سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
#یڪ_ورق_زندگے.• براے خداحافظے بر میگردمـ↻•° #پارتچهلوهفتم _از طرف برادر بلباسے است.از من خواسته
#یڪ_ورق_زندگے.•
براے خداحافظے بر میگردمـ↻•°
#پارتچهلوهشتم
_اتفاقا این بار موفق شدم.فردا قرار است با سپاه محمد رسول الله(ص)از سارۍ اعزام شویم.
گفتم:
_فردا هم مےروۍ و باز قبول نمےڪنند.
دوست داشتم نورعلے به قطعے شدن رفتناش شڪ ڪند،اما نورعلے در جوابم گفت:
_سڪینه !نو را به خدا در این حرف را نزن.همشان قبول ڪردند.قرار گذاشتیم با سپاه محمد رسول الله(ص)برویم.
به مادرش گفت:
_مامان !اگر برایتان امڪان دارد خواهش مےڪنم وقتے من نیستم شما پیش زن و بچهام بمانید.
مادرشوهرم نگاهے به چشمهاۍ غمبار من انداخت و در جواب نورعلے گفت:
_پسرم،صبر ڪن دخترهات بزرگتر شوند.
نورعلے محدثه را روۍ زانو نشاند.موهاش را بوسید و گفت:
_سعے مےڪنم۴۵ روز دیگر برگردم.
ساختن خانه ڪه تمام شد...ضمناً دختر ڪوچولوۍ عزیزم هم به دنیا آمد...خداروشڪر ..دیگر با خیالت راحت گےتوانم بروم جبهه...
از شنیدن این حرف ڪه ۴۵روز دیگر برمےگردد نگرانےام ڪمتر شد.
-------------------------------
بچهها را خواباندم.اما خودم نخوابیدم.دوست داشتم این ساعتهاۍ آخر بسشتر با نورعلے حرف بزنم.نورعلے نماز شب خواند و من گوشهۍ اتاق نشستم و نگاهش ڪردم.انگار متوجه حضور من نبود.صداۍ هق هق گریهاش بلند شد.
بریده بریده مےگفت:
استغفرالله و ربے و اتوب الیه....هذا مقام العائذ بڪ من النار....العفو العفو..رب اغفرلے وارحمنے و تب علے انڪ انت تواب اغفور الرحیم...
دعاۍ پس از نماز،آتش به جانم زد.رو به آسمان گفت:
_خدایا !شهد شیرین شهادت را نصیبم ڪن.بگذار در سنگر جبهه و جنگ ڪشته شوم و در بستر نمیرم.خدایا !دوستانم همه به شهادت رسیدند و تنها من از آنجا ماندهام..عاجزانه از تو مےخواهم مرا به دوستانم ملحق ڪنے.
طاقت نداشنم جلوۍ گریهام را بگیرم.بغضم ترڪید و اشڪم سرازیر شد.نورعلے با شنیدن گریهام،سرش را به من نزدیڪ ڪرد و در گوشم گفت:
_سڪینه جان !راضے باش به رضاۍ خدا.تو را به جان دخترانم قسم مےدهم اگر براۍ من اتفاقے افتاد قول بده قوۍ باشے و روحیهات را از دست ندهے.فقط در این صورت است ڪه مےتوانے دشمنان اسلام را ناامید ڪنے..اگر شهید شدم دوست دارم مراسم تشییع جنازهام با شعار مرگ بر آمریڪا همراه باشد.در مورد بچهها به من قول بده آنها را بسیجے وار تربیت ڪنے.حتما آنها را توۍ بسیج ثبتنام ڪن
حالاهم اشڪهات را پاڪ ڪن..مےخواهم چیزۍ نشانت بدهم.
بلند شد.در ڪمدش را باز ڪرد.. دو برگڪاغذ از بین سررسیدهاش را بیرون ڪشید.
ادامھدارد...
📚بر اساس خاطراتے از سڪینھ عبدۍ همسر سردار شھید نورعلے یونسے
|° کپی به شرط دعای خیر
↝•°@shahid_hadi99