سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
#یڪ_ورق_زندگے.• براے خداحافظے بر میگردمـ↻•° #پارتبیستوپنجم دور ما چرخے زد و به طرف نایلون رفت.
#یڪ_ورق_زندگے.•
براے خداحافظے بر میگردمـ↻•°
#پارتبیستوششم
یڪے از روزهاۍ سال۱۳۶۰ مریم مریض شد.بےتابے مےڪرد. بغلش ڪردم و به طرف بسیج قائمشهر حرڪت ڪردم.در زدم.سربازۍ دریچهۍ ڪوچڪ را باز ڪرد وگفت:
_بفرمایید! با ڪے ڪار دارید؟
_نورعلے یونسے.
_نیستند.جلسهاند.
به طرف شهر برگشتم.بے هدف گشتے زدم.دوباره به سمت ساختمان بسیج رفتم و در زدم.همان جواب را شنیدم.به طرف بازار رفتم و چیزهایے ڪه نیاز داشتم خریدم.براۍ بار سوم در بسیج را زدم.نگهبان دریچه را باز ڪرد و همان جواب را داد.
نق و نوق مریم ڪلافهام ڪرده بود.از آمدن نورعلے ناامید شدم.به سمت راهآهن حرڪت ڪردم تا به خانه برگردم. به محض اینڪه از راهآن بیرون آمدم صدایے از پشت سرم را شنیدم:
_ایست ڪن خانم!با شما هستم!
سر برگرداندم، چند مرد به من نزدیڪ شدند.یڪے از آنها پرسید:
_با شما بودم خانم!ڪجا بودید؟
در جوابش گفتم:
_رفتهبودم پیش همسرم آقاۍ نورعلے یونسے، دخترم مریض بود.رفتم محل ڪارش تا باهم دخترم را دڪتر ببریم.چند بار رفتم،ولے آقاۍ یونسے را ندیدم.مجبور شدم برگردم خانه.
با سن ڪمے ڪه داشتم با دیدن آنها ترسیدم. دست و پام را گم ڪردم و بدون اینڪه آنها را بشناسم از سیر تا پیاز موضوع را گفتم.
دوباره پرسید:
_همین آقاۍ یونسے اهل سیابوصالح؟
_بله
با معذرت خواهے از من خداحافظے ڪردند و رفتند.من هم خیلے ترسیده بودم. از خیر رفتن به خانه گذشتم و به سمت منزل خواهر نورعلے_گلبوته_رفتم.
تمام ماجرا را براۍ گلبوته تعریف ڪردم.دلم مثل سیر و سرڪه مےجوشید.به گل بوته گفتم:
_به نورعلے چه بگویم؟خداڪند براۍ نورعلے اتفاقے پیش نیاید!
_نگران نباش زنداداش.انشاءالله ڪه اتفاقے نمےافتد.
با خودم گفتم((نڪند آنها منافق بودند))و به خودم سرڪوفت مےزدم ڪه چرا من همهۍ ماجرا را برایشان تعریف ڪردم.آن شب نورعلے به خانه بزگشت اما از این موضوع چیزۍ به او نگفتم. روزها و شب هاۍ دیگر هم همینطور.
از سرزنش هاۍ نورعلے مےترسیدم.عذاب وجدانم روز به روز بیشتر مےشد.
به خودم گفتم:
_چرا به ڪسانے ڪه نمےشناختے اعتماد ڪردۍ؟چرا به آنها اطلاعات دادۍ؟
ڪمڪم زمان گذشت.از اینڪه نورعلے را سالم مےدیدم عذاب وجدانم ڪمتر و ڪمتر مےشد.
دوسال گذشت و خاطرهۍ آن روز تقریبا از ذهنم پاڪ شده بود.آن شب در خانه نشسته بودیم، من محدثه را تر و خشڪ مےڪردم و نورعلے داشت سررسیدهاش را ورق مےزد و گاهے در صفحهاۍ از آن مطلبے مےنوشت.
بےمقدمه سر بلند ڪرد و گفت:
_سڪینه!تو یڪ موضوع مهم را از من پنهان ڪردۍ.
_نه این طور نیست.من هر اتفاقے ڪه برایم بیفتد به تو مےگویم.
ادامھدارد...
📚بر اساس خاطراتے از سڪینھ عبدۍ همسر سردار شھید نورعلے یونسے
|° کپی به شرط دعای خیر
↝•°@shahid_hadi99