#هادےدلـــــہا
#پارت_پانزده
🍀راوے زینب🍀
مامان: زینبم😢
بهار سرشو پایین انداخت و گفت:
_ بیا مانتوتو بپوش
_چیزی شده؟؟
بابا: زینبم توباید قوی باشی.ساعت ۵وسایل حسین رومیارن😒
_نمیریم خونه؟😢
رفتیم خونه بهار به زور بهم غذا داد بعدم گفت برو بخواب.
_بیدارم میکنی؟😢
_مطمئن باش بیدارت میکنم😊
نمیدونم چقدر گذشته بود که با نوازش های بهار بیدار شدم .
بهار: پاشو زینب جان.. دیگه کم مونده بچه ها برسن😊
به فاصله نیم ساعت بچه هارسیدن.
از برادرشهید من #یک_چمدون اومد فقط😭☝️
بابا پیش قدم شد برای باز کردن این چمدون غم..
لباس پاسداریش..
قرآنش..
دفترچه اش..
برای من یه #چادر مشکی یه چادر سفید که به دوستش سفارش کرده بود..
🕊_به خواهرم بگید این #چادرسفید رو به نیت عروس شدنش گرفتم
یه تسبیح یه انگشتر شرف الشمس که هردو #قبل از شهادت داده بود به آقامحسن.
یه قطره #خون_حسینم روی انگشترش بود
وچند دونه تسبیح خونی بود
چون وقتی حسین خمپاره میخوره #پهلوش زخمی میشه.. آقامحسن میدوه سمتش که تسبیح و انگشتر خونی میشن
تواون حال بدش به دوستش میگه :
_انگشتز وتسبیح رو بده به خواهرم🕊
دوستای حسین رفتن اما ماها داغون بودیم..😭😭😭😭
اونشب بهار موند من توبغلش جیغ زدم گریه کردم.. 😫😭
بهار وقتی موهامو ناز میکرد میگفت :
_یادت نره حسین ازت چه خواسته یاعلے بگو و بشو #زینب_ڪربلا
فرداش شیفتمون بعد از ظهر بود
بهار اول منو بردیه انگشترسازی. #انگشترحسین رو کوچک کردم انداختم دستم #تسبیحشم شده بود تمام زندگیم..
چیز عجیب این بود که توسکا غایب بود.نه تنها اونروز بله چند روز نیومد مدرسه...😟
امتحانات دی ماهمون رسیدن و من با تلاش فراوان معدلم از 19/98به 20رسوندم.☺️😍
اما توسکا معدلش افت شدیدی پیرا کرد و شد 18.☹️
امتحاناتمون تموم شدو من جشن شاگرد ممتاز مدرسه ام رو سر مزار #شهیدمیردوستے گرفتم.
امروز ۹۴/۱۰/۲۵ تصمیم دارم ببینم چرا توسکا گوشه گیر شده...
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
#کپی_باذکرآی_دی_ڪانال_ونام_نویسنده_وگرنه_حرام_است