eitaa logo
°نحوه آشنایی و عنایات شهید°
79 دنبال‌کننده
27 عکس
0 ویدیو
0 فایل
کانال اصلیمون: @shahid_hadi98
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام میخوام از نحوه ی اشناییم با شهید بزرگوار ابراهیم هادی براتون بنویسم ‌‌ سه سال پیش با خانواده رفتیم یادمان شهدای یکی از روستاهای رفسنجان. (که شهید حاج علی محمدی پور جزو شهدای همان روستاست) خیلی شلوغ بود. هنوز نشسته بودیم که یه دختر خانم چندتا عکس بزرگ از چند شهید دستش بود و توزیع میکرد. عکس شهید ابراهیم هادی که روش نوشته شده بود سلام بر ابراهیم رو بمن دادند. من اون موقع زیاد با شهدا آشنا نبودم فقط در حد یک زیارت در گلزار شهدا... عکس رو به خونه بردم. تا یک هفته روی میز گذاشته بود و اهمیت نمیدادم. پیش خودم گفتم بهتره یه عکس از شهید تو خونه باشه. زیر ساعت به دیوار زدم. ناگفته نماند که من ازون روز همیشه بعد هر نماز یه صلوات برای شهید میفرستادم. ‌ یک سالی از اون موضوع گذشت. برای من خاستگاری اومد و ما بعد از دوهفته عقد کردیم. روز عقدمون توی خونه همسرم تا روی صندلی کنارم نشست چشمش به عکس ابراهیم افتاد خیلی جا خورد.پرسید اون عکس کیه؟گفتم عکس شهید. پرسید کی اونو به دیوار زده؟ گفتم من. گفت: قبل از خاستگاری کسی برام خوابی دید که ابراهیم هادی بهش گفته بود برنامه ی ازدواج فلانی جور شده و ازدواج میکنه. قبل عقدمون من از شهید خواستم یه نشونه بفرسته تا بفهمم ازین وصلت راضیه؟ این عکس نشونش بود....
هدایت شده از مقاومــت
من با سلام یازده سالم بود و متاسفانه حجابم رو رعایت نمی کردم و نمازم رو هم دست و پا شکسته می خوندم و در کل آدم مذهبی نبودم اما تو یه خانواده مذهبی بزرگ شدم. بابام خیلی با این مسئله مشکل داشت، یعنی کل خانواده با این مسئله مشکل داشتن. یه روز بابام یه کتابی بهم داد و گفت حتما باید بخونی و ماجرای هر داستانش رو برام تعریف کنی، من هم بدون اینکه حتی اسم کتاب رو نگاه کنم به اجبار هر روز یه داستانش رو می خوندم و برای بابام تعریف می کردم. (البته اصلا به محتوای کتاب توجه نمی کردم و فقط می خواستم بابام راضی باشه) اما این برنامه زیاد ادامه پیدا نکرد و من بعد چند روز دیگه بیخیال کتاب خوندن شدم و بابام هم دیگه از من ناامید شد. تنها چیزی که‌ از کتاب فهمیدم این بود که شخصیت داستان یه نفر به اسم ابراهیم بود که دآش ابرام صداش می زدن. نزدیک یک سال از این ماجرا می‌گذشت که یه روز رفتم سمت کتابخونه بابام نمی دونم چرا ولی یهویی دلم خواست یه کتاب بردارم و بخونم که اسم یه کتاب توجهم رو جلب کرد (سلام بر ابراهیم) گفتم شاید از این کتاب داستان هاست که درباره پیامبران هست، اتفاقا معلمم هم به کسایی که داستان های مذهبی و عبرت آموز تعریف می‌کردند نمره ی مثبت می داد، با خودم گفتم این کتاب رو می خونم، تو کلاس تعریف می کنم و نمره مثبت هم می گیرم. وقتی کتاب رو برداشتم عکسش اون چیزی که من فکرشو می کردم رو نشون نمی داد، ولی با این حال خوندمش. با خوندنش حس عجیبی داشتم نمی تونستم از تو کتاب بیام بیرون و به همین دلیل تو سه چهار روز کتاب رو تموم کردم. بعد خوندن کتاب بهترین کسی بود که می شناختمش و واقعا دوست داشتم مثل ایشون رفتار کنم. حالا هم ایشون بهترین رفیق آسمانی من هستن. 🗣همراهان کانال.
با زندگی من با اول یک طلبه شروع کرد گفتش کتاب📚 هادیو بخونم و خیلی هم خوشم اومد و خوندم تقریبا چهار یا پنج ساله پیش وقتی تمامش کردم گفتم چه مرد بزرگی و شجاع دل و نترسی دمش گرم. یک سال گذشت و من رفتم بادوستام سرمزار یادبود و داشتیم یاد بود شهدا و چند مزار دیگه که اطرافشون هست را رنگ میزدیم که یک اقایی اومد حدودا ساعت21شب بود وگفت بهمون بیایید بریم خادمی راهیان نور گفتیم ما اموزشی داریم و نمیتونیم بیاییم و به گفتم میشه ماهم یک روز خادم بشیم. همون سال رفتم خادمی راهیان نور به مدت دوهفته سال 1397بود. من نه دانشجو بودم نه محصل داشتم کمکم نظامی میشدم که رفتم خادمی اول کمبل خیلی دلم تنگه😔 داداش بزاریکبار دیگه شهدا باشیم. راوی: خادم کانال شهید بزرگوار کانال سلام برابراهیم🌹🌹🌹🌹 @Ebrahimhadi1313
🍃در دوران دانشجویی ام (سال 1393) بود که به خاطر یک سری مسائل و مشکلات حدود یک ماه بی نماز شده بودم. خودم خیلی دوست داشتم بخوانم و دوستان هم تذکر می دادند ولی بی فایده بود. 🍃هرکس که اینجور مسائل را رعایت نکند بی شک برای او گرفتاری های مختلف به وجود می آید. 🍃برای من علاوه بر ناآرامی و بی حوصلگی، مشکل مالی سختی پیش آمد که هیچ راهی به ذهنم نمی رسید حتی خانواده و دوستان را هم فراموش کرده بودم. 🍃در همان ایام برای حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها در نماز خانه دانشگاه مراسمی گذاشته بودند سعادتی نصیبم شد من هم شرکت کردم. در آن مراسم هیچ دعایی نتونستم برای حل مشکلم بکنم فقط در بین روضه ها اسم مادر پهلو شکسته حضرت زهرا(س) را صدا می زدم. 🍃من خیلی علاقه به خواندن کتاب دارم و در کنار کتاب های درسی، کتاب های دیگر هم مطالعه می کردم. 🍃تقریبا هر ماه قسمت امور فرهنگی و بسیج دانشگاه بین دانشجوها مسابقه کتابخوانی که اغلب جایزه اش نقدی بود می گذاشتند. 🍃تقریبا همان هفته ای که در مراسم حضرت زهرا(س) شرکت کرده بودم وقتی از حیاط دانشگاه به سر کلاس درس می رفتم نگاهم خیلی اتفاقی به پوستر مسابقه کتابخوانی کتاب سلام بر ابراهیم و عکس شهید جاویدالاثر افتاد. ایستادم و چند دقیقه نگاه عکس ایشان که انگار با نگاهش با من حرف میزد کردم و بعد سر کلاس رفتم. 🍃بعد از کلاس وقتی از حیاط دانشگاه به بیرون دانشگاه می رفتم مسئول پخش کتاب من را صدا کرد و در حالی که کتاب سلام بر ابراهیم را به سمت من دراز کرده بود گفت: چون قبلا در مسابقات برنده شدی این کتاب هدیه برای شما باشد مسابقه فردا هست اگر دوست داشتید و توانستید شرکت کنید. 🍃من هم تشکر کردم، کتاب را گرفتم در کیفم گذاشتم و گفتم: هر وقت توانستم می خوانم ولی احتمالا در مسابقه شرکت نکنم. 🍃همون روز وقتی به منزل رسیدم می خواستم از داخل کیفم چیزی بردارم این کتاب به دستم اومد. با خودم گفتم نگاه کنم ببینم درباره چی هست.. 🍃همین که کتاب را باز کردم قسمتی از کتاب که مربوط به نماز اول وقت هست آمد. همین جوری سر کنجکاوی خواندم عالی بود. موقع اذان بود من هم وضو گرفتم و نماز خواندم. 🍃بعد از نماز و استراحت مشغول به خواندن کتاب سلام بر ابراهیم شدم. خیلی خیلی جذاب بود با اینکه مطالب زیاد بود اصلا احساس خستگی نمی کردم. در کمتر از نصف روز درس های فردا و هم کتاب سلام بر ابراهیم را خواندم. در مسابقه شرکت کردم و مشکلم حل شد. 🍃از دوران آشنایی با شهید جاویدالاثر تا به الان خیلی عنایت های دیگر از ایشان دیدم و هر روز می بینم. 🍃در واقع این شهید بزرگوار هدیه ای از طرف خدا به واسطه خانم حضرت فاطمه زهرا(س) برای من هستند. من برای همیشه مدیون خانم حضرت زهرا(س) و شهید جاویدالاثر هستم. 🍃از ته دلم میگم گذر از حاجت روایی و دستگیری شهید جاویدالاثر همین که قسمت شد منم با ایشان آشنا شدم کلی سعادت و افتخار برای خودم میدانم و خدا را شکر می کنم. 🍃همین آشنایی عین حاجت روایی هست چون واقعا الگوی عالی هستند و مثل یک استاد درس درست زندگی کردن می دهند.
هدایت شده از حضرت مهدی(عج)
🍃من دانشجوی دانشگاه تبریز رشته ادبیات پایداری ترم آخر ارشد هستم.(۹۹_۹۸) 🍃یک واحد درسی مون تحلیل ادبیات پایداری و حماسی بود. کتاب هایی را می خواندیم و تحلیل می کردیم هم متن، هم شخصیت ها و.. دقیقا تر می بود که باید موضوع پایان نامه را هم انتخاب می کردیم. 🍃آخر ترم داشت می رسید ولی من هنوز هیچ تصمیمی نگرفته بودم. 🍃آخرین کتابی که استاد برای تحلیل معرفی کرد کتاب سلام بر ابراهیم (زندگی نامه و خاطرات پهلوان بی مزار ) بود. 🍃درباره این کتاب زیاد شنیده بودم ولی نخوانده بودم و حتی فکر می کردم راجع به شهید ابراهیم همت هست چون من تنها ابراهیم مشهور دفاع مقدس را ایشان می دانستم.. 🍃به هر حال کتاب سلام بر ابراهیم را از خواهرم که قبلا خریده بود گرفتم و شروع به خواندن آن کردم. 🍃هر لحظه احوال من با خط به خط کتاب عوض می شد و از خودم خجالت می کشیدم. 🍃با اینکه خودم معتقد بودم اما وقتی احوال یک جوان در آن زمان انقلاب را می دیدم شگفت زده می شدم و هم تحت تاثیر قرار می گرفتم. 🍃برام خیلی جذابیت و هیجان داشت. دیگر دلم می خواست همه اش از شهید حرف بزنم. 🍃خیلی عجیب بود که اینجوری مهر و محبتش در دلم نشسته بود و آنقدر زیاد دوستشان داشتم. 🍃جلسه ای که تحلیل داشتیم به اتاق استاد رفتم تا در مورد موضوع پایاننامه که 3 هفته بود در موردش به توافق نرسیده بودیم حرف بزنم. 🍃کتاب سلام بر ابراهیم دستم بود و اصلا چیزی در ذهنم نبود و به هیچ موضوعی نرسیده بودم. 🍃استاد چند تا موضوع مشخص کرده بود اما من نپسندیدم. انگار دلم نمی کشید. بچه های دیگر که آمدند موضوعات پیشنهادی استاد را به آن ها دادم. 🍃در فکر بودم که چه موضوعی انتخاب کنم یکدفعه ای خیلی اتفاقی نگاهم به کتاب سلام بر ابراهیم در دستم افتاد. بدون اختیار کتاب را به استاد نشان دادم و بدون هیچ زمینه قبلی به استاد گفتم: استاد میشه راجع به این کتاب نوشت؟؟ استاد هم کمی نگاه کتاب کردند و گفتند: کتاب که نه اما خود شهید می شود. با اینکه منبع راجع به ایشان کم هست اما فکرکنم خوب بشود... 🍃به همین سادگی آقا ابراهیم و شخصیت عرفانی و قهرمانش موضوع پایاننامه من شد. 🍃الان من تنها و اولین کسی هستم که راجع به ایشان برای پایاننامه کار میکنم و خیلی ذوق زده هستم. 🍃از همان لحظه سایه مهربان شان در زندگی ام آمده است. هر جایی که باشم با ایشان حرف میزنم و این کار آرامش خاصی بهم دست می دهد. 🍃از وقتی با ایشان آشنا شدم دارم نماز اول وقت می خوانم. این بهترین لطف ایشان به من بود که اگر موقع اذان مشغول هر کاری که باشم از آن کار دست می کشم و به سراغ نماز می روم. 🍃خیلی عنایت های ریز و درشت به واسطه آقا ابراهیم در زندگی ام اتفاق افتاده هست و خیلی مدیونشونم. 🍃اینکه می گویند شهید زنده است کاملا درست هست و واضح می شود آن را حس کرد. 🍃من با آشنا شدن با شهید زنده بودن شهدا را با تمام وجود درک و احساس می کنم. هر کجا گره ای در کارهایم می خورد از خداوند می خواهم به واسطه این شهید بزرگوار گره ها را باز کند. 🍃دلم می خواد جار بزنم و شهید که دوست امام زمان (عج) هست را به همه معرفی کنم. 🍃ان شاءالله که دستمان را رها نکنند و همیشه سایه شان بالای سر همگی مان باشد‌‌. 🗣ارسالی از اعضا (۹ اردیبهشت۱۳۹۹) @Shahid_javidolasar_ebrahim_hadi
هدایت شده از حضرت مهدی(عج)
🍃من به واسطه ی خواهرم با شهید آشنا شدم. 🍃خواهرم در آذر ماه سال ۱۳۹۷ از طرف کمتیه خادمین شهدا برای سفر راهیان نور به مناطق جنوب اعزام شده بودند. 🍃در آن سفر برای خواهرم یکی از دوستانش مرتب از کرامات شهید تعریف می کند و با این شهید بزرگوار آشنا می کند. 🍃خواهرم وقتی از سفر راهیان نور بازگشت برای ما شهید را معرفی کرد و به پسرم که در سنین جوانی بود گفت که کتاب سلام بر ابراهیم را بخواند و تا حدودی هم سعی کند اخلاق و رفتار این شهید عزیز را سرلوحه زندگی اش قرار بدهد. 🍃چند روز بعد به خانه همسایه ام که همیشه کتاب سلام بر ابراهیم(زندگی نامه و خاطرات پهلوان بی مزار ) را روی طاقچه خانه اش می دیدم ولی زیاد توجه ای نمی کردم رفتم. این دفعه تا کتاب سلام بر ابراهیم توجه ام را جلب کرد ناخودآگاه کتاب را از همسایه امانت گرفتم. 🍃شروع به خواندن کتاب سلام بر ابراهیم کردم. هرچه قدر می خواندم بیشتر شور و اشتیاق داشتم. کلمه به کلمه و حرف به حرف روی جلد، پشت جلد و همه جزئیات کتاب را مو به مو چندین مرتبه مطالعه کردم و به ذهن سپردم. 🍃فکر و ذکرم یاد و نام شهید شده بود. هرجا کنار هر کسی بودم از خاطرات این شهید بزرگوار می گفتم. 🍃همیشه سعی می کردم نماز بخوانم و به مادر شهید (مرحومه مرحمت حاجی پور) هدیه کنم. 🍃بعضی وقت ها نذری برای شادی روح شهید به بچه های کوچک می دادم. 🍃کاملا با کتاب و زندگی نامه شهید انس گرفته بودم و قوت قلبی برایم شده بود. 🍃در فکر کانال کمیل و چگونگی شهادت شهید و شهیدان کانال کمیل و حنظله بودم و دوست داشتم از نزدیک این مکان مقدس را ببینم. 🍃چند ماهی از آشنایی من با شهید گذشت تا این که نزدیک عید شد. 🍃خواهرم در گروه نهج البلاغه بود. یکی از برنامه های این گروه این است که به مدیریت آقای مهدوی ارفع ایام عید از سراسر کشور به جنوب می روند و در آنجا برنامه های متنوع معنوی برگزار می کنند. 🍃خواهرم چون در آذر ماه خادم الشهدا در جنوب بود تصمیم نداشت در ایام عید دوباره به جنوب برود. 🍃اهل سفر و تفریح زیاد نبودم. به خاطر مشلغه زیاد مثل خانه داری، بچه داری و.. فرصت چنین سفرهایی را نداشتم. 🍃 ولی از آنجایی که دلم خیلی هوای کانال کمیل کرده بود از خواهرم خواهش کردم به خاطر من امسال بیاید به سفر راهیان نور برویم. 🍃خواهرم گفت: این کاروان شرطش این هست که باید در گروه نهج البلاغه خوانی عضو باشی ولی با مدیرگروه صحبت می کنم اگر قبول کرد باشه به خاطر شما می آیم اگر هم قبول نکرد همراه با کاروان بسیج می رویم. 🍃خوشبختانه مدیر گروه قبول کرد و یک روز بعد از عید همراه با خواهرم و پسر کوچکم راهی سرزمین نور شدیم. 🍃 در راه برای نماز صبح پیاده شدیم درب ورودی امامزاده که رسیدیم بنر بزرگی از عکس شهید نصب شده بود و روی آن نوشته بود خیر مقدم به مسافرین سرزمین راهیان نور می گوییم. 🍃خواهرم به من گفت: رفیق آسمانی مان ورودی امامزاده به استقبال آمده است. آنچنان ذوق کرده بود که قابل وصف نبود. 🍃وقتی سوار ماشین شدیم مدیر کاروان به هر کدام از زائران یک بسته فرهنگی دادند و گفتند: برای هر اتوبوس عکس دفتر و یابود یک شهید داده اند عکس و محصولات فرهنگی شهید به اتوبوس ما داده شده است. 🍃آنجا بود که من کلی ذوق کردم. شهید نظر خاصی بهمون داشتند. 🍃در آن ایام استان خوزستان دچار بحران سیل بود و مرتب هشدار می دادند از سفرهای غیر ضروری پرهیز کنید. 🍃تقریبا نود درصد سفرهای راهیان نور کنسل شده بود و اکثر مسافران نگران بودند. باخودم می گفتم اگر شهید ما را دعوت کرده خودشان هم خوب پذیرایی می کنند. 🍃خداروشکر برنامه سفر برای ما کنسل نشد. از چند جای مناطق جنوب دیدن کردیم و همچنین از برنامه متنوع گروه نهج البلاغه ای ها به فیض رسیدیم. 🍃تا این که روزی که قرار بود به فکه و کانال کمیل برویم هشدار سیل اعلام شد. روز قبل به خاطر بارندگی های شدید امکان رفت و آمد به آن مناطق نبود. 🍃همه نگران کنسلی برنامه ها بودند من به خود شهدا سپرده بودم. همه کاروان باهم زیارت عاشورا و دعای توسل را خواندیم که سفر بی خطر داشته باشیم. 🍃دیگر همه تقریبا ناامید بودند که بقیه سفر را باید کنسل کنیم که خوشبختانه هوا صبح زود بارانی نبود و به سمت فکه و کانال کمیل رفتیم. 🍃اصلا باور کردنی نبود باران باعث شده بود زمین رملی فکه سفت شود انگار که همه جا آب و جارو شده باشد. خادمین شهدا با چهره های جوان و بشاش به استقبال می آمدند و تقریبا غیر از کاروان نهج البلاغه ای ها که از سراسر کشور آمده بودند دیگر خبری از کاروان های دیگر نبود. 🍃در کانال کمیل از خاطرات راویان استفاده کردیم. 👇👇👇
هدایت شده از حضرت مهدی(عج)
👇👇👇 🍃به خاطر بارندگی های عجیب دور تا دور کانال کمیل سرسبز و خرم شده بود. از گل و گیاه خوشبو روییده بود خدا را شکر کردم که بالاخره کانال کمیل را دیدیم. 🍃موقع نماز، اذان ظهر به افق فکه با صدای شهید پخش شد و همگی باهم نماز اول وقت به جماعت خواندیم. 🍃یکی از راویان تعریف می کرد تا حالا در این مکان خیلی کم سابقه بود که زائران بتوانند نماز جماعت بخوانند. 🍃جاتون سبز خیلی باحال بود. بعد چند دقیقه هرکس یک گوشه ای از کانال کمیل نشست و خلوتی باشهدا داشتیم. 🍃من یک مشکلی داشتم و از شهید خواستم که واسطه بشوند تا این مشکلم حل بشود. 🍃خداروشکر در کمال ناباوری کمتر از یک ماه مشکلی که باعث رنجش خانواده بود حل شد. 🍃حالا دیگر خیالم راحت شده بود که شهید حسابی هوای ما را دارد. 🍃وقتی خانواده ام زنگ می زدند و به خاطر بارندگی های سیل آسیا نگران بودند و در جواب می گفتم اینجا هوا خوب است تعجب می کردند. 🍃یکی از روایان می گفت: از کم سعادتی شماست روی این خاک بنشیند به زودی تذکره کربلا را نگیرید. 🍃به خاطر مشغله های زندگی فکر نمی کردم چندماه بعد همراه با پسرم و خواهرم به زیارت کربلا برویم. 🍃بعد از زیارت کانال کمیل سوار اتوبوس شدیم. با کلی خاطره و لذت معنوی داشتیم به سوس شهر هایمان برمی گشتیم. 🍃مدیر کاروان چند جلد کتاب سلام بر ابراهیم به همگی دادند و گفتند: وقف در گردش کنید. همچنین چند تا پوستر از عکس های زیبا کانال کمیل و شهید که روی آن دلنوشته زیبا چی شد خودت را مهمان دل ویرانه ما کرده ای؟؟ نوشته شده بود. 🍃من متوجه عکس ها و این نوشته نشدم وقتی رسیدیم خانه تازه متوجه آن عکس ها شدم واقعا چی شد شهید خودت را مهمان دل ویرانه من و خیلی های دیگر کرده ای؟؟ 🍃بیشتر از یک سال از این ماجرا می گذرد هنوز هم آن شارژ معنوی ام را حفظ کرده ام و به همه ی دوستان سفارش می کنم حتما حتما کتاب های شهدا را مطالعه کنند و سر لوحه ی زندگی خود قرار دهند. 🗣ارسالی از اعضا(۲۵ خرداد۱۳۹۹) @Shahid_javidolasar_ebrahim_hadi
هدایت شده از حضرت مهدی(عج)
جوان ها رهبرمان را تنها نگذارید.🌹 ✨سلام علیکم همین دیشب (سه شنبه شب ۲۷ خرداد ۱۳۹۹) خواب دیدم‌ من به همراه همسرم و فرزندم با ماشین جایی می رفتیم خیلی شدید باد و طوفان می آمد. ✨مجبور شدیم از ماشین پیاده بشویم. به سختی جلوی چشم خودمان را می دیدیم. ✨ یک دفعه در گوشه ای نوشته شده بود شهید . ✨از بس باد می اومد نتوانستم بایستم در حین حرکت یک لحظه تا سرم را برگرداندم دیدم شهید نشسته است. ✨چون می دانستم ایشان شهید شده اند داد زدم وااااای و به همسرم گفتم: نگاه کن زنده هست. ✨شهید گفتند: مگر تعجب دارد ما که زنده ایم. بیایید اینجا بشینید تا طوفان‌ تمام بشود. ✨ما همان کنار نشستیم چادرمان را سرمان کشیدیم. دو نفر دیگر هم به کنار ما آمدند و آنها هم چادر را سرشون کشیدند. ✨بعد از مدتی احساس کردم باد و طوفان‌تموم شده است. می خواستیم برویم دیدم شهید نیم خیز دستش را دراز کرده است و با گریه می گوید: به جوان ها بگویید رهبر را تنها نگذارید. ✨همین‌ جور گریه می کرد و این حرف را تکرار می کرد. منم خیییلی گریه می کردم. ✨جلو رفتم و به ایشان گفتم برایم دعا کن و نصحیتی کن. شهید با من حرف زد و نصیحتم می کرد. ✨بعد همین جور گریه می کردم و رفتیم. من هی پشت سرم به شهید ‌نگاه می کردم. 🗣ارسالی از اعضا(طیبه آژیده)(۱۳۹۹/۰۳/۲۷) @Shahid_javidolasar_ebrahim_hadi
هدایت شده از حضرت مهدی(عج)
خوابی که حاوی پیام شهید جاویدالاثر مبنی بر اینکه رهبر را تنها نگذاریم خانم طیبه آژیده به زبان عامیانه و خودمانی در تاریخ ۲۷ خرداد سال۱۳۹۹ فرستاده بودند. عکس باز شود.✅ @Shahid_javidolasar_ebrahim_hadi
❣🌺❣ 🌺❣ ❣ اللہ...✨ باسلآم خدمټ تمام همراهاݩ ڪاناݪ🖐🙃 طے اتفاقاتے مجبور شدیم ڪانال رو حذف ڪنیم و انتقال بدیم به کانال دیگری...اما ازاین به بعدان شااالله در هردو کانال فعالیت میکنیم...البته بنده مدیر کانال و کاربر دیگری هم مدیر کانال انتقال داده هستش... 💚اما ڪانال همچنان پابرجاسٺ💚 و به فعالیت خودش ادامہ خواهد داد...🦋 البتہ با تبلیغ ڪاناݪ سعے میڪنیم اعضای ڪانال روافزایش بدیم..😌 📌تا اطلاع بعدے خادم براے ڪانال نیاز نیستــــ☺️💓 ممنون از حضور سبزتوݩ🌱 انتقادات و پیشنهاداتتون به آیدی زیر: @KHeiybar97
سال هشتاد و یک تو خانواده ای که از لحاظ معنویات خیلی متوسط بودن به دنیا اومدم. وضع مالی خوبی نداشتیم و تو خونمون همیشه دعوا بود. خواهرام نماز میخوندن ولی من میفهمیدم که این نماز از ته دل نیست یعنی نماز میخوندن ولی نه حجاب درست داشتن و نه رفتار اسلامی. تا اینکه به سن تکلیف رسیدم با خواهرم که دو سال از سن تکلیفش گذشته بود نماز خوندن رو شروع کردیم. ولی راستش نمازهام از سر وحشت آخرت بود و هیچ تاثیری تو زندگیم نداشت. خواهرام کمکم نماز خوندن رو ترک کردن به جز دوتاشون. خواهری که دوسال ازم بزرگ تر بود و باهم نماز رو شروع کردیم هرروز معنوی تر میشد.تا اینکه کاملا باحجاب و با حیا شد و مثل ما رفتار نمیکرد. تو همین زمان دچار گناه های خیلی بزرگی شدم که عامل سقوطم بود. نماز رو ترک کردم... هر روز بیشتر از خدا فاصله میگرفتم لباس های بد میپوشیدم و تو عروسیها جلو نام حرم ها...بگذریم. وقتی یه نا محرم میدیدم حتما باید بهش دست میدادم و روبوسی میکردم... مانتو نمیپوشیدم تادوم راهنمایی حتی روسری هم خیلی کم میزدم راستش برام این چیزا بی معنی بود از محرم متنفر بودم...واسه اینکه دو ماه اجازه نداشتم برقصم. تموم تلاشم این بود که زیبا به نظر بیام... تو مدرسه هم به آدم ضد دین معروف بودم... تا اینکه... تا اینکه سال نود و شیش که تقریبا میشد پونزده سالم با اصرار خواهرم تصمیم گرفتم روزه بگیرم... بعد ماه رمضون نمازام ترک نشد اما راستش اصلا حوصله نماز و دعا نداشتم...وضع حجابم افتضاح بود و جلو نا محرم های فامیل که اصلا نبود... کلاس نهم به همین منوال و با دوستای ناباب گذشت... تا اینکه کلاس دهم به اجبار باید میرفتیم راهیان نور... من فقط از خوشی با دوستام ذوق داشتم اما راجب شهدا هیچی نمیدونستم.. تو اتوبوس خادم ها اصرار میکردن که کتاب سلام بر ابراهیم رو بخونیم... ولی من اصلا علاقه نشون ندادم و نخوندمش تقریبا هیشکی نخوند... هنوزم وقتی به اون روز و کتاب غریب سلام بر ابراهیم فکر میکنم دلم میخواد دق کنم... ولی ابراهیم منو تو همون اتوبوس پیدا کرد... وقتی داشتیم از مناطق جنگی بازدید میکردیم من هیچی حالیم نمیشد و زیاد برام جذاب نبود... تا اینکه مارو بردن تو یه اتاق اونجا تابوت شیش تا شهید گذاشته بود با دیدنشون اصلا نمیدونم چم شد؟ یهو افتادم رو تابوتا و زار میزدم خودم هم باورم نشد چه برسه به دوستام... بهترین لحظات عمرم اونجا رقم خورد و من هرچی دارم از اون شهداست بعدش عاشق شهدا شدم خیلی زیاد. با شهادت سردار بیشتر بیدار شدم به حجابم توجه کردم و تقریبا چادری شدم... تا اینکه اواخر فروردین امسال همین که تو شبکه های اجتماعی میگشتم چشمم خورد به یه عکس عکس ابراهیم رو یه پلاک که روی قرآن گذاشته بود و آیه سلام علی ابراهیم... نمیدونم چی تو اون عکس بود اما میدونم فراتر از جادو بود مجذوب شدم... دوستی من با ابراهیم شروع شد و از اون موقع نمازام درست شد قول دادم بهش که دیگه دروغ نگم به نامحرم دست ندم حجابم خیلی خوب شد و به چادر رسید. و کلی اخلاق خوب دیگه که ازش یاد گرفتم و بعدشم سلام بر ابراهیم رو خوندم... که تاثیرش رو من بینهایت بود و باهاش گریه ها کردم... اما هنوز اون کسی که ابراهیم میخواد نیستم. فکر کنم جزء معدود کسایی باشم که قبل خوندن کتاب سلام بر ابراهیم باهاش رفیق شدم... التماس دعا یاحسین
من با اینکه در خانواده ی مذهبی بزرگ نشدم اما از اوایل نوجوانی عاشق مسائل دینی بودم. به خاطر عقیده هایم خیلی بین خانواده و فامیل اذیت می شدم و برای حفظ کردن آن سختی های زیادی کشیدم. سطح فرهنگ و اعتقادات دینی پدر و مادرم خیلی ضعیف بود و تلاشی هم برای اعتلای سطح معنویت فرزندانشان نداشتند. همچنین آنها از لحاظ روحی تعادل نداشتند. خیلی با من و برادرهایم بد رفتار می کردند و باعث به زندان افتادن دو تا برادرم در سنین پایین شدند. پدرم در جوانی به مدت خیلی سال در زندان افتاده بود و بنابرین نمی شد از ایشان انتظار داشت بتواند الگوی خوبی برای بچه هایش باشد و از پس تربیت شان برآید. همیشه در خانه مان دعوا و درگیری بود و هیچ کدام مان آرامش نداشتیم. در این شرایط من سعی می کردم با خواندن زندگینامه ی علما و شهدا، ارتباط با مسجد و قرآن روی اعتقاداتم کار کنم و به آرامش برسم. در آن شرایط خیلی سختی که من زندگی می کردم یاد نگرفتم چطور باید در آینده که ازدواج می کنم با فرزندم رفتار و تربیت کنم. بگذریم که چه سختی هایی به خاطر مشکلاتی که مادرم با رفتارهایش در مقابل خانواده ی همسرم انجام می داد داشتم. سعی کردم بچه هایم را از همان کودکی در یک فضای معنوی و مذهبی بزرگ کنم و کمبودهایی که خودم در این زمینه از بچگی داشتم برای آنها به وجود نیاید. اما چون از والدین خودم یاد نگرفته بودم چطور باید با فرزند رفتار کرد با وجود سعی و تلاش زیاد برای خوب تربیت کردن بچه هایم، پسرم با اینکه پسر مذهبی بود در سن ۱۵ سالگی به یکباره تغییر رویه داد. دیگر با من و پدرش حرف نمی زد، تو خودش بود و اصلا از اهل بیت(ع)، شهدا و کلا هرچیزی که مربوط به معنویات بود حرفی نمی زد. مداوم آهنگ گوش می داد. تمام هم و غمش این بود که به خارج از کشور برود و خواننده ی رپ بشود. کارهای مذهبی را دیگر انجام نمی داد. نماز نمی خواند. الکی همیشه می گفت خواندم در حالی که می دانستم دروغ می گوید. خیلی خیلی ناراحت بودم. می دانستم سخت گیری هایی که در بچگی فرزندانم انجام داده بودم پسرم رو زده کرده بود. مدت ها به همین منوال می گذشت تا اینکه دو سه هفته قبل ماه مبارک رمضان با کانال شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی آشنا شدم. وقتی متوجه ختم صلوات در کانال گذاشته می شود شدم خودم اسم پسرم را به خادم کانال دادم که در کانال تا همه ی اعضا به نیت مون صلوات بفرستند و تا ۴۰ روز خواستم ادامه داشته باشد. هنوز بیست روز نگذشته بود که با کمال حیرت دیدم کم کم به برکت ماه مبارک رمضان و فضای معنوی این ماه، همچنین صلوات هایی که فرستاده می شد پسرم تغییر رویه دارد می دهد. می آمد با ما می نشست و سخنرانی هایی که از تلویزیون پخش می شد رو گوش می کرد. یواش یواش دیدم اسم شهدا را می آرد و وقتی ازشون صحبت می شد به علامت تایید سر تکان می داد و حتی در بحث ما هم شرکت می کرد. امروز(۱۶خرداد) هم فیلم سینمایی به وقت شام را با ما نگاه کرد و نظر می داد. می گفت: علی که در فیلم هست می توانست خودش را به خطر نندازد و راحت زندگیش را بکند اما رفت. معلوم بود خیلی تحت تاثیر قرار گرفته است. خیییلی از خداوند مهربان ممنونم. همچنین از شهید ابراهیم هادی که در این مدت هم از ایشان کمک می خواستم، از اعضاء محترم كانال كه بابركت صلوات هایشان پسرم تغییر رویه داد و همچنین از خادم گرامی کانال ممنونم و امیدوارم همگی ما رهرو خون پاک شهدا باشیم. خواهش می کنم برای من، همسرم و پسرم دعا کنید که در مسیر شهدا قدم برداریم و همه ی کارها، افکار و اعمال مان مورد رضای خدای تعالی باشد و در دین مان ثابت قدم باشیم.