#آسمانےشو 🕊
"ما تورا دوست داریم" ♡
شب بود، ابراهیم در جمع بچه ها شروع به مداحے ڪرد. صداے ابراهیم بخاطر خستگے و طولانے شدن مجالس گرفته بود.
بعد از تمام شدن مراسم، دونفر از رفقا با ابراهیم شوخے کردند و صدایش را تقلید کردند که باعث ناراحتے ابراهیم شد.
⇠ آن شب ابراهیم عصبانے بود و گفت: من مهم نیستم، اینها مجلس حضرت زهرا(س) را به شوخے گرفتند. براۍ همین دیگر مداحے نمیڪنم. هرچه میگفتیم به دل نگیر ، فایده اے نداشت.
ساعت یڪ نیمه شب بود خسته و ڪوفته خوابیدیم، قبل از اذان بچه ها را بیدار ڪرد، اذان گفت و نماز جماعت به پا ڪردند و بعد از تسبیحات ابراهیم شروع به دعا خواندن و روضه خوانے برای حضرت زهرا(ع) ڪرد.
اشعار زیبای ابراهیم اشڪ همه را جارۍ ڪرده بود.
↺ بعد از خوردن صبحانه برگشتیم. گفتم: دیشب قسم خوردے دیگه مداحے نمیکنے ولے بعد نماز صبح...؟!
گفت:دیشب توے خواب دیدم وجود حضرت صدیقه طاهره(س) تشریف آوردند و گفتند:
« نگو نمیخوانم،
ما تو را دوست داریم
هرڪس گفت بخوان تو هم بخوان »
➣ @Shahid_hadi99
#آسمانےشو 🕊☘
↺دزدۍ ڪه در نهایت شهید شد :)
خواهر شهیدهادی :
یڪ روز موتور شوهرخواهرم را از جلوے منزل مان دزدیدند،
عدهاے دنبال دزد دویدند و موتور را زدند زمین،
ابراهیم رسید و دزد زخمے شده را بلند ڪرد.
نگاهی به چهره وحشت زده اش انداخت و به بقیه گفت:
اشتباه شده! بروید.
ابراهیم دزد را برد درمانگاه و خودش پیگیر درمان زخمش شد.
آن بنده خدا از رفتار ابراهیم خجالت زده شد.
ابراهیم از زندگی اش سوال کرد؟
ڪمڪش ڪرد و برایش ڪار درست ڪرد! طرف نماز خوان شد، به جبهه رفت و
بعد از ابراهیم در جبهه شهید شد...
مچ گرفتن آسان است!
⇤ دست گیری کنیم ⇥
➣ @Shahid_hadi99
#آسمانےشو 🕊☘
↺شوخ طبعے شهید ابراهیمهادی
در يڪے از روزها خبر رسيد ڪه ابراهيم و جواد و رضا گودينے پس از چند روز مأموريت از سمت پاسگاه مرزے در حال بازگشت هستند.
از اينڪه آنها سالم بودند خيلے خوشحال شديم. جلوے مقر شهيد اندرزگو جمع شديم، دقايقے بعد ماشين آنها آمد و ايستاد.
ابراهيم و رضا پياده شدند، بچه ها خوشحال دورشان جمع شدند و روبوسے كردند.
يڪی از بچه ها پرسيد: آقا ابرام، جواد ڪجاست؟!
يڪ لحظه همه ساڪت شدند. ابراهيم مكثے ڪرد، در حالے ڪه بغض ڪرده بود گفت: جواد! بعد آرام به سمت عقب ماشين نگاه ڪرد.
⇄ يڪ نفر آنجا دراز ڪشيده بود. روے بدنش هم پتو قرار داشت
سڪوتے ڪل بچه ها را گرفته بود. ابراهيم ادامه داد: جواد...جواد! يڪ دفعه اشڪ از چشمانش جارے شد.
چند نفر از بچه ها با گريه داد زدند: جواد، جواد! و به سمت عقب ماشين رفتند! همينطور ڪه بقيه هم گريه ميكردند، يكدفعه جواد از خواب پريد! نشست و گفت: چي، چي شده!؟
جواد هاج و واج، اطراف خودش را نگاه ڪرد.
بچه ها با چهره هايے اشڪ آلود و عصبانے به دنبال ابراهيم ميگشتند. اما ابراهيم سريع رفته بود داخل ساختمان!
📚سلام بر ابراهیم۱/ص۱۴۶
➣ @Shahid_hadi99
#آسمانےشو 🕊
﴿ ابراهیم و مورچه ها ﴾
یڪ روز داشتیم با هم از منزل به طرف باشگاه میرفتیم. من ڪمے جلوتر رفتم. برگشتم و دیدم ابراهیم ڪمے عقب تر ایستاده؛ بعد نشست به اطرافش نگاه ڪرد و دوباره بلند شد.
⇠ با تعجب برگشتم به سمتش و گفتم: چے شده داش ابرام؟!
گفت: «اینجا پر از مورچه بود. حواسم نبود پام رو گذاشتم بین مورچه ها. برا همین نشستم ببینم ڪجا مورچه نیست از اونجا حرڪت ڪنم.»
ابراهیم پرید اینطرف ڪوچه و راهش رو ادامه داد. گفتم: عجب آدمے هستے؟! دیر شد، وایسادي بخاطر مورچه ها؟!
ابراهیم گفت: «اینها هم مخلوقات خدا هستند. من اگه وقت داشتم یه مشت گندم براشون میریختم، نه اینڪه با پام اونها رو له ڪنم.»
↶ مثلابراهیمباشیم :)
📚سلام بر ابراهیم2
➣ @shahid_hadi99
#آسمانےشو 🕊
⇜صبر ابراهیم⇝
از بزرگان محل و مسجد ماست ، ڪنارش نشستم و گفتم از ابراهيم برايم بگو.
سڪوت ڪرد ، چشمانش خيس شد و گفت: جوان بودم در محيط فاسد قبل از انقلاب مے خواستم ڪار را رها كنم.
مے خواستم به دنبال هرزگے بروم و...
آن روز سرڪار نرفتم. ابراهيم هم سر ڪار نرفت. چون تا ظهر با من در خيابان راه رفت و حرف زد تا مرا هدايت ڪند.
صاحب ڪار من ڪه از بستگانم بود، دنبالم آمده بود. يڪباره مرا ديد. جلو آمد و يڪ ڪشيده محڪم در صورت ابراهيم زد!
فڪر ڪرده بود او باعث گمراهے من است!
اما ابراهيم ...
براي خدا صبر ڪرد ، صبر ڪرد تا توانست مرا آدم ڪند.
مرد صورتش خيس خيس شده بود
و با سڪوتش اين آيه را فرياد مے زد:
وَلِرَبِّكَ فَاصْبِرْ ❂
✺و بخاطر پروردگارت صبر کن (مدثر/7)✺
📙برگرفته از کتاب خدای خوب ابراهیم
➣ @Shahid_hadi99
#آسمانےشو 🕊
↶ مهربانےابراهیم ✧
از توے ڪوچه رد مےشد. بچه ها داشتند فوتبال بازے مےڪردند.
يڪدفعه توپ را شوت ڪردند و محڪم به صورت ابراهيم خورد. آنچنان ضربه شديد بود ڪه صورتش سرخ شد.
ابراهیم ڪمے نشست. بچه ها از ترس فرار ڪردند. ابراهيم دست ڪرد داخل ساڪ دستے و مقدارے خوراڪے بيرون آورد و
گفت ڪجا رفتيد؟ بياييد! براتون خوراڪے آوردم!
خوراڪے را ڪنار دروازه گذاشت و رفت.
او مصداق ڪلام نوراني خداست ڪه مےفرمايد:
ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ السَّيِّئَةَ ۚ نَحْنُ أَعْلَمُ بِمَا يَصِفُونَ
✨ بدے را به بهترین راه و روش دفع ڪن (و پاسخ بدے را به نیڪے بده)
ما به آنچه توصیف مى ڪنند داناتریم.
(مؤمنون/96)
➣ @Shahid_hadi99
#آسمانےشو 🕊
⇠ آدم بشیم !
وقتے انقلاب پیروز شد مرحوم آقاۍ داوودۍ ڪه دوست و مربے ابراهیم بود به او پیشنهاد ڪرد ڪه وارد سازمان تربیت بدنے شده و ڪار مدیریتے قبول ڪند.
ولے ابراهیم ڪار مدیریتے را نپذیرفت.
☜ ابراهیم همیشه میگفت هرڪسے ظرفیت مشهور شدن نداره!
مهمتر از مشهور شدن اینه ڪه " آدم بشیم " ...
📕سلام بر ابراهیم 2
➣ @Shahid_hadi99
#آسمانےشو 🕊
" خدمت به مردم " ☘
توۍ ڪوچه بود و همش به آسمون نگاه میڪرد و سرش رو پایین مےانداخت.
بهش گفتم داش ابرام چیزے شده؟
گفت: تا این موقع یڪے از بندگان خدا به ما مراجعه میڪرد و مشڪلش رو حل میڪردیم. میترسم ڪاری ڪرده باشم ڪه خدا توفیق خدمت رو ازم گرفته باشه...
➣ @shahid_hadi99
#آسمانےشو 🕊
°| ابراهیم و زحمتش در بازار ↷
مدتے بعد يڪے از دوستان قديم را ديدم.
در مورد ڪارهای ابراهیم باهم صحبت ميڪرديم. ايشان گفت: قبل از انقلاب، يك روز ظهر آقا ابرام آمد دنبال ما
من و برادرم و دو نفر ديگر را برد چلوڪبابے، بهترين غذا و ســالاد و نوشابه را سفارش داد.
خيلے خوشــمزه بود. تا آن موقع چنين غذائے نخورده بودم.
بعد از غذا آقا ابراهیم گفت: چطور بود؟
گفتم: خيلے عالے بود. دستت درد نڪنه، گفت: امروز صبح تا حالا توی بازار، باربری ڪردم. خوشمزگے اين غذا به خاطر زحمتيه ڪه برای پولش ڪشيدم!!
↫منبع"کتابسلام بر ابراهیم"
➣ @shahid_hadi99
#آسمانےشو 🕊
【 پیشبینے شهید ابراهیمهادی 】
اوایل جنگ، در ارتفاعات گیلان غرب، بر فراز یڪے از تپههای مشرف به مرز قرار گرفتیم . پاسگاه مرزے دست عراقیے ها بود و براحتے در جادههای اطراف آن تردد میےڪردند.
ابراهیم ڪتابچه دعا را باز ڪرد و به همراه بچهها زیارت عاشورا خواندیم، بعد با حسرت
به مناطق تحت نفوذ دشمن نگاه میےڪردم و گفتم : ابرام جون، این جاده مرزی رو ببین
عراقیها راحت تردد مےڪنند، بعد گفتم : یعنے میشه یه روز مردم ما راحت از این جاده عبور ڪنند و به شهرهای خودشون برن !
ابراهیم ڪه با نگاهش دوردست ها را می دید،
لبخندی زد و گفت: چےمیگے!
روزی میآد کڪه از همین جاده مردم ما دسته دسته به کربلا سفر میےڪنند!
در مسیر برگشت از بچه ها پرسیدم اسم این پاسگاه مرزی رو میےدونید؟
یڪے از بچهها گفت: مـرز خســـروی
↵منبع "کتابسلام بر ابراهیم"
➣ @shahid_hadi99
#آسمانےشو 🕊
【 بصیرت ابراهیم 】
با ابراهیم در دوره مجروحیت در تهران بودم،
من شاهد بودم ڪه بیشتر اهل محل با او دوست بودند، افرادی با ویژگےهای متفاوت، ابراهیم از در ڪه بیرون میےآمد به همه سلام میکرد، چقدر از بچه های ڪم سن و سال به خاطر همین سلام ڪردن با او دوست شده بودند.
↶ یڪروز با هم از ڪوچه بیرون مےرفتیم، چند روحانے با ظاهری زیبا و آراسته به سمت ما آمدند، با شناختےڪه از ابراهیم داشتم گفتم: حتما حسابے آنها را تحویل میےگیرد اما برعکس به آنها سلام هم نکرد!
باتعجب نگاهش ڪردم خودش فهمید و گفت: اینها آخوندهای ولایے هستند ڪاری با این جماعت نداریم.
گفتم: ولایے! گفت: یعنےبه جز ولایت اهل بیت چیز دیگری را قبول ندارند، نه ولایت فقیه، نه حضور در جبهه و ... فقط دم از ولایت مولا مےزنند، چند سری هم با اینها صحبت ڪردم ولے بے فایده بود فقط ڪار خودشان را قبول دارند.
بعد ادامه داد: خطر اینها برای اسلام و انقلاب ڪم نیست، مثل خوارج ڪه در بدنه حکومت مولا بودند.
من آن روز نفهمیدم ڪه ابراهیم چه گفت اما سالها بعد و با جریان سازی فرقه شیرازی ها و شیعه انگلیسے، تازه فهمیدم ڪه ابراهیم چه بصیرتی داشت!
➣ @Shahid_hadi99
#آسمانےشو 🕊
【 شب تاسوعا 】
شب تاسوعا بود ، در مسجد، عزاداري باشكوهے برگزار شد. ابراهيم در ابتدا خيلے خوب ســينه ميزد. اما بعد، ديگــر او را نديدم!
در تاريكے مجلس، در گوشه اي ايستاده و آرام سينه ميزد. سينه زنے بچه ها خيلے طولانے شــد، ساعت دوازده شب بود ڪه مجلس به پايان رسيد.
موقع شــام همه دور ابراهيم حلقه زدند، گفتم: عجب عزاداري باحالے بود، بچه ها خيلےخوب سينه زدند.
ابراهيم نگاه معنے داري به من و بچه ها ڪرد و گفت: عشقتان را براي خودتان نگه داريد!
وقتي چهره هاي متعجب ما را ديد ادامه داد: اين مردم آمده اند تا در مجلس قمربنے هاشم(ع) خودشان را براي يكسال بيمه كنند، وقتے عزاداري شــما طولانے ميشــود، اينها خسته ميشــوند.
شما بعد از مقداري عزاداري شام مردم را بدهيد، بعد هرچقدر ميخواهيد ســينه بزنيد و عشــق بازي كنيد،
" نگذاريد مردم در مجلس اهل بيت
احساس خستگي كنند "
➣ @shahid_hadi99
#آسمانےشو 🕊
【 خستگے ناپذیر 】
ازهمان روزهای ابتدایے جنگ ڪمتر ابراهیم به تدریس مےرسید تا اینڪه تماماً در جبهه بود.
گروهے راه افتاده بود به نام گروه چریڪے نامنظم شهید اندرزگو ، رزمنده هایے پرتوان ومخلص ڪه قرار بود عملیات شناسایے انجام دهند و فرمانده گروه ابراهیم بود.
اطرافیان از رفتارش با اسرا مےگفتند ڪه چگونه مراعات مےڪرد.چنان مےشد ڪه مثلاً یڪبار اتفاق افتاده بود ، هجده اسیری ڪه گرفته بودند ، داوطلبانه به مبارزه با رژیم صدام پرداخته بودند و دست آخر هر هجده نفر به شهادت رسیدند.
یڪبار هم بچه های آموزش ڪه نارنجڪ آموزشے ای اشتباه به سنگر ابراهیم انداخته بودند ، بعد از چند لحظه شاهد صحنه ای بودند ڪه به باورشان نمےشد ، ابراهیم به روی نارنجڪ خوابیده بود ، این ماجرا بعدها زبان به زبان بین همه پیچید.
با آن همه زحماتے که مےکشید و جان فشانے هایے ڪه مےڪرد یڪبار مصاحبه ڪرده بود و گفته بود : ما فقط با اسم یا زهرا(س) راهپیمایے مے ڪنیم و همچنین از مدیونے اش به مردم ڪه برای جبهه همه چیز می فرستند گفته بود .
➣ @shahid_hadi99
#آسمانےشو 🕊
"حال ڪسے را نگیریم"
يڪبار ڪه با ابراهیم صحبت مےڪردم گفت: وقتے برای ورزش یا مسابقات ڪشتے مےرفتم همیشه با وضو بودم ،
هميشه هم قبل از مسابقات ڪشتے دو رڪعت نماز مےخواندم.
پرسیدم: " چه نمازی؟! "، گفت:" دو رڪعت نماز مستحبے مےخوندم و از خدا مےخواستم ڪه یه وقت تو مسابقه، حال ڪسے رو نگیرم !
➣ @shahid_hadi99
#آسمانےشو 🕊
【بزرگترین دشمن】
همیشه آیهی وجعلنا را زمزمه میڪرد
گفتم: آقا ابراهیم این آیه برای محافظت در مقابل دشمنه
اینجا که دشمن نیست !
نگاه معنا داری ڪرد گفت:
دشمنے بزرگتر از شیطان هم وجود داره؟!
بارها در وسوسه های شیطان، این جمله حکیمانه آقا ابراهیم را با خود مرور مےڪردم تا به حدیث زیبای امیر المومنین (ع) برخورد ڪردم ڪه فرموده اند :
دشمن ترين دشمنانت، نفس ، شیطان درونی توست
اَعْدی عَدُوّك نَفْسُكَ الَّتي بَيْنَ جَنْبَيْكَ.
➣ @shahid_hadi99
#آسمانےشو 🕊
↺ کانال کمیل
تقريباً مهمات ما تمام شده بود...
شهید ابراهيم هادي بچه هاي بےرمق ڪانال را در گوشه اي جمع ڪرد و برايشان صحبت ڪرد :
بچه ها غصه نخوريد، حالا ڪه مردانه تصميم گرفتيد و ايستاديد، اگر همه هم شهيد شويم، تنها نيستيم.
مطمئن باشيد مادرمان حضرت زهرا (س) مےآيد و به ما سر مےزند.
بغض بچه ها ترڪيد. صداي هقهق شان هم ڪانال را پر ڪرده بود.
به پهناي صورت اشک مےريختند.
ابراهيم ادامه داد : «غصه نخوريد. اگر در غربت هم شهيد شويم، مادرمان ما را تنها نميگذارد! »
➣ @shahid_hadi99
#آسمانےشو 🕊
【عاشق زنگ زورخانه!!】
به یڪے از زورخانه های تهران رفتیم و در گوشه ای نشستیم. با وارد شدن هر پیشکسوت صدای زنگ مرشد به صدا در می آمد و ڪار ورزش چند لحظه ای قطع مےشد. تازه وارد هم دستے از دور برای ورزشڪاران تڪان می داد و بالبخندی برلب درگوشه ای مےنشست.
← ابراهیم بادقت به حرڪات مردم نگاه مےڪرد. بعد برگشت و آرام به من گفت : اینها را ببین ، ببین چطور از شنیدن صدای زنگ خوشحال مے شوند.
بعد ادامه داد : بعضے آدم ها عاشق زنگ زورخانه اند آنها اگر اینقدرڪه عاشق این زنگ هستند عاشق خدا بودند دیگر روی زمین نبودند بلڪه در آسمان ها راه مےرفتند.
بعد گفت : دنیا همین است تا آدم عاشق دنیاست و به این دنیا چسبیده حال و روزش همین است اما اگر انسان سرش را به سمت آسمان بیاورد و ڪارهایش را برای رضای خدا انجام دهد مطمئنا زندگیش عوض مےشود و تازه معنے زندگی ڪردن را مےفهمد.
مےگفت : انسان باید هرڪاری حتی مسائل شخصے خودش را برای رضای خدا انجام دهد.
➣ @shahid_hadi99
#آسمانےشو 🕊
【مسافر کشی ابراهیم】
یڪ روز ابراهیم زنگ زد و گفت ماشینت رو امروز استفاده مےڪنے؟
گفتم نه همینطوری جلوی در خونه افتاده! آمد ماشین را گرفت و گفت تا عصر بر مےگردم..
وقتی برگشت گفتم ڪجا بودی؟ گفت مسافر ڪشے! تعجب ڪردم.
بعد گفت بیا با هم بریم چند جا و برگردیم و بعد گفت اگر توی خونه برنج و روغن یا چیزی دارید، به همراه خودت بیار..
بعد رفتیم فروشگاه و مقداری برنج و روغن و ... خریدیم، از پول هایے ڪه به فروشنده مےداد، مشخص بود ڪه واقعا رفته مسافرڪشے
بعد هر چه خریده بود را به پایین شهر بردیم و به خانواده هایے دادیم.
بعد فهمیدم ڪه اینها خانواده هایے هستند ڪه همسرانشان در جبهه هستند و رزمنده هستند و برای زندگے با مشڪل مواجه شده اند...
➣ @shahid_hadi99
#آسمانےشو 🕊
【ابراهیم و امام خمینے】
يڪے از عمليات هاي مهم غرب ڪشور به پايان رسيد.
پس از هماهنگے، بيشتر رزمندگان به زيارت حضرت امام خمینے رفتند.
با وجودي ڪه ابراهيم در آن عمليات حضور داشت ولے به تهران نيامد!
رفتم و از او پرسيدم : چرا شما نرفتيد!؟
گفت: نمےشه همه بچه ها جبهه را خالے ڪنند، بايد چند نفري بمانند.
گفتم: واقعاً به اين دليل نرفتے!؟
مڪثے ڪرد وگفت :
"ما رهبر را براي ديدن و مشاهده ڪردن نمےخواهيم، ما رهبر را براي اطاعت مےخواهيم"
بعد ادامه داد : من اگه نتوانســتم رهبرم را ببينم مهم نيست.
"بلكه مهم اين است كه مطيع فرمانش باشم و او از من راضے باشد."
➣ @shahid_hadi99
#آسمانےشو 🕊
【 قلب رئوف ابراهیم 】
در دوران مجروحیت ابراهیم به دیدنش رفتیم.
یادم هست مےگفت:
در یڪے از عملیات ها در نیمه شب به سمت دشمن رفتم.
از لابه لای بوته ها و درخت ها حسابے به دشمن نزدیڪ شدم.
یڪ سرباز عراقے رو به رویم بود. یڪباره در مقابلش ظاهر شدم، ڪس دیگه ای نبود، دستم رو مشت ڪردم و با خودم گفتم الان با یڪ مشت او را میڪشم.
اما تا در مقابلش قرار گرفتم دلم براش سوخت. اسلحه روی دوشش بود و فکر نمیکرد اینقدر به او نزدیک شده باشم.
چهره اش اینقدر مظلومانه بود ڪه دلم برایش سوخت ،
او سربازی بود که به زور به جنگ آورده بودند.
بجای زدن او را در آغوش گرفتم و با خودم به عقب بردم.
بعد او را تحویل یڪے از رفقا دادم تا به عقب منتقل شود و خودم برای ادامه عملیات جلو رفتم!
➣ @shahid_hadi99
#آسمانےشو 🕊
【شکستن نفس】
یڪ بار وارد مسجد شدم مےخواستم به دستشویے بروم.
دو نفر دیگر از زیر زمین آمدند و گفتند به خانه مے روند چون چاه دستشویی گرفته است.
من هم تصمیم گرفتم برای نماز به خانه بروم ڪه ابراهیم آمد وقتے ماجرا را فهمید ڪه چاه دستشویے گرفته ، آستینش را بالا زد و در را بست و بعد از ربع ساعت بیرون آمد
بعد دیدیم ڪه توی این ربع ساعت چاه را باز کرده و همه جا را تمیز شسته . بعد هم مشغول شستن دستان خودش شد.
➣ @shahid_hadi99
#آسمانےشو 🕊
دوران دبیرستان بودیم، ابراهیم عصر ها رو توی بازار کار می کرد و درآمد نسبتا خوبی داشت اما مرد همسایه از دنیا رفته بود و همسایه وضعیت مالی درستی نداشت..
ابراهیم هر وقت حقوقش رو می گرفت بیشتر در آمدش رو به این خانواده می داد، حتی بیشتر اوقات غذایی هم که در منزل طبخ می شد رو برای این خانواده می برد.
این کار ابراهیم تا زمان شهادتش ادامه داشت و فقط مادرش از این جریان خبر داشت...
°● @shahid_hadi99
#آسمانےشو 🕊
ازهمان دورانے ڪه در زورخانه بودیم و اطلاعات دینے من و امثال من ڪم بود،ابراهیم به خوبے با معارف دینے آشنا بود.
به تمامے اهل بیت ارادت داشت، اما نسبت به حضرت زهرا (س) ارادت ویژهای داشت.
نام مادر سادات را که به زبان مےآورد، بلافاصله مےگفت:سلام الله علیها.
یادم هست یڪبار در زورخانه، مرشد به خاطر ایام فاطمیه شروع به خواندن اشعاری در مصیبت حضرت زهرا (س) نمود.
ابراهیم همینطورڪه شنا مےرفت، با صدای بلند شروع به گریه ڪرد.من و دیگران، نمےفهمیدیم ڪه چرا ابراهیم اینگونه گریه مےکند.
لحظاتے بعد صدای او بلندتر شد و به هقهق افتاد. طوری شد ڪه برای دقایقی ورزش مختل شد و مرشد زوزرخانه شعرش را عوض ڪرد.
حالا کسے ڪه در زورخانه و در حین ورزش اینگونه هست، تصور کنید ڪه در هیئت و موقع شنیدن مصیبت مادر سادات، چه حالے پیدا مےڪند؟!
➣ @shahid_314_12
#آسمانےشو 🕊
【شکستن نفس】
باران شدیدی در تهران باریده بود، خیابان 17 شهریور را آب گرفته بود.
چند پیرمرد مےخواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند چه ڪنند، همان موقع ابراهیم از راه رسید، پاچه شلوار را بالا زد.
با ڪول ڪردن پیرمردها، آن ها را به طرف دیگر خیابان برد.
ابراهیم از این ڪارها زیاد انجام مےداد. هدفے جز شڪستن نفس خودش نداشت
مخصوصا زمانے ڪه خیلے بین بچه ها مطرح بود!
➣ @shahid_hadi99
#آسمانےشو 🕊
یڪ ساندویچ فروشے در ۱۷ شهریور بود، ڪه بہ فروشنده اش آقا شیخ مےگفتند یعنے آدم مقدس و مسجدی بود.
ابراهیم همیشه پیش او مےرفت حساب دفتری پیش او داشت.
مےدانست توی الویہاش ڪالباس نمیریزد و فقط از مرغ استفاده میڪند
ابراهیم از سوسیس و همبرگر و...
اینگونه به ما درس تربیتی میداد ڪه هر چیزی نخوریم و هر جایے برای غذا نرویم.
مےدانست ڪه این فروشنده به حلال و حرام خیلے دقت دارد برای همین آنجا میرفت.
چرا ڪہ قرآن دستور مےدهد:
انسان به غذایے ڪه مےخورد توجه داشته باشد!
@shahid_hadi99