سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
#یڪ_ورق_زندگے.• براے خداحافظے بر میگردمـ↻•° #پارتچهاردهم خودم را برای مامان لوس ڪردم و پرسیدم:
#یڪ_ورق_زندگے.•
براے خداحافظے بر میگردمـ↻•°
#پارتپانزدهم
همان سال 1358با نورعلے رفتیم روستاۍ سیدابوصالح و بعد از شش ماه نامزدۍ جشن عروسے ساده اۍ گرفتیم و رسما زندگے مان در منزل پدر نورعلے شروع ڪردیم.
سید ابوصالح روستایے ڪوچڪ بود و شرایط براۍ ڪار و شغل جوانترها فراهم نبود.براۍ همین خیلے از جوان ها بعد از تشڪیل زندگے راهے شهر مےشدند.من و نورعلے هم بعد از یڪ ماه بساط مختصرمان را جمع ڪردیم و راهے قائم شهر شدیم.هفت ماه توۍ خانه خواهر نورعلے بسر بردیم.توۍ این مدت و تا وقتے ڪه جاۍ نورعلے سفت شود خواهر و دامادش ڪمڪ خرج منزل ما بودند.شام و ناهارشان را دوبرابر درست مےڪردند تا ما هم سهیم سفرشان ڪنند.به هیچ عنوان نمےخواستند ما را در سختے مضیغه ببینند.یڪے از شب ها آقا جانعلے و زن و بچه هایش آمدند براے دیدن مان.همه مان توی یڪ اتاق نشسته بودیم و داشتیم دوتا دوتا گپ مےزدیم.لابهلاۍ صحبت ها نظرم به جانعلے و نورعلے جلب شد ڪه داشتند باهم پچ پچ مےڪردند.به شوخے گفتم:
_چے شد؟ما نامحرمیم؟
اقا جانعلے گفت:
_نه زن داداش.راستش به همین زودۍ ما عازم اهوازیم.اقتضاۍ شغل نظامےگرۍ است.توۍ یڪ شهر و ولایت بند نیستیم.داشتم به داداش مےگفتم شما بیایید خانه ما.هم این جا تنگ است هم این ڪه خانهۍ ما خالے و بے صاحب نمےماند.
پیشنهاد خوبے بود..قبول ڪردیم.خواهر و داماد نورعلے با این ڪه دورۍ ما برایشان سخت بود اما به خاطر راحتے ماقبول ڪردند و خوشحال بودند.
دوباره بساطمان جمع شد و درخانهۍ جدید پهن شد.از اینڪه خانهاۍ، دربست در اختیار من و نورعلے بود تجربهاۍ شیرین و و لذت بخش بود.اما از طرفے وقتے نورعلے خانه نبود از تنهایے ڪلافه مےشدم و در و دیوار خانه روۍ سرم آوار مےشد.حال غذا پختن یا حتے غذا خوردن، نداشتم.انقدر صبر مےڪردم تا نورعلے بیاید و دوتایے سر سفره شام مےنشستیم.
مدتے به همین منوال گذشت و تا اینڪه اقا جان علی و بچه هایش براۍ مرخصے آمدند.جیغ و داد شلوغ بازۍ معصومه دختر اقا جانعلے من و نورعلے را به وجد مےآورد.
وقت شام نزدیڪ شد و چیزۍ برای پختن نداشتم.نورعلے را صدا زدم:
_برو مغازه....برنج و گوشت مےخواهیم.
نورعلے دست توۍ جیبش ڪرد ومقدارێ پول مچاله شده درآورد و شمرد.
گفتم:
_این ڪه ڪم است..بیشتر ندارۍ؟
_خب ڪمتر مےخرم.شام امشبمان در بیاید . فردا خدا ڪریم است
دلم گرفت...دوست داشتم بهترین سفره را براۍ
آقا جانعلے و بچه هاش پهن ڪنم.چیزۍ نگفتم.معصومه را بغل گرفتم و ڪنار بقیه نشستم
ادامھدارد...
📚بر اساس خاطراتے از سڪینھ عبدۍ همسر سردار شھید نورعلے یونسے
|° کپی به شرط دعای خیر
↝•°@shahid_hadi99