم خیلی ضعیف بود و تلاشی هم برای اعتلای سطح معنویت فرزندانشان نداشتند. همچنین آنها از لحاظ روحی تعادل نداشتند. خیلی با من و برادرهایم بد رفتار می کردند و باعث به زندان افتادن دو تا برادرم در سنین پایین شدند. پدرم در جوانی به مدت خیلی سال در زندان افتاده بود و بنابرین نمی شد از ایشان انتظار داشت بتواند الگوی خوبی برای بچه هایش باشد و از پس تربیت شان برآید. همیشه در خانه مان دعوا و درگیری بود و هیچ کدام مان آرامش نداشتیم. در این شرایط من سعی می کردم با خواندن زندگینامه ی علما و شهدا، ارتباط با مسجد و قرآن روی اعتقاداتم کار کنم و به آرامش برسم. در آن شرایط خیلی سختی که من زندگی می کردم یاد نگرفتم چطور باید در آینده که ازدواج می کنم با فرزندم رفتار و تربیت کنم. بگذریم که چه سختی هایی به خاطر مشکلاتی که مادرم با رفتارهایش در مقابل خانواده ی همسرم انجام می داد داشتم. سعی کردم بچه هایم را از همان کودکی در یک فضای معنوی و مذهبی بزرگ کنم و کمبودهایی که خودم در این زمینه از بچگی داشتم برای آنها به وجود نیاید. اما چون از والدین خودم یاد نگرفته بودم چطور باید با فرزند رفتار کرد با وجود سعی و تلاش زیاد برای خوب تربیت کردن بچه هایم، پسرم با اینکه پسر مذهبی بود در سن ۱۵ سالگی به یکباره تغییر رویه داد. دیگر با من و پدرش حرف نمی زد، تو خودش بود و اصلا از اهل بیت(ع)، شهدا و کلا هرچیزی که مربوط به معنویات بود حرفی نمی زد. مداوم آهنگ گوش می داد. تمام هم و غمش این بود که به خارج از کشور برود و خواننده ی رپ بشود. کارهای مذهبی را دیگر انجام نمی داد. نماز نمی خواند. الکی همیشه می گفت خواندم در حالی که می دانستم دروغ می گوید. خیلی خیلی ناراحت بودم. می دانستم سخت گیری هایی که در بچگی فرزندانم انجام داده بودم پسرم رو زده کرده بود. مدت ها به همین منوال می گذشت تا اینکه دو سه هفته قبل ماه مبارک رمضان با کانال شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی آشنا شدم. وقتی متوجه ختم صلوات در کانال گذاشته می شود شدم خودم اسم پسرم را به خادم کانال دادم که در کانال تا همه ی اعضا به نیت مون صلوات بفرستند و تا ۴۰ روز خواستم ادامه داشته باشد. هنوز بیست روز نگذشته بود که با کمال حیرت دیدم کم کم به برکت ماه مبارک رمضان و فضای معنوی این ماه، همچنین صلوات هایی که فرستاده می شد پسرم تغییر رویه دارد می دهد. می آمد با ما می نشست و سخنرانی هایی که از تلویزیون پخش می شد رو گوش می کرد. یواش یواش دیدم اسم شهدا را می آرد و وقتی ازشون صحبت می شد به علامت تایید سر تکان می داد و حتی در بحث ما هم شرکت می کرد. امروز(۱۶خرداد) هم فیلم سینمایی به وقت شام را با ما نگاه کرد و نظر می داد. می گفت: علی که در فیلم هست می توانست خودش را به خطر نندازد و راحت زندگیش را بکند اما رفت. معلوم بود خیلی تحت تاثیر قرار گرفته است. خیییلی از خداوند مهربان ممنونم. همچنین از شهید ابراهیم هادی که در این مدت هم از ایشان کمک می خواستم، از اعضاء محترم كانال كه بابركت صلوات هایشان پسرم تغییر رویه داد و همچنین از خادم گرامی کانال ممنونم و امیدوارم همگی ما رهرو خون پاک شهدا باشیم. خواهش می کنم برای من، همسرم و پسرم دعا کنید که در مسیر شهدا قدم برداریم و همه ی کارها، افکار و اعمال مان مورد رضای خدای تعالی باشد و در دین مان ثابت قدم باشیم.
سه سال پیش" ۱۳۹۶ "با خواندن ڪتاب سلام بر ابراهیم با شهید ابراهیم هادے آشنا شدم و ایشان را به عنوان رفیق شهیدم انتخاب ڪردم. به فاصله خیلی ڪمی از خواندن ڪتاب خواب دیدم در بیابانی ڪه اثری از آبادانی نبود می رفتم. به یڪ باغ رسیدم بسیار سرسبز و زیبا ڪه یڪ رودخانه زلال و پرآب از وسط آن می گذشت. قبری در باغ بود ڪه هیچ نوشته ای نداشت. من ڪنارش نشستم و گفتم شاید صاحب باغ باشه به هر حال هر ڪی هست برایش فاتحه ای می خوانم. فاتحه ای خواندم همین ڪه بلند شدم بروم یڪ دفعه صدای فوق العاده زیبایی در آن فضا پیچید: سلام بر ابراهیم. تصویر شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی روی قبر نقش بست. بی اختیار اشڪ هایم سرازیر شد. دست روی عڪسش کشیدم و گفتم: اینجایی رفیق!!!! بعد ڪلی گریه و درد دل ڪردم. از آن تاریخ به بعد هر وقت گره ای در ڪارم می افتد یا حاجتی دارم‌ به محض متوسل شدن به شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی جواب می گیرم. تا حالا نشده متوسل بشم و جواب نگیرم. پارسال ۱۰ دی ۱۳۹۸ ڪلی با آقا ابراهیم درد و دل ڪردم و برای حاجتم واسطه اش ڪردم ڪه ۱۱دی خادم ڪانال شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی به من پیام دادند ڪه ختم صلوات های ڪانال به نیت حوائج من و چند نفر دیگه از اعضای ڪانال هست. این ها سندی هست واسه ڪوردلانی ڪه زنده بودن شهدا رو رد می کنند. اللهم ارزقنا توفیق شهاده فی سبیلڪ. 😊🌹
یازده سالم بود و متاسفانه حجابم رو رعایت نمے ڪردم و نمازم رو هم دست و پا شڪسته مے خوندم و در ڪل آدم مذهبے نبودم اما تو یه خانواده مذهبے بزرگ شدم. بابام خیلے با این مسئله مشڪل داشت، یعنے ڪل خانواده با این مسئله مشڪل داشتن. یه روز بابام یه ڪتابے بهم داد و گفت حتما باید بخونے و ماجراے هر داستانش رو برام تعریف ڪنے، من هم بدون اینڪه حتے اسم ڪتاب رو نگاه ڪنم به اجبار هر روز یه داستانش رو مے خوندم و براے بابام تعریف مے ڪردم. " البته اصلا به محتواے ڪتاب توجه نمے ڪردم و فقط مے خواستم بابام راضے باشه" اما این برنامه زیاد ادامه پیدا نڪرد و من بعد چند روز دیگه بیخیال ڪتاب خوندن شدم و بابام هم دیگه از من ناامید شد. تنها چیزے ڪه‌ از ڪتاب فهمیدم این بود ڪه شخصیت داستان یه نفر به اسم ابراهیم بود ڪه دآش ابرام صداش مے زدن. نزدیڪ یڪ سال از این ماجرا مےگذشت ڪه یه روز رفتم سمت ڪتابخونه بابام نمے دونم چرا ولے یهویے دلم خواست یه ڪتاب بردارم و بخونم ڪه اسم یه ڪتاب توجهم رو جلب ڪرد " سلام بر ابراهیم " گفتم شاید از این ڪتاب داستان هاست ڪه درباره پیامبران هست، اتفاقا معلمم هم به ڪسایے ڪه داستان هاے مذهبے و عبرت آموز تعریف مے ڪردند نمره ے مثبت مے داد، با خودم گفتم این ڪتاب رو مے خونم، تو ڪلاس تعریف مے ڪنم و نمره مثبت هم مے گیرم. وقتے ڪتاب رو برداشتم عڪسش اون چیزے ڪه من فڪرشو مےڪردم رو نشون نمیداد، ولے با این حال خوندمش. با خوندنش حس عجیبے داشتم نمے تونستم از تو ڪتاب بیام بیرون و به همین دلیل تو سه چهار روز ڪتاب رو تموم ڪردم. بعد خوندن ڪتاب شهید ابراهیم هادے بهترین ڪسے بود ڪه مے شناختمش و واقعا دوست داشتم مثل ایشون رفتار ڪنم. حالا هم ایشون بهترین رفیق آسمانے من هستن.
بنده ‌هنوزم ‌ڪه‌ هنوزه ‌شاید ‌لیاقت‌ رفاقت‌ با‌ دادش‌ ابراهیم‌ " شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی" و امثال‌ ایشان را نداشته‌ باشم ‌‌ولی‌ عشق‌ و جاذبه‌ای ‌ڪه ‌‌شهدا ‌دارند ‌حتی‌ آدم ‌پر‌گناهی ‌مثل ‌من را هم ‌عاشق خودشان ‌می ڪند. ‌عاشق ڪه‌ می گویم شبیه این عشق های زمینی نیست ‌‌منظورم ‌از‌ علاقه و دوست داشتن ڪسی هست ڪه از نزدیڪ آن را ندیدی و نمیشناسی ولی ‌بعد ‌از مدت‌ها‌ عین ‌مغناطیس ‌به‌ خاطر پاڪی و اخلاص به سمتش ‌جذب ‌میشی و سعی میڪنی مثل آن رفتار ڪنی. من ‌اوایل ‌‌نوجوانی‌ بود ‌ڪه ‌آلوده ‌به ‌گناه‌ چت و ارتباط‌مجازی ‌با‌ نامحرم‌ و از‌ این‌ قبیل‌ هیجانات‌ یڪ مغز ‌بیمار شدم. در آن زمان حجاب درستی هم نداشتم و ‌با اینڪه خانواده ‌نسبتا‌ مذهبی‌ دارم ‌ولی‌ از این‌ نظر "حجاب" ‌اجباری ‌روی‌ من‌ نبود. مدتی قبل از آشنایی با شهید ابراهیم هادی ‌گناهی ‌ڪردم‌ ڪه‌ خودم هم‌ نتوانستم ‌بابت ‌آن‌ خودم را ببخشم‌. با ڪسی‌ چت ‌می ڪردم ‌ڪه‌ ڪاملا‌ به ‌گفته ی ‌قرآن ‌بیماردل مریض ‌روحی ‌بود. او درخواست‌های ‌‌غیر‌قابل ‌گفتنی‌ می داد. با اینڪه درخواست هایش را قبول نمی ڪردم ولی با او چت می ڪردم. مدتی ‌از ‌این ‌ماجرا‌ گذشت ‌‌ڪتابی به نام سلام بر ابراهیم‌ به ‌من برای مطالعه ‌پیشنهاد‌ شد ‌‌‌ڪه بعد از خواندن آن تا به ‌الان ‌به‌ هرڪسی‌ رسیدم‌ آن را ‌دعوت ‌به‌‌ خواندن ‌این‌ معجزه‌ی‌‌‌ متحول‌ شدن ‌ڪردم‌‌. هر صفحه‌ از ڪتاب ‌را ‌ڪه ‌می خواندم‌ برای خواندن صفحات بعد مشتاق ‌بودم‌. برای‌ کسی ‌که‌ تجربه‌ی ‌اولین‌ عشق ‌واقعی ‌را ‌برای‌ من ‌ایجاد‌ کرد ‌بارها‌ با خواندن خاطراتش گریه‌ کردم ‌و ‌با‌رها با خنده‌های‌ قشنگش خندیدم‌. بعد‌ از‌ خواندن‌ ڪتاب سلام بر ابراهیم اتفاقی ‌برای ‌من ‌افتاد ‌ڪه‌ دقیقا‌ نمیدونم‌ چی‌بود ولی‌ اصلا‌ دیگر ‌مثل دوران قبلم ‌نبودم‌‌‌‌. به لطف خدا آقا ‌ابراهیم ‌در ‌ڪمال ‌ناباوری‌ چنان‌ دستم را گرفت ‌‌‌‌و من را ‌از ‌وسط آتش ‌گناه ‌و معصیت‌ بیرون کشید‌ ڪه نمازهای ‌‌یڪی در‌ میان‌ تبدیل به نماز ‌اول‌وقت‌شد‌. شهید ابراهیم هادی داداش نداشته ام و رفیق‌‌‌ همه‌چیز ‌تمام‌‌ من شد‌. از یڪ ‌برادر‌ واقعی بیشتر ‌در حق من ‌آقایی ‌کرد‌. مادرمان حضرت ‌فاطه‌زهرا سلام الله علیها عنایت ‌کرد‌ و شکر خدا چادری ‌شدم‌‌. حتی قسمت شد به سفر راهیان نور هم رفتم. بعد‌ از ‌رفتن ‌به‌ جنوب در سفر ‌راهیان ‌نور ‌‌بیشتر شیفته و ‌عاشق‌ شهدا ‌شدم. ‌میدانم‌ با‌ این ‌همه‌ معصیت‌ لیاقت رفاقت با شهدا و ‌‌شهادت را ‌ندارم‌ ولی ‌آرام ‌و قرارم‌ گلزار‌شهدا بهشت زهرا سلام الله علیها قطعه۲۶ "مزار یادبود شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی" است. و این ‌است ‌ڪه ‌خداوند ‌می‌فرماید: ولا‌تحسب الذین ‌یقتلون ‌فی ‌سبل‌‌الله ‌امواتا ‌بل‌ احیاء عند ربهم یرزقون ولکن‌لا‌تشعرون‌..
👇 🏴بسم الله الرحمن الرحیم راستش من حدودا ۴ سال پیش یک طلبه ای به خواستگاریم اومده بود👰 ومن خیلی بچه بودم وسنی نداشتم فقط ۱۵ سالم بود واز ازدواج درک درستی نداشتم وهمیشه ترس اینکه ازخانوادم جدابشم یه روزی حالمو بدمیکرد😥 ازیه طرف حس میکردم دوسش دارم وکنارش آرامش دارم وازیه طرف دیگه جدایی ازخانوادم کلافه م میکرد یک شب که درهمین فکروخیال بودم ازخداخواستم که بهم راه درستو نشونم بده🤭ازبچگی ازمادرم یادگرفتم که هروقت درمونده شدم شب باوضوبخوابم وازخدا بخوام راه درستو بهم بگه😊 اون شب که خوابیدم خواب عجیبی دیدم خواب دیدم که بامادرو عمه ام داریم میریم روضه ی امام حسین🏴 وروضه ی آقا تویه بیابونی بود ویه مقدار کوه وتپه کنارش بود ومردم کلی گریه میکردن😭😭 یهو دیدم یکم اون طرف ترجمعیت یه اتاقی بود که یه پیرمردی اونجا بود ازمادرم پرسیدم مامان اونجا چه خبره؟ گفت دخترم نرو اونجا ولی من کنجکاو شدم رفتم جلودر اتاق ایستادم همون پیرمرد خوش سیما ومهربون بهم گفت دخترم تو این اتاق نرو هرکی رفته تاحالا برنگشته نروداخل☹️ اما من کلی اصرارکردم که دوس دارم برم داخل اتاق وقتی وارد اتاق شدم چشمام هیچ جایی رونمیدید همه جاتاریکیه محض بود😱یه بارکه پلک زدم دیدم توصحن مسجد جمکران ایستادم من تاحالا جمکران نرفتم ولی عین همون عکسایی بود که ازمسجد دیدم مسجد خلوت خلوت بود ویه بویه خوشی که تاحالا توعمرم حسش نکردم میومد😊وکل مسجد پربود ازقاب عکس عکسایی که قیافه هاشون برام واضح نبودن 😕وارد مسجدکه شدم دیدم که انگاراز قفسه ی کتابای قرآن نورمیاد بالا وجلدشون برق میزد یه قران برداشتمو رفتم یه چادر نمازسفید بردارم تانماز بخونم امایهویه نفرازپشت سرم صدام کرد وقتی نگاش کردم دیدم یه مرد جوونی با لباس سفید وچهره ای که برام مشخص نبود واضح ایستاده ویه چادرزیبا تودستشه 😳😳دستشو کشیدطرفمو گفت این چادر مال توئه گفتم مال من؟ بهش گفتم ممنونم ازتوسبدبرمیدارم بهم گفت نه این چادرهدیه ی من براتوئه برات هدیه آوردمش بعد یهوتوذهنم اومد اینکه شبیه چادرعروساست 🤭این مرد ازکجامیدونه یهو بهم گفت این هدیه ی من براتوئه وما ازاعمال شماباخبریم😢من چادرو ازشون گرفتم واومدم انگاریه پله هایی جلوم بود پامو گذاشتم روپله ها برم بالا که همون مرد ازپشت سرم صدازد وایسا وزیرپاتو نگاکن وقتی نگاکردم پله ها چوبی بودن و شبیه پله های یه منبربودن اما جالبش اینه که اون خیلی پله هاش زیاد بود به پله ی سومی که رسیدم دیدم عکس امام خامنه ای روزده ونوشته سیدعلی حسینی خامنه ای متولد ۲۴ تیر۱۳۱۸ وبعدش عکس و تاریخ تولد آیت الله بهجت زده بود وکلی اسم وتاریخای تولد رواون پله ها بودکه وقتی چشام میخورد بهشون بفهمم اونا کی هستن چشام تارمیدید 😔وقتی ازاون آقا پرسیدم اینا کی هستن؟گفت اینا ازیاران حضرت مهدی هستن 💐ومن همین طورکه پله ها رومیرفتم بالا ازپشت سرم صدای امام خامنه ای وآقای بهجت رومیشنیدم که میگفتن آقا آمده بلندبشیم نمازبخونیم🙏من بعداون خواب به خواستگارم جواب مثبت دادم ودقیقا روزعقدم همون چادری که مادرشوهرم ازمشهد برام گرفته بود عین همون چیزی بودکه همون آقا توجمکران ودرخواب به من داده بودن💞 خلاصه دیگه من ازاون روز تاحالا نسبت به رهبری ارادت خاصی پیدا کردم به صورتی که وقتی چهره ی ایشون روازتلویزیون میبینم یاصداشون رومیشنوم ناخودآگاه گریم میگیره😭😭 سلامتیه آقاامام زمان ونائب شون حضرت امام خامنه ای صلوات 💐 @enayate_shahidhemat