eitaa logo
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
527 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1هزار ویدیو
86 فایل
"﷽" رفیق‌من،آرزو‌نڪـن‌شھید‌بشۍ؛ آرزوڪن، مثل‌شھـدا‌زندگۍڪنۍ♡:) ڪانال‌ِدیگمون: #نحوه‌آشنایےوعنایاٺ‌شھید @shahidhadi_61 تبادل: @shahidhadi_tb1 ڪُپے‌ڪردۍ‌دعاۍ‌فرج‌بخون 🕊 مطالب‌‌رگباری‌ڪپے‌نشه‌دوست‌عزیز🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
#یڪ_ورق_زندگے.• براے خداحافظے بر میگردمـ↻•° #پارت‌چهاردهم خودم را برای مامان لوس ڪردم و پرسیدم:
.• براے خداحافظے بر میگردمـ↻•° همان سال 1358با نورعلے رفتیم روستاۍ سیدابوصالح و بعد از شش ماه نامزدۍ جشن عروسے ساده اۍ گرفتیم و رسما زندگے مان در منزل پدر نورعلے شروع ڪردیم. سید ابوصالح روستایے ڪوچڪ بود و شرایط براۍ ڪار و شغل جوان‌ترها فراهم نبود.براۍ همین خیلے از جوان ها بعد از تشڪیل زندگے راهے شهر مےشدند.من و نورعلے هم بعد از یڪ ماه بساط مختصرمان را جمع ڪردیم و راهے قائم شهر شدیم.هفت ماه توۍ خانه خواهر نورعلے بسر بردیم.توۍ این مدت و تا وقتے ڪه جاۍ نورعلے سفت شود خواهر و دامادش ڪمڪ خرج منزل ما بودند.شام و ناهارشان را دوبرابر درست مےڪردند تا ما هم سهیم سفرشان ڪنند.به هیچ عنوان نمےخواستند ما را در سختے مضیغه ببینند.یڪے از شب ها آقا جان‌علے و زن و بچه هایش آمدند براے دیدن مان.همه مان توی یڪ اتاق نشسته بودیم و داشتیم دوتا دوتا گپ مےزدیم.لابه‌لاۍ صحبت ها نظرم به جان‌علے و نورعلے جلب شد ڪه داشتند باهم پچ پچ مےڪردند.به شوخے گفتم: _چے شد؟ما نامحرمیم؟ اقا جان‌علے گفت: _نه زن داداش.راستش به همین زودۍ ما عازم اهوازیم.اقتضاۍ شغل نظامےگرۍ است.توۍ یڪ شهر و ولایت بند نیستیم.داشتم به داداش مےگفتم شما بیایید خانه ما.هم این جا تنگ است هم این ڪه خانه‌ۍ ما خالے و بے صاحب نمےماند. پیشنهاد خوبے بود..قبول ڪردیم.خواهر و داماد نورعلے با این ڪه دورۍ ما برایشان سخت بود اما به خاطر راحتے ماقبول ڪردند و خوشحال بودند. دوباره بساطمان جمع شد و درخانه‌ۍ جدید پهن شد.از اینڪه خانه‌اۍ‌، دربست در اختیار من و نورعلے بود تجربه‌اۍ شیرین و و لذت بخش بود.اما از طرفے وقتے نورعلے خانه نبود از تنهایے ڪلافه مےشدم و در و دیوار خانه روۍ سرم آوار مےشد.حال غذا پختن یا حتے غذا خوردن، نداشتم.انقدر صبر مےڪردم تا نورعلے بیاید و دوتایے سر سفره شام مےنشستیم. مدتے به همین منوال گذشت و تا اینڪه اقا جان علی و بچه هایش براۍ مرخصے آمدند.جیغ و داد شلوغ بازۍ معصومه دختر اقا جان‌علے من و نورعلے را به وجد مےآورد. وقت شام نزدیڪ شد و چیزۍ برای پختن نداشتم.نورعلے را صدا زدم: _برو مغازه....برنج و گوشت مےخواهیم. نورعلے دست توۍ جیبش ڪرد ومقدارێ پول مچاله شده درآورد و شمرد. گفتم: _این ڪه ڪم است..بیشتر ندارۍ؟ _خب ڪم‌تر مےخرم.شام امشبمان در بیاید . فردا خدا ڪریم است دلم گرفت...دوست داشتم بهترین سفره را براۍ آقا جان‌علے و بچه هاش پهن ڪنم.چیزۍ نگفتم.معصومه را بغل گرفتم و ڪنار بقیه نشستم ادامھ‌دارد... 📚بر اساس خاطراتے از سڪینھ عبدۍ همسر سردار شھید نورعلے‌ یونسے |° کپی به شرط دعای خیر ↝•°@shahid_hadi99