eitaa logo
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
526 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1هزار ویدیو
86 فایل
"﷽" رفیق‌من،آرزو‌نڪـن‌شھید‌بشۍ؛ آرزوڪن، مثل‌شھـدا‌زندگۍڪنۍ♡:) ڪانال‌ِدیگمون: #نحوه‌آشنایےوعنایاٺ‌شھید @shahidhadi_61 تبادل: @shahidhadi_tb1 ڪُپے‌ڪردۍ‌دعاۍ‌فرج‌بخون 🕊 مطالب‌‌رگباری‌ڪپے‌نشه‌دوست‌عزیز🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
#یڪ_ورق_زندگے.• براے خداحافظے بر میگردمـ↻•° #پارت‌چهل‌وششم خندید و گفت: _اگر لیاقت داشتم شهید شدم
.• براے خداحافظے بر میگردمـ↻•° _از طرف برادر بلباسے است.از من خواسته زودتر به منطقه‌ۍ جنوب اعزام شوم.گفته چون فرمانده‌هان ما پشت سر هم به شهادت مےرسند به وجود من توۍ منطقه نیاز دارند.. موضوع را با سپاه قائم‌شهر در میان گذاشت.آن‌ها با اعزام نورعلے به منطقه مخالفت ڪردند.در جوابش گفتند: _قرار نیست همه‌ۍ نیروهاۍ سپاه به خط‌مقدم جبهه بروند..باید پشت جبهه را آماده ڪنیم.شما مسئول آموزش نظامے هستید و باید بچه‌هاۍ بسیجے را قبل از اعزام به جبهه آموزش دهید. حجم ڪارۍ نورعلے توۍ آن‌ روزها چند برابر شده بود.گاهے اوقات هفته‌ها توۍ جنگل‌هاۍ مازندران مےماند و به نیروها آموزش مےداد.از جنگل‌هاۍ غرب مازندران مثل چالوس و مرزن‌آباد گرفته تا سواد ڪوه و جنگل‌هاۍ شرق استان مثل بوشهر و گلوگاه.نورعلے در فاصله‌هاۍ ڪوتاهے ڪه به من و بچه‌ها سر مےزد از پیگیرۍ مستمر آقاۍ بلباسے مےگفت.از این ڪه چندنامه‌ۍ دیگر به سپاه قائم‌شهر نوشت و به آن‌ها گفت توۍ جبهه‌هاۍ جنو به حضور برادر یونسے نیاز شدیدۍ احساس مےشود. نورعلے ڪه از خدا مےخواست تا هرچه زودتر عازم جبهه شود،هر روز به سپاه مےرفت تا شاید بتواند موافقت آن‌ها را جلب ڪند. هر روز ڪوله‌پشتے را مےگرفت و با من و بچه‌هاش خداحافظے مےڪرد و مےرفت.بعد از چند ساعت برمےگشت و ناراحت مےگفت: _بازهم موافقت نڪردند. رفت و آمدنش به سپاه براۍ اعزام شدن،تڪرارۍ شده بود.طورۍ ڪه هروقت براۍ خداحافظے پیشم مےآمد مےخندیدم و مےگفتم: _خداحافظ تا چند ساعت دیگر ! و اوهم مےخندید یڪے از همین روزها در حالے ڪه داشتم به صاحبه شیر مےدادم با مریم و محدثه خاله‌بازۍ مےڪردم. نورعلے صبح خداحافظے ڪرد و رفته بود. اما مطمئ بودم برمےگردد.براۍ همین ناهار نخوردم تا با نورعلے ناهار بخوریم. حدسم درست از آب درآمد.در حیاط باز شد و نورعلے وارد شد و گفت: _یالله.........یالله....مهمان داریم چادرم را روۍ سرم مرتب ڪردم و به پیشوازش رفتم.دوستش آقاۍ اسڪندر مومنے همراهش بود.مریم و محدثه دویدند طرف نورعلے.مریم ڪوله پشتے را از دست باباش گرفت.محدثه هم توۍ بغل نورعلے جا خوش ڪرد.با خودم گفت: _چه خوب !این بار هم موفق نشد مرمم را صدا زدم تا در پهن ڪردن سفره‌ۍ ناهار ڪمڪم ڪند.دیس برنج را روۍ سفره گذاشتم ڪه صداۍ درآمد.در را باز ڪردم.پدرشوهرم و مادرشوهرم بودند.نورعلے،پدر و مادرش را به ناهار دعوت ڪرد.ڪم پیش مےآمد ڪه موقع خوردن ناهار دور سفره‌مان این‌قدر شلوغ باشد.مریم و محدثه هم ڪه مثل خیلے از بچه‌هاۍ هم‌سن و سال تمایلے به خوردن غذا روۍ سفره ندارند،آن روز بیشتر از همیشه غذا خوردند. آقاۍ مؤمنے بعد از خوردن ناهار،خداحافظے ڪرد و رفت.سفره‌ۍ ناهار را جمع ڪردم.ظرف‌ها را شستم و ڪنار بقیه نشستم. به نورعلے گفتم: _دیدۍ باز دوباره برگشتے ! چشم‌هاش از خوشحالے برق زد و گفت: ادامھ‌دارد... 📚بر اساس خاطراتے از سڪینھ عبدۍ همسر سردار شھید نورعلے‌ یونسے |° کپی به شرط دعای خیر ↝•°@shahid_hadi99