✨﷽✨
#یادت_باشد
قسمت هجدهم
💐دوست داشتم تاریخ تولد حمید رابدانم،برای اینکه مستقیماسوالےنکنم،تاسفارش شیرینی ها آماده بشودازقصدبه سمت دریخچال کیک هاےتولد رفتم.
نگاهی به کیک ها انداختم وگفتم:
"این کیک رو میبینین چقدرخوشگله؟"تولدامسالم که گذشت!اما دوم تیر سال بعد همین مدل کیک روسفارش میدیم.راستی حمید آقا شمامتولد چه ماهے هستین؟
گفت به تولدم خیلی مونده من چهارم اردیبهشت تولدمه.
🍀تاحمید تاریخ تولدش راگفت در ذهنم مشۼول حساب وکتاب روزوماه تولدمان شدم.خیلی زودتوانستم یک وجه اشتراک قشنگ پیداکنم.حسابی ذوق زده شدم چون تاریخ تولدمان هم به هم می امد.
من متولددومین روز چهارمین ماه سال بودم وحمید متولدچهادمین روز دومین ماه سال!
ازشیرینی فروشی تا فلکه دوم کوثر بایدپیاده می رفتیم.
🌺حمید ورزشکاربودوازبچگی به باشگاه میرفت،این پیاده رفتن ها برایش عادی بود.ولی من تاب این همه پیاده روے رانداشتم وگفتم:من دیگه نمیتونم خیلی خسته شدم.
❤️حمیدهم شیرینی بدست باشیطنت گفت:
محرم هم نیستیم که دستتوبگیرم،اینجاماشین خورنیست مجبوریم تاسرخیابون خودمونوبرسونیم تاماشین بگیریم.
🌷نوع راه رفتن ورفتارمان شبیه کیانی بودکه تازه نامزدکرده اند.درشهری مثل قزوین سخت است که درخیابان راه بروے وحداقل چندنفرآشناوفامیل تورانبینند.به خصوص که حمیدراخیلی هامیشناختند.
#ادامه_دارد...
https://eitaa.com/shahid_hadi99
#یادت_باشد
#قسمت نوزدهم
🌸روی جدول نشسته بودم که چندنفرازشاگردهای باشگاه کاراته حمیدکه بچه های دبستانی بودندمارادیدند،وازدورمارابه هم نشان میدادندوپچ پچ میکردند.یکی ازآنهاباصداےبلندگفت:"استادخانومتونه؟مبارکه."
🍎حمیدرا زیرچشمی نگاه کردم ازخجالت عرق به پیشانیش نشسته بودانگارداشتندقیمه قیمه اش میکردند.دستےبه آنهاتکان دادوبعدهم گفت: این بچه ها آبرو برا ادم نمیذارن.فردا کل قزوین باخبرمیشه.
ساعت۹شب بودکه به خانه رسیدیم،مادرم با اسپند به استقبالمان امد.
💐حلقه چندباری بین فاطمه ومادرم دست به دست شد.حمیدجعبه شیرینی رابه مادرم دادودرجواب اصرارش برای بالارفتن گفت:
الان دیروقته،ان شاءالله بعدامزاحم میشم،فرصت زیاده.
موقع خداحافظی خواست حلقه را به من بدهدکه گفتم:حلقه رو به عمه برسونیدمراسم عقدکنان باخودشون بیارن.
🌺حمید گفت:حالاکه حلقه بایدپیش من باشه پس من یه هدیه دیگه بهت میدم.بعدهم ازداخل جیب کتش یک جعبه کادوپیچ رابه من هدیه کرد.
حسابی غافلگیرشده بودم،این اولین هدیه اےبودکه حمید به من میداد.به ارامی کاغذکادو رابازکردم.
ادکلن لاگوست بود.بوےخوبی میداد.تمام نامزدی ما با بوےاین ادکلن گذشت جون حمیدهم همیشه همین ادکلن رامیزد.
❤️جمعه۲۱مهرماه۱۳۹۱روزعقدکنان من وحمیدبود.دقیفا مصادف با روز دحوالارض،مهمانان زیادی ازطرف ما وخانواده حمید دعوت شده بودند.حیاط را براے آقایان فرش کرده بودیم وخانم هاهم اتاق بالابودند.ازبعدتعطیلات عیدخیلےازاقوام وآشنایان راندیده بودم،پدرحمیداول صبح میوه ها وشیرینی هاراباحسن آقا به خانه ما آوردند.
🌷فضای پذیرایی خیلی شلوۼ وپر رفت وآمدبود.باتعدادی ازدوستان واقوام نزدیک داخل یکی ازاتاقهابودم.باوجود آرامش واطمینانی که ازانتخاب حمید داشتم ولی بازهم احساس میکردم در دلم رخت میشورن.
💐تمام تلاشم رامیکردم کسی ازظاهرم پی به درونم نبرد.گرم صحبت بادوستانم بودم که مریم خانم خواهرحمیدداخل اتاق آمد گفت: عروس خانم داداش باشما کار داره....
#ادامه_دارد...
https://eitaa.com/shahid_hadi99
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 پاسخ محکم و تودهنی مردم به توهین برخی به امام رضا(ع)
⭕️ خط قرمز ما امام رضاست
انتشار_عمومی
✅روز اون دسته از آقا پسر هایی که زیر ابرو برمیدارن هم مبارک😉😂
#طنز
「♥️ بہ نیت دوست شھیدم مےخوانـم」
.
بِسمِاللهِالرَّحمٰـنِالرَّحیـم
اِلٰھی عَظُمَ البَلاء وَ بَرِحَ الخَفاء وَنڪَشَفَ الغِطاء وَ انقَطَعَ الرَجاء
وَضٰاقَتِ الاَرضُ وَمُنِعَـتِ السَماء وَاَنتَ المُستَعٰـانُ وَاِلَیڪَ المُشتَڪٰی وَ عِلَیڪَ المُعَـوَلُ فیٖ شِدَةِ وَالرَخـاء
اَللھُمَ صَـلِ عَلـٰی مُحَّمَد و آلِ مُحَّمَد
اولِی الاَمـرِ الَذیٖنَ فَرَضتَ عَلَینـٰا طاعَتھُم
وَعَرَفتَنـٰا بِذٰلِڪَ مَنزِلَتَھُم
فَفَــرِّج عَنـٰا بِحَقِھِم فَرَجاً عٰاجِلاً قَریبا ڪَلَمحِ البَصَر اَو هُـوَ اَقـرَب
یـٰامُحَّمَدٌ یـٰاعَلی یـٰاعَلیٌ یـٰامُحَّمَد اِڪفیٰانی فَاِنَڪُمـٰا ڪافیٖان وَانصُرانی فَاِنَڪُمـٰا ناصِران
یـٰامَولانٰا یـٰاصاحِبَالزَّمان
اَلغَوث اَلغَوث اَلغَوث
اَدرِڪنیٖ اَدرِڪنیٖ اَدرِڪنیٖ
اَلسـاعَة اَلسـاعَة اَلسـاعَة
اَلعَجَل اَلعَجَل اَلعَجَل
یـٰا اَرحَمَ الرّاحِمیـٖن بِحَقِّ مُحَّمَدِ وَآلـِهِ الطٰاهِرین
.
๑🌻.⇝|@shahid_hadi99
✨﷽✨
#یادت_باشد
قسمت بیستم
🌷چادرنقره ای رنگم را سرکردم وتا در ورودی امدم.حمید بایک سبدگل زیبا ازغنچه هاےرزصورتی و لیلیوم زرد رنگ دم درمنتظرم بود.
سرش پایین بودومن راهنوزندیده بود،صدایش که کردم متوجه من شدوبالبخندسمتم آمد.
کت وشلوار نپوشیده بود.بازهمان لباسهای همیشگی تنش بود.یک شلوارطوسی ویک پیراهن معمولی آن هم طوسی رنگ،که پیراهنش راهم روےشلوار انداخته بود.
❤️سبدگل را ازحمیدگرفتم وبوکردم،گفتم:
خیلی ممنون زحمت کشیدین. لبخند زدوگفت قابل شمارونداره هرچندشماخودت گلی.
بعدهم گفت عاقداومده تاچند دقیقه دیگه خطبه روبخونیم.شما آماده باشید.باچشم جوابش رادادم وبه اتاق برگشتم.
💐باوجوداینکه وسط مهرماه بوداما به خاطر زیادي جمعیت هوای اتاق دم کشیده بود.
🌺نیم ساعتےگذشت ولی خبری نشد.نمیدانستم چرا عقد را زودتر نمیخوانند که مهمان هاهم اذیت نشوند.
🍎مادرم هم که به داخل اتاق امد وارام پرسیدم:حمید آقا گفت که عاقد اومده پس معطل چی هستن؟
مادرم گفت: لابد دارن قول وقرارهای ضمن عقد رومینویسن برای همین طول کشیده.
مهمان ها هم آمده بودند اما حمید غیب شده بود،کمی بعد کاشف به عمل آمد که حمید شناسنامه اش را جاگذاشته است!
تاشناسنامه رابیاورد یک ساعتی طول کشید.ماجرا دهان به دهان پیچید وهمه فهمیدند که داماد شناسنامه اش را فراموش کرده است،کلی بگو بخند راه افتاده بودامامن ازاین فراموشی حرص میخوردم.
🍀بعدازاینکه حمید باشناسنامه برگشت بزرگترهای فامیل مشۼول نوشتن قول وقرارهای طرفین شدند.بناشد چهارقلم ازوسایل جهزیه را خانواده حمید تهیه کنند.
🌸موقع خواندن خطبه عقدمن وحمید روےیک مبل سه نفره نشستیم.من یک طرف حمیدهم طرف دیگرچسبیده به دسته های مبل،بین ما فاصله بود.
سفره عقدخیلی ساده ولی درعین حال پرازصمیمیت بود:
یک تکه نان سنگک به نشانه برکت،یک بشقاب سبزی،گل خشکی که داخل کاسهاے پرازاب برای روشنایی زندگی بود.ویک ظرف عسل،جعبه حلقه ویک آیینه که روبروی من وحمید بود،گاهی ساده بودن قشنگ است.
دست حمید قرآن حڪیم بود،یک قران بامعنی وتفسیرخلاصه،من هم که آن زمان پنج جزء از قران راحفظ بودم.
🌹هردومشۼول خواندن قران بودیم، عاقد وقتی فهمید من حافظ چند جزء از قران هستم خیلی تشویقم کرد و قول یک هدیه را به من داد. بعد جواب آزمایش ها راخواست تاخطبه عقد را جاری کند...
#ادامه_دارد...
https://eitaa.com/shahid_hadi99
#یادت_باشد
قسمت بیست و یکم
💐حمیدجواب آزمایش ژنتیک رابه دستش رساند.عاقد تا برگہ هارادیدگفت:"اینکه برای ازدواج فامیلی شماست،منظورم آزمایشه که بایدمیرفتیدمرکزبهداشت شهیدبلندیان وکلاس ضمن عقد رو هم می گذروندین."
🌷حمیدکه فهمیده بود دسته گل به اب داده است درحالی که به محاسنش دست میکشید گفت:
مگه این همون نیست؟من فکرکردم همین کافی باشه.
تا این را گفت درجمعیت همهمه شد.خجالت زده به حمیدگفتم میدونستم یه جای کارمی لنگه اونجاگفتم که باید بریم آزمایش بدیم ولی شماگفتی لازم نیست.
❤️دلشوره گرفته بودم این همه مهمان دعوت کرده بودیم.مانده بودیم چه کنیم!بدون جواب آزمایش که عقد دائم خوانده نمیشد.
تا اینکه به پیشنهادعاقدقرارشدفعلا صیغه محرمیت بخوانیم.تابعدازشرکت درکلاسهای ضمن عقدودادن آزمایش هاعقددائم درمحضرخوانده شود.
🌸لحظه ای که عاقدشروع به خواندن خطبه عقدکردهمه به احترام این لحظات قشنگ سکوت کرده بودندومارانگاه میکردند،احساس عجیبی داشتم.
صدای تپش های قلبم رامیشنیدم.زیرلب سوره یاسین را زمزمه میکردم دردلم برای براورده شدن حاجات همه دعا کردم.
لحظه اےنگاهم به تصویرخودم وحمیددرآیینه روبرویم افتاد،حمیدچشم هایش رابسته بود،دست هایش به حالت دعا روے زانوهایش گذاشته بودوزیرلب دعامیکرد.
طرهای ازموهایش روی پیشانی اش ریخته بود.بدون اینکه تلاشی کند به چشمم خوشتیپ ترین مردروی زمین می امد.قوت قلب گرفته بودم وبادیدنش لبخندمیزدم.
🍎محواین لحظات شیرین گل راچیدم،گلاب آوردم،وقتی عاقد برای بارسوم من راخطاب کرد وپرسید عروس خانم وکیلم؟ به پدرومادرم نگاه کردم وبعد ازگفتن بسم الله به آرامی گفتم:"با اجازه پدرومادرم وبزرگترها بله."
بله را که دادم صدای الله اڪبر اذان مغرب بلندشد،شبیه آدمی بودم که از یک بلندی پایین افتاده باشد. به یک سکون و آرامش دلنشین رسیده بودم.
🌸بعد از عقد،حمید از بابا اجازه گرفت، حلقه را به انگشتم انداخت، حلقه حمید هم بنا به رسمی که داشتیم ماند برای روز عروسی.
عکس گرفتن هم حال خوشی داشت. موقع عکس انداختن با اینکه به هم محرم بودیم ولی زیـاد نزدیک هم نمی نشستیم،
اهل فیگور گرفتن هم نبودیم.در تمام عکسها من و حمید ثابت هستیم.
تنها چیزی که عوض میشود ترکیب کسانی است که داخل عکس هستند، یکجا خانواده حمید، یکجا خانواده خودم، یکجا خواهرهای حمید...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/shahid_hadi99
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیاریدحاجٺهاروڪہ
نفسسلطاناومدھ😍💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهترین زمان برای تقرب به خدا
(یا افرادی که حاجت مهمی دارند)
بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
و وَاعَدْنَا مُوسَی ثَلاَثِینَ لَیْلَهً وَ أَتْمَمْنَاهَا بعَشْرٍ فَتَمَّ مِیقَاتُ رَبِّهِ أَرْبَعِینَ لَیْلَهً وَ قَالَ مُوسَی لِأَخِیهِ هَارُونَ اخْلُفْنِی فِی قَوْمِی وَ أَصْلِحْ وَ لاَ تَتَّبعْ سَبیلَ الْمُفْسِدینَ
﴿اعراف:۱۴۲﴾
ما سی روز با موسی وعده کردیم و آن سی روز را با ده روز دیگر تمام کردیم...
در بین چله های مختلف، یک مورد خاص و مهم وجود دارد، به نام
«چله کلیمیه» که از اولین روز ماه ذی القعده که امسال
از چهارشنبه 11خرداد (اول ذی القعده) قابل اجراست.
آغاز می شود.
باید توجه داشت که انسان در طول سال هر زمانی که بخواهد می تواند چله بگیرد، اما بهار چله، این 40 شب است، یعنی از اوّل ذی القعده تا دهم ذیحجّه.
برای انجام چله اذکار و سوره هایی پیشنهاد شده است مانند:
🍃قرائت قرآن
🍃سوره نور
🍃سوره حشر
🍃سوره واقعه
🍃خواندن زیارت جامعه کبیره
🍃ذکر لااله الاالله روزی۱۰۰۰ مرتبه
🍃صلوات روزی ۳۵۰ مرتبه
🍃ذکر یابصیر ۳۰۳ مرتبه
🍃و نیز ذکر استغفار ۷۰ مرتبه
همچنین قرائت زیارت وارث یا زیارت عاشورا و نیز حدیث کسا نیز در چله گرفتن توصیه شده است.
لازم به ذکر است که لازم نیست همه موارد فوق انجام شود.
هرکس به اندازه توان و نیاز یا حاجت خود هرکدام را خواست انجام می دهد.
یا برای هر حاجتی یکی از اعمال را انتخاب می کند.
چقدر زیباست که ثواب این چله یا یکی از اعمال به نیت سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان(عج) باشد🤲
「♥️ بہ نیت دوست شھیدم مےخوانـم」
.
بِسمِاللهِالرَّحمٰـنِالرَّحیـم
اِلٰھی عَظُمَ البَلاء وَ بَرِحَ الخَفاء وَنڪَشَفَ الغِطاء وَ انقَطَعَ الرَجاء
وَضٰاقَتِ الاَرضُ وَمُنِعَـتِ السَماء وَاَنتَ المُستَعٰـانُ وَاِلَیڪَ المُشتَڪٰی وَ عِلَیڪَ المُعَـوَلُ فیٖ شِدَةِ وَالرَخـاء
اَللھُمَ صَـلِ عَلـٰی مُحَّمَد و آلِ مُحَّمَد
اولِی الاَمـرِ الَذیٖنَ فَرَضتَ عَلَینـٰا طاعَتھُم
وَعَرَفتَنـٰا بِذٰلِڪَ مَنزِلَتَھُم
فَفَــرِّج عَنـٰا بِحَقِھِم فَرَجاً عٰاجِلاً قَریبا ڪَلَمحِ البَصَر اَو هُـوَ اَقـرَب
یـٰامُحَّمَدٌ یـٰاعَلی یـٰاعَلیٌ یـٰامُحَّمَد اِڪفیٰانی فَاِنَڪُمـٰا ڪافیٖان وَانصُرانی فَاِنَڪُمـٰا ناصِران
یـٰامَولانٰا یـٰاصاحِبَالزَّمان
اَلغَوث اَلغَوث اَلغَوث
اَدرِڪنیٖ اَدرِڪنیٖ اَدرِڪنیٖ
اَلسـاعَة اَلسـاعَة اَلسـاعَة
اَلعَجَل اَلعَجَل اَلعَجَل
یـٰا اَرحَمَ الرّاحِمیـٖن بِحَقِّ مُحَّمَدِ وَآلـِهِ الطٰاهِرین
.
๑🌻.⇝|@shahid_hadi99
✨﷽✨
#یادت_باشد
#قسمت بیست و دوم
🌸بارفتن تعدادی از مهمان ها وخلوت ترشدن مراسم چندنفری اصرارکردند به دهان هم عسل بگذاریم،حمید که خیلے خجالتی بود من هم تا انگشتش را دیدم کلا پشیمان شدم.
🍎آنجافهمیدم که وفتی رفته شناسنامه اش رابیاورد موتوریکے ازدوستانش خراب شده بود،
حمیدهم که فنی کاربود کمک کرده تا موتور را درست کنند.بعداز رسیدن هم بخاطرتاخیر ودیرشدن مراسم باهمان دست هاےروغنی سرسفره عقدنشسته بود.
بادستمال کاغذی انگشتش را حسابی پاک کردوبالاخره عسل راخوردیم.
🌸مراسم که تمام شد حمید داخل حیاط باعلی مشغول صحبت بود.
با اینکه پدرم دایی اش میشد ولی حمیدخجالت میکشیدپیش ما بیاید،منتظربودهمه مهمان هابروند.
🌺مریم خانم خواهرحمیدبه من گفت:
شڪرخدامراسم که باخوبی و خوشی تموم شد،
امشب با داداش بریدبیرون یه دوری بزنیدماهم هستیم به زن دایی کمک میکنیم وکارهاروانجام میدیم.
🍀من که درحال جابجاکردن وسایل سفره عقدبودم گفتم مشکلےنیست ولی باید بابا اجازه بده.
مریم خانم گفت:" اخه داداش فردا میخوادبره همدان ماموریت سه ماه نیست!" باتعجب گفتم:سه ماه؟چقدرطولانی،انگارباید ازالان خودمو برای نبودناش آماده کنم."
وسایل راکه جابجا کردیم وهمه مهمان ها که راهی شدند ازپدرم اجازه گرفتم وباحمید ازخانه بیرون آمدیم،تابخواهیم راه بیفتیم هوا کاملا تاریک شده بود.
❤️سوارپیکان مدل هفتادآقاسعیدشدیم،پیکان کرم رنگ باصندلی هاےقهوه ای که به قول حمیدفرمانش هیدرولیک بود.
🌷این دوتابرادر آنقدربه ماشین رسیده بودند که انگار الان ازکارخانه درآمده است،خودش هم که ادعا داشت شوماخر است،راننده فرمول یک،یک جوری می رفت که آب از آب تکان نخورد!
به سمت امامزاده اسماعیل باراجین حرکت کردیم،ساعت نه ونیم شب بودکه رسیدیم،وقتی خواستیم داخل امامزاده برویم کمی این پا و آن پا کرد وگفت:" بی زحمت شماره موبایلتو بده که بعدازنماز وزیارت تماس بگیرم."
💐تا آن موقع شماره هم رانداشتیم.شماره را که گرفت لبخندی زد وگفت:"شمارتو به یه اسم خاص ذخیره کردم ولی نمیگم."پیش خودم گفتم حتما اسمم را ذخیره کرده یانوشته "خانم"،زیاد دقیق نشدم...
ادامه_دارد
https://eitaa.com/shahid_hadi99
#یادت_باشد
#قسمت بیست و سوم
🌺رفتیم زیارت ونمازمان راخواندیم،یک ربع بعد تماس گرفت،ازامامزاده که بیرون آمدیم حیاط امامزاده را تا ته رفتیم،ازمزارشهید"امیدعلی کیماسی"هم ردشدیم.
🌺خوب که دقت کردم دیدم حمیدسمت قبرستان امامزاده میرود.خیلی تعجب کرده بودم اولین روزمحرمیت ما آن هم این موقع شب،به جای جنگل وکوه ورستوران وکافی شاپ ازاینجاسردرآورده بودیم!
قبرستان امامزاده حالت کوهستانی داشت،حمیدجلوترمیرفت،قبرهابالاوپایین بودند.چندمرتبه نزدبک بودزمین بخورم.
روی این راهم که بگویم حمید دستم رابگیردنداشتم،همه جاتاریک بود،ولی من اصلا نمیترسیدم.
❤️کمی جلوتر که رفتیم حمید برگشت به من گفت:
"فرزانه روز اول خوشی زندگی اکمدیم اینجا که یادمون نره ته ماجرا همینجاست،ولی من مطمئنم اینجانمیام."
بانگاهم پرسیدم یعنی چی؟ به آسمان نگاهی کردوگفت:" من مطمئنم میرم گلزارشهدا،امروزهم سرسفره عقد دعاکردم که حتماشهیدبشم."
🌷تا این حرف را زد دلم هُری ریخت،حرف هایش حالت خاصی داشت،این حرف ها برای من غریبه نبود،ازبچگی با این چیزها آشنابودم ولی فعلا نمیخواستم به مرگ ونبودن وندیدن فڪرکنم.
حدااقل حالاخیلی زودبوداول راه بودیم ومن برای فردای زندگیمان تاکجاها رویا وآرزوداشتم.حتی حرفش یکجورهایی اذیتم میکرد
.دوست داشتم سالهای سال ازوجودحمیدواین عشق قشنگ لبریزباشم؛
🌷داشتیم صحبت میکردیم که یک نفر را برای تدفین آوردند،خیلی تعجب کردم،تاحالاندیده بودم کسی را شب دفن کنند.
جالب اینجابودکه کسی که فوت شده بودازهمسایگان عمه بود،حمیدگفت:"تواینجابمون،من یکم زیرتابوت این بنده خداروبگیرم،حق همسایگی به گردن ماداره،زودبرمیگردم".
💐همان جا تنها وسط قبرستان نشسته بودم.باخودم فڪرمیکردم چقدربه مرگ نزدیکیم وچقدر درهمان لحـظه احساس میکنیم ازمرگ دوریم.
سوسوی چراغهای شهر وامامزاده من را امیدوارمیکرد،امیدواربه روزهایی که آینده برای ماست.
ادامه دارد....
https://eitaa.com/shahid_hadi99
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج قاسم و شهدا مهمانان ویژه سرود سلام فرمانده
🎥این اجرا را تا بحال ندیده اید..
#سلام_فرمانده
✨الســلام علیڪ یا #حضرت_معصومـه سـلام الله علیـها✨
🎊چهــل و هفتمیــن دورهۍ آمـوزش مجـازۍ امــر به معــروف و نهــی از منڪـر
با تدریس استاد ارجمند #دکتر_علی_تقوی
🗓طول دوره : ۲۵ روز
⏰ با صرف روزی : ۱۵ دقیقه
🔔شروع دوره : ۱۵ ام هر مــــاه
📱روشهای ثبـت نام :
1⃣ با ارســال ڪلمـهۍ "معــروف" به👇🏼
@vajeb123
در یڪی از پیام رسانهاۍ
🌸ایتا🌸گپ🌸آیگپ🌸سروش🌸روبیکا🌸بله🌸
2⃣ ارسال ڪلمهٔ "ثبـت نام" به شماره پیامک زیر👇🏼
50002615
هزینهۍ دورھ در ازاۍ👇🏼
✨ارائه محتوای آموزشی
✨بهره مندی ازپشتیبان آموزشی
✨ارائه گواهی الکترونیکی معتبر
✨عضویت در باشگاه کاربران
✨شرکت در جلسات آنلاین استاد
✨اپلیکیشن(برنامه کاربردی) رایگان آموزشی
✨دریافت فایل کتاب دوره
فقط 0⃣5⃣ هزار تومان🤩
و طرح #رایگان👇🏼
فقط ارائهۍ محتواۍ آموزشی
💥گواهی به عنـوان دوره ضمـن خدمـت در ادارات قابل پذیـرش است.
#میلاد_حضرت_معصومه سلام الله علیها
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
💎مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده...
╔═💎💫═══╗
@aamerin_ir
╚═══💫💎═╝
به کانال آمرین بپیوندید👆
「♥️ بہ نیت دوست شھیدم مےخوانـم」
.
بِسمِاللهِالرَّحمٰـنِالرَّحیـم
اِلٰھی عَظُمَ البَلاء وَ بَرِحَ الخَفاء وَنڪَشَفَ الغِطاء وَ انقَطَعَ الرَجاء
وَضٰاقَتِ الاَرضُ وَمُنِعَـتِ السَماء وَاَنتَ المُستَعٰـانُ وَاِلَیڪَ المُشتَڪٰی وَ عِلَیڪَ المُعَـوَلُ فیٖ شِدَةِ وَالرَخـاء
اَللھُمَ صَـلِ عَلـٰی مُحَّمَد و آلِ مُحَّمَد
اولِی الاَمـرِ الَذیٖنَ فَرَضتَ عَلَینـٰا طاعَتھُم
وَعَرَفتَنـٰا بِذٰلِڪَ مَنزِلَتَھُم
فَفَــرِّج عَنـٰا بِحَقِھِم فَرَجاً عٰاجِلاً قَریبا ڪَلَمحِ البَصَر اَو هُـوَ اَقـرَب
یـٰامُحَّمَدٌ یـٰاعَلی یـٰاعَلیٌ یـٰامُحَّمَد اِڪفیٰانی فَاِنَڪُمـٰا ڪافیٖان وَانصُرانی فَاِنَڪُمـٰا ناصِران
یـٰامَولانٰا یـٰاصاحِبَالزَّمان
اَلغَوث اَلغَوث اَلغَوث
اَدرِڪنیٖ اَدرِڪنیٖ اَدرِڪنیٖ
اَلسـاعَة اَلسـاعَة اَلسـاعَة
اَلعَجَل اَلعَجَل اَلعَجَل
یـٰا اَرحَمَ الرّاحِمیـٖن بِحَقِّ مُحَّمَدِ وَآلـِهِ الطٰاهِرین
.
๑🌻.⇝|@shahid_hadi99
✨﷽✨
#یادت_باشد
#قسمت بیست و چهارم
🌹ساعت۱۱شب بود که سوارماشین شدیم.هردوگرسنه بودیم،انقدر درگیرمراسم ومهمان هابودیم که از صبح درست وحسابی چیزی نخورده بودیم،آن موقع اطراف امامزاده غذاخوری نبود.
به سمت شھرآمدیم.چون جمعه بود ودیروقت هرغذافروشی سر زدیم یابسته بودیاغذایش تمام شده بود.
بالاخره پایین بازاریک کبابی کوچک پیداکردیم.جابرای نشستن نداشت،قرارشد غذارابگیریم و باخودمان ببریم.
🍎حمیدکه کوبیده دوست داشت برای خودش کوبیده سفارش دادبرای من هم جوجه گرفت.
غذا که حاضرشد ازمن پرسید:
حالاکجابریم بخوریم؟ شانه هایم را بآلا انداختم،اینطوری بود که بازهم آن پیڪان قدیمی مارابرد تانزدیک باراجین!
چیزی حدود ده کیلومتر فاصلہ بود،بالاےتپه رفتیم،از آن بلندی شہر کاملا پیدابود،حمید یک نایلون روی زمین انداخت وگفت:
اینجابشین چادرت خاکی نشه.
🌸تاشروع کردیم به شام خوردن باران گرفت.اول خواستیم دریک فضای عاشقانه زیرباران شام بخوریم،کمے که گذشت دیدیم این باران تندترازاین حرفاست.
سریع وسایل راجمع کردیم وبه سمت ماشین دویدیم.
حمید برای اینکه توجهم راجلب کند پیاز را درسته مثل سیب گاز میزد،خودش هم اذیت میشدولی میخندید.چشم هایش رابسته بود ودهانش را رهامیکرد.
🍀ازبس خندیدم متوجه نشدم غذارا چطور تمام کردم،حتی موقع برگشت نزدیک بودتصادف کنیم!
داشتیم یک دنیای تازه راتجربه میکردیم،دنیایی که قراربود من برای حمید وحمید برای من بسازد...
🌺حرفی برای گفتن پیدانمیکردیم.این احساس برایم گنگ و نا آشنا ولی درعین حال لذت بخش بود
بیشترفضای سکوت بین ما حاڪم بود.حمید مرتب میگفت:"حرف بزن خانم چرا اینقدرساکتی؟"ولی من واقعا نمیدانستم ازچه چیزی باید صحبت کنم.
خودمم حس میکردم زیادی ساکت هستم اما دست خودم نبود.
❤️حمید ازهرترفندی استفاده میکرد تامرا به حرف بکشاند،من از دانشگاه گفتم،حمید ازمحل کارش تعریف کرد،ولی باز وقت زیاد داشتیم.
🌷چند دقیقه که ساکت بودیم حمید دوباره پرسید:
"چرا حرف نمیزنی؟من وقتی داشتم عسل می ذاشتم دهنت انگشتم به زبونت خوردفهمیدم زبون داری پس چراحرف نمیزنی؟"
تا این حرف را زد باخنده گفتم:
"همون انگشت روغنی رومیگی دیگه؟"
💐ساعت یک بود که به خانه رسیدیم،مادرم مقداری انگور داخل نایلون ریخته بود که حمیدباخودش برای عمه ببرد،انگورهاراگرفت ورفت.
قراربود اول صبح به مأموریت برود.آن هم نه یک روز نه دو روز،سه ماه!
من نرفته دلتنگ حمیدشده بودم.روز اول محرمیت ما به همین سادگی گذشت،گاهےساده بودن قشنگ است...
ادامه_دارد...
https://eitaa.com/shahid_hadi99