eitaa logo
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
130 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
7 فایل
اینجامحفل آسمانی شهیدیست که در سالروز تولدخودوهمزمان با ایام فاطمیه در۳فروردین۱۳۹۴درعراق به شهادت رسید. 👇🌹👇 #جهت_تبادل.. @ahmadmakiyan14 #یازهرا‌...🌹 #کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊 🍃🌹 @shahid_hadi_jafari65🌹🍃 #لبیک_یاحسین...🌴
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هفتم ..( قسمت هفتم )🌹🍃 🌷
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل هفتم ..( قسمت آخر )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 همسر شهید رفت سری به پدر و مادرش زد و بعد آمد خانه. کمی از او دلگیر بودم. گفتم: چرا اینقدر دیربه دیر ميآی؟ نميگی من اینجا تنهام؟ علی مثل همیشه با لبخند جواب داد و گفت: ای بابا خانوم، من که خوب مي یام خونه. بچه هایی هستند تو قرارگاه که یک ماه یک ماه هم به خانوادشون سر نميزنند. جنگه دیگه. خودم رو مشغول پخت و پز کردم. خواستم به او بفهمانم که قانع نشدم. آمد جلوی من ایستاد و گفت:»راستی شنیدم شما خیاطی رو خیلی خوب بلدی. این رو برام وصله ميکنی؟ شلوارش بود. گفتم: شما شلوار نو که داری. این رو برای چی ميخواید وصله کنم؟ علی هم گفت: نه همین رو ميخوام. هنوز میشه پوشیدش، فقط یه کمی سر زانوش رفته. من که هنوز عصبانی بودم گفتم: نه من وصله بلد نیستم بزنم. علی هم برای آنکه حرص من رو در بیاره به شوخی گفت: باشه من هم ميبرم ميدم خیاطی های صلواتی تو قرارگاه. هم کارشون رو بلدند، هم اینکه اینقدر سؤال و جواب نميکنن. دوباره من گفتم: شما وقتی شلوار داری، چرا باید شلوار وصله دار بپوشی؟ علی گفت: چه اشکالی داره؟ بالاخره اینها هم باید استفاده بشه دیگه. حالا بیا بشین، اون غذا رو ول کن. ميخوام یه قصه برات بگم. بعد ادامه داد و گفت: قدیمها، یک خانومی بود خیلی مؤمن، بچه اش از دست رفت. وقتی شوهرش آمد خانه، غذا برای شوهرش برد و توی صورت شوهرش خندید. اصلا انگارنه انگار که اتفاقی افتاده! بعد که خستگی شوهرش در رفت، یواش یواش به شوهرش گفت که بچه امانت خدا بوده که برگشته پیش صاحبش .... منظورش را فهمیدم. ميخواست بگوید که باید صبور باشم. حالا آرام شده بودم. بعد گفت: هر وقت دلت گرفت برو پیش ننه؛ هم خالته، هم مادر منه. اینطوری تنهايي اذیتت نميکنه. علی هیچ وقت از مسئولیتش در جبهه حرفی نزد. خودش را یک بسیجی حساب ميکرد. من هم فکر ميکردم واقعًا یک بسیجی ساده است. کمکم ميدیدم که مسئولان سپاه به اتفاق همسرم به منزل ميآمدند! از روی مشغله ي کاری که علی داشت، کمکم فهمیدم فرمانده است، اما مسئولیتش را نميدانستم. رابطهي علی با من بسیار خوب بود. همیشه با احترام زیاد با من برخورد ميکرد؛ به خصوص در حضور فرزندان. هیچ وقت به اسم کوچک مرا صدا نزد. همیشه در همه جا با گفتن حاج خانم مرا صدا زد. یادم نميآید که یک بار با صدای بلند صحبت کرده باشد. اگر اشتباهی از من یا خانوادهاش ميدید جلوی جمع خانوادگی مطرح نميکرد. همیشه در جای خلوت نصیحت ميکرد 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🕊🌷بسم رب الشهدا والصدیقین🌷🕊 خواب را از من بگیرید، ای صاعقه‏ها که جبر زمانه، صدای چکاچک شمشیر را از من دریغ کرده است! بر من بشورید، ای امتحان‏های طاقت‏فرسای ؛ می‏خواهم از نگاه پسر مرده، درس مردانگی بگیرم. بازی چوگان نفس را به تماشا نخواهم ایستاد؛ گوی سبقت از جهان باید ربود! یادم هست، هر وقت از سختی توبه، روی دلم زرد شد، به قاب عکس نگاه کنم... 💐 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹🍃 ....🌹🍃 🌷🕊 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🌹🍃 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
﷽❣ ❣﷽ با خیال رخ زیبای تو ای راحت جان فارغ از دیدن روی دگرانیم هنوز تا که تو کی برسی زین سفر دور و دراز حیف و صد حیف که از بی خبرانیم هنوز روزتون_مهدوی 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 https://eitaa.com/joinchat/149160063C4f808db5cd @shaid_mohands_hadi_jafari65 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
یـا حسـن مجتبے (ع) مـن ڪَبوتَر نیسـتَم امّا نَدیدَم دَر بَقیـع "یاکَریِمے" را بِرانے از حَریمَٺ یا "ڪریم" دوشنبه های امام حسنی... کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 https://eitaa.com/joinchat/149160063C4f808db5cd @shaid_mohands_hadi_jafari65 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
گویند مهر قبولی ست که بر دلت می خورد... ... دلم لایق مهر شهادت نیست😔 💥اما که نظر کنید... این کویر تشنه، دریـــا می شود با عطر 🌷 پس صبحم را شروع میکنم با یاد شما 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 https://eitaa.com/joinchat/149160063C4f808db5cd @shaid_mohands_hadi_jafari65 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🔰 | 🔻 علی بی‌خیــال؛ او سهمش پرواز بود ... علی جوانی بود که تمام اعضا و جوارحش را در کنترل خود داشت او دفترچه ای داشت که نامش را «طریق پرواز » گذاشته بود و اعمال روزانه خود را در انتهای روز با امتیاز مثبت و منفی مشخص می‌کرد و اینگونه به حسابرسی اعمالش می‌پرداخت و به خود تذکر می‌داد ... او از شاگردان آیت‌الله‌ حق‌شناس بود در بخشی از وصیت‌نامه‌اش آمده است : من خیلی کمتر عطر خریده‌ام زیرا هر وقت بوی عطـر می خواستم از ته دلم می‌ گفتم "حسین‌ جان" آن وقت فضا معطر می‌‌ شد.  علی در سن ۱۹سالگی در عملیات بدر به فیض شهادت رسید و در قطعه ۲۷ بهشت زهرا (س) به خاک سپرده شد . کتاب « علی بی‌خیال » زندگی‌نامه و خاطرات این شهید عزیز است که به همّت گروه فرهنگی‌ شهید ابراهیم‌ هادی گردآوری شده‌ است. 🌷 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 https://eitaa.com/joinchat/149160063C4f808db5cd @shaid_mohands_hadi_jafari65 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹هفتم تیرماه سالروز شهادت شهید بهشتی را گرامی میداریم. 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 https://eitaa.com/joinchat/149160063C4f808db5cd @shaid_mohands_hadi_jafari65 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
💫 آیت الله بهجت : 🥀 یوسف زهرا زندانی ماست... چه مصائبی بر امام زمان عج که مالک همه کره زمین است و تمام امور به دست او انجام می‌گردد، وارد می‌شود، و آن حضرت در چه حالی است و ما در چه حالی؟! 🔴او در زندان است و خوشی و راحتی ندارد، و ما چقدر از مطلب غافلیم و بی توجه ! 🍏 کسانی که در خواب و بیداری تشرف حاصل نموده‌اند، از آن حضرت شنیده‌اند که فرموده است: 🌼 «برای تعجیل فرج من زیاد دعا کنید» 🌺 ☔️ خدا می‌داند تعداد این دعاها باید چقدر باشد تا مصلحت ظهور فراهم آید. قطعاً اگر کسانی در دعا جدی و راستگو باشند و به همّ و ناراحتی اهل‌بیت علیهم‌السلام مهموم، و به سرور آنان مستبشر باشند، مُبْصَراتی خواهند داشت و قطعاً مثل ما چشم بسته نیستند. 🌟 باید دعا را با شرایط آن کرد و توبه از گناهان از جمله شرایط دعاست.♨️ چنان‌که فرموده‌اند: «دُعآءُ التائِبِ مُسْتَجابٌ؛ دعای شخصی که توبه کند، اجابت می‌گردد». نه اینکه برای تعجیل فرج دعا کنیم و کارهایمان برای تبعید (دور کردن) و تأجیل (به‌ تأخیر انداختن) فرج آن حضرت باشد! 📗 در محضر بهجت / ج ۱ / ص ۱۱۸ 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 https://eitaa.com/joinchat/149160063C4f808db5cd @shaid_mohands_hadi_jafari65 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هفتم ..( قسمت آخر )🌹🍃 🌷
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت اول )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 فراموشم نميشود. به همراه حاجی به طرف منزلشان رفتیم. باران آمده و ِ زمین گل شده بود. حاجی با اینکه مسئول بود و ميتوانست بگوید کوچه را آسفالت کنند اما از موقعیتش سوءاستفاده نميکرد. نزدیک کوچه که رسیدیم پدر حاجی رو دیدم که کپسولی روی دستش ِ گرفته بود و در آن زمین گلی به سختی حمل ميکرد تا ببرد پر کند. وقتی چشمش به ما افتاد، به سمت ماشین آمد و بعد از سلام و احوالپرسی رو کرد به حاج علی و گفت: خدا شما رو رسونده. با این ماشین و سید صباح بریم گاز بگیریم؟ حاجی رو کرد به پدرش و خیلی با ادب گفت: اگه گاز نباشه، مسئله اي نیست. اشکالی نداره یک شب غذای گرم نميخوریم. اما با ماشین بیت المال نميخوام گاز خونمون تأمین بشه. پدر حاجی گفت: حالا یک بار که اشکال نداره. حاجی سرش رو پایین انداخت و گفت: نميشه پدر جان. چطور من از ماشین استفاده ي شخصی بکنم و بعد به بقیه بگم این کار رو نکنند، نميشه .پدر حاجی که انگار کمی ناراحت شده بود گفت: خب نميخواد. نميریم. شما برید خونه. من ميرم و بر ميگردم. حاجی هم لبخندی زد و گفت: حالا شد. اینطوری وجدان همه ي ما آسوده تره. بعد پیاده شد و به پدر کمک کرد. یک روز صبح طبق معمول عازم منطقه ي جنگی بود. پرسیدم: »شب برای شام هستی؟ گفت: با خداست اگر کاری نداشتم، حتمًا ميآیم. برای اولین بار گفتم: آمدی نان هم بگیر. لبخندی زد و گفت: اگر یادم ماند، چشم. تا ساعت دوازده شب منتظر ماندم بالاخره آمد. با سه تا نان سرد! گفتم: اینها را از کجا گرفتی؟ گفت: جلسه طول کشید و این نانها را از سپاه آوردهام، یادت باشه به جای آنها نان ببرم. به شوخی گفتم: با این دو سه تا نان که سپاه ورشکست نميشه. گفت: موضوع این نیست. موضوع بیت المال مسلمین است که باید رعایت کنیم. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت اول )🌹🍃 🌷
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت دوم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 رفتيم سپاه. شلوغ و به هم ریخته بود. تعدادی از مأموران شهرداری با چند تا از بچه های سپاه، دم در جمع شده بودند و در حال بحث بودند. حاجی از ماشین پیاده شد و پرسید: چه خبره؟ چی شده؟ مأمور ارشد شهرداری جلو آمد و گفت: این دیوار سپاه مشکل داره. باید بره عقب. کار ما رو خراب کرده. بلدوزر، بیل مکانیکی، کارگر، همه چیز آماده بود تا دیوار را خراب کنند. اما بچه های سپاه جلویشان را گرفته بودند و با هم درگیر شده بودند. حاجی ً گفت: ببین آقا الان جنگه. برای ما یک متر فضا هم یک متره. فعال به این دیوار کاری نداشته باش. یک مدت از خیرش بگذر. اون بنده ي خدا هم گفت: ما هم مأموریم و معذور. باید کارمون رو بکنیم. شرمنده. حاجی اصرار ميکرد که الان زمان جنگه، شرایط خاصه، لطف کن به ً رئیستون بگو فعال از خیر دیوار بگذره، اما انگارنه انگار. مرغ یک پا داشت! جاجی جدی تر شد و گفت: باشه. مثل اینکه حرف زدن فایدهاي نداره. اگه ميتونی دیوار و بنداز او هم نامردی نکرد و گفت بیل مکانیکی را به دیوار بزنند. حاج علی عصبانی شد و گفت: شما انگار متوجه نیستید ما الان به نیرو و فضا احتیاج داریم. ما داریم مي ً جنگیم. اصلا ميدونی چیه؟ ما در مجنون احتیاج به لوازم مهندسی داریم. بعد هم داد زد: بچه ها همه رو بار بزنید ميبریم جزیره. بچه ها هم از خدا خواسته، بلافاصله وسایل را بار زدند و به جزیره بردند. مدتی از بازگشت ما به قرارگاه نگذشته بود که شهردار تماس گرفت. با صدای بلند با حاجی صحبت کرد. ميگفت: این چه کاری بود شما کردید آقای هاشمی؟ ما که از شما انتظار این کارها رو نداریم. حاجی هم گفت: ما هم انتظار نداریم در این شرایط به جای حمایت رودرروی ما باشید. اول دیوار صدام رو با لودرهای شما خراب ميکنیم، بعد ميآییم دیوار سپاه رو خراب ميکنیم. شهردار هم حرفی نزد و با عصبانیت تلفن را قطع کرد. حاجی هیچ وقت نميگذاشت کینه و سوء تفاهمی بماند، چه بین نیروها و چه غیر از آنها. چند روز بعد حاج علی به شهردار زنگ زد و پرسید: جاده ي کمربندی رو ميزنید؟ شهردار هم که دل خوشی از حاجی نداشت و هنوز ناراحت بود جواب سربالا ميداد. حاجی خیلی محترمانه گفت: جناب شهردار، من چند تا از نیروهام رو با وسایل و تجهیزات ميفرستم کمک کنند تا این جاده زودتر زده بشه، بیاین کار رو شروع کنیم. حاجی چند نفر از نیروها رو صدا کرد و گفت: با بیل مکانیکی و بلدوزر و بقیهي ماشین آلات سر جاده بروید و به مأمورهای شهرداری کمک کنید. یکی از بچه ها با ناراحتی گفت: به ما چه ربطی داره این کار شهرداریه. مگه ما شهرداریم؟ حاجی هم با لبخند گفت: نه تنها شهرداریم، بلکه باید به مردم هم خدمت کنیم. برای خودمون هم بهتر ميشه. وقتی ميخوایم مهمات بیاریم دیگه از وسط شهر رد نميشیم، از کمربندی کار راحتتر ميشه. بچه ها هم قبول کردند و رفتند تا به شهرداری کمک کنند. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت دوم )🌹🍃 🌷🕊
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت سوم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 علی قرارگاه بود که حال خانمش بد شد. با علی تماس گرفتم و گفتم که بیاید بیمارستان. علی با عجله به سمت بیمارستان آمد تا بلکه آنجا در کنار همسرش باشد. آن هم بعد از مدتها! پشت در اتاق عمل دائم قدم ميزد و با تسبیح ذکر ميگفت. با ذوق و شوق آمدم و گفتم: مبارکه داداش. دختره. علی اول دستش رو به سمت آسمان برد و الحمدالله گفت. بعد رو کرد به من گفت: اسمش را ميگذارم زینب. اگر خدا یک پسر هم به من داد، اسمش را ميگذارم محمدحسین. چطوره؟ من هم با خوشحالی حرفش را تأیید کردم. بعد علی گفت: خواهر، مراقب مادر و زینبم باش تا من برم دنبال کار شناسنامه و بقیه ي چیزها. وقت کمه. از بیمارستان که بیرون رفت، سریع رفت ثبت احوال تا شناسنامه ي زینب کوچولو رو بگیره. علی ميگفت: کارت بسیجی هم براش گرفتم و ضمیمه ي شناسنامه کردم! ميخوام دخترم از لحظه ي اول زندگی اش بسیجی باشه وقتی بچه و مادرش را مرخص کردند و آنها را به خانه آوردیم، علی گفت: همه را خبر کنید تا فردا شب مهمانی شام بیایند خانه ي ما. کلی تعجب کردیم کم ميشد علی به خانه بیاید، چه برسد به اینکه بخواهد مهمانی هم بدهد! مهمانها آمدند. وقتی موقع شام شد، دیدم علی داخل یک ظرف کوچک مقداری اُملت درست کرده و سر سفره آورد. مونده بودم چی بگم. فکر کردم شاید حساب این همه مهمان را نکرده. صدایم درآمد و گفتم: این چیه علی!؟ این یه ذره اُ ً ملت برای این همه آدم گرسنه. مثلا داری سور ميدی دیگه!؟ علی هم با لبخند همیشگی اش گفت: آره بابا. خوبه دیگه. اندازه است. به همه ميرسه.بعد بلند گفت: خب هیچ کس دست به ظرف ها نزنه، بدید خودم ميکشم. بعد دو تا قاشق اُملت توی هر بشقاب ریخت و اون رو پخش کرد تا زیاد به نظر بیاد و به همه برسه! همه شروع کردند به خوردن و حرفی نزدند. تو چهره ي علی که نگاه کردم ُ احساس شرمندگی تو صورتش دیدم. ولی خب، با آنچه بود پذیرایی کرد. بسیار ساده و بی غل و غش. من ميدانستم که علی آن موقع از فرماندهان بزرگ سپاه است. برای من جالب و عجیب بود که یک فرمانده بزرگ، وضعیت زندگی اش اینقدر ساده و بی آلایش است. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌺به انتظارلبخندے نشسته ایم ڪه عطرش دنیارابهشت مے ڪند!🌸 🌺پاے هر گلـے ڪه میرسیم عطرنگاهت رابومے ڪشیم🌸 *هیچ گلے اماعطرنگـاهِ تورا نداشت و ندارد و نخواهد داشت⁦*⁦♡ "✨اللهم عجل لولیک فرج✨" 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
Farahmand-Doaa-Ahd_SoftGozar.com.mp3
9.72M
فایل صوتی دعای عهد🌺 دعای عهد✨ عهد بستم همه ی نوکری اشکم را 💥نذر تعجیل فرج هدیه به ارباب کنم 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
حجـــــــاب خواهر مسلمان شما موجب حفظ نگاه برادران خواهد شد... برادر مسلمان بی اعتنایی شما و حفظ نگاه شما موجب حجاب خواهران خواهد شد... 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
34.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نوحه های امام حسین علیه السلام «حسین من بیا و این ...» 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
بعضی چیزا خیلی قیمت داره مثل توبه کردن.. چون وقتی میای که میتونستی نیای! خدا خیلی از این دلبخواهی کار کردنا خوشش میاد (:
یعنی درد... دردے ... یعنے با یڪے شدن... یعنے اثبات اینکه از همه چیزت براے گذشتے... یعنی فقط را دیدی و او را خواستی نه تعریف و را گمنامی یعنی ....... اے کاش همه ے ما گمنام باشیم
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت سوم )🌹🍃 🌷🕊ب
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت چهارم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 من به عنوان فرمانده کل سپاه در آن زمان چطور ميتوانم از حماسه ي علی بگویم؟ سلاح علی گریه بود و طبعًا حماسهاش هم استثنایی. هر چه فکر ميکنم نميدانم؟ چطور ميتوانم شرحی بر حماسه های علی هاشمی داشته باشم؟ علی در هور لحظه اي آسایش نداشت. با آن همه تجربه و سابقه ي طولانی که در رزم داشت و با همهي شأن و منزلتش متواضع و فروتن بود. به ندرت کسی ميتوانست بدون اینکه صحبتی با او داشته باشد تشخیص بدهد علی در چه سطحی از تجارب نظامی و رزمی است. اهل اینکه خودش را مطرح کند نبود و این از صفات با ارزشی بود که همه به خاطر آن دوستش داشتند. علی به هیچ مسئولیتی دلخوش نکرد. مسئولیت برایش در حکم امتحانی بود که باید از آن سربلند و سرافراز بیرون ميآمد. سعی ميکرد به هر شکل رضای خدای متعال را در عمل به تکلیف به دست آورد. عمل به تکلیف و احساس تعهد همین باعث شده بود که علی، حساب و کتاب خیلی از امور را کنار بگذارد. چون پای جنگ و شهادت در میان بود. اگر در جلسه های قرارگاه پای حرفهایی برای ماندن یا رفتن پیش ميآمد، جواب علی از پیش معلوم بود. علی ميگفت: به نیروهایم در شب عملیات ميگویم: برادران من باور کنیم که دنیا قرارگاه نیست، معبری است که آدمی از آن عبور ميکند تا به مقصد اصلی برسد. هر کس که با اندیشه ي مرگ زندگی کند، همیشه در نگاهش تصویری روشن و زیبا از مرگ و آخرت ترسیم کرده است. به خصوص آنکه ُ َرزقون در زمره ي اولیاءالله ِ اند و علی میان مردم و همراه آنها برای پیشبرد جنگ کار کرد و انتظاری از کسی نداشت. در احترام به نیروهایش خصوصًا مردم عرب زبان منطقه، دقت خاصی داشت. ندیدم و نشنیدم یک نفر از دستش ناراحت باشد. رفتارش شوق خاصی در نیروها ایجاد ميکرد و باعث ميشد با جان و دل تلاش کنند. روحیه اش طوری بود که هر فردی در اولین برخورد شیفته اش ميشد. او حقیقت را فدای هیچ مصلحتی نميکرد. یک شب در قرارگاه نصرت بودم. خواستم به اهواز برگردم، علی گفت: دوست دارم امشب منزل ما بیاييد. همراه او به محلهي حصیرآباد اهواز رفتم و شب را در منزل علی به صبح رساندم. خبری از تجمل نبود. کسی باور نميکرد این خانه، خانهي یک سپهبد بزرگ جنگ باشد. حاج علی همیشه در لحظات سخت جنگ خونسرد بود. با درایت تصمیم ميگرفت. کارش را دقیق انجام مي ً داد و رفتارش مثل یک شخص عادی بود. اصال وقتی جایی مي ً رفتیم مثال وقتی قرارگاه مشترک ميرفتیم و ميگفتند با هم چند نفری بیايي ً د داخل، اصلا متوجه نميشدند که علی هاشمی کدام یکی از ماست. فقط عدهاي را با لباس بسیجی ميدیدند. پشت سر ما، داخل ميآمد و بدون اینکه خودش را معرفی کند مينشست. دیگران نگاه ميکردند و بعد ميگفتند: علی هاشمی کیه؟ وقتی حاج علی هاشمی را معرفی ميکردیم، تعجب ميکردند. چون فکر ميکردند علی هاشمی یک شخصی است که سر و وضع آنچنانی دارد یا محافظ دارد و... درحالیکه اینطور نبود. وقتی کامیون پر از کیسه ي گوني برای ساخت سنگر از راه ميرسید، اول خودش آستینها را بالا ميزد. نیمی از کیسه ها را که خالی ميکرد، بچه های بسیجی تازه متوجه ميشدند که وقتی ميدیدند فرمانده شان اینگونه کار ميکند، ميآمدند و همه ي کیسه ها را خالی ميکردند. قرار بود جاده ي خندق را برای عراقیها ناامن کنیم. به علی آقا گفتم: دو ِ حفاری ميخوام و چند روز وقت. با لبخند گفت: بنده ي خدا، در چند دستگاه ساعت یک لشکر جابه جا ميکنیم، حالا تو چند روز وقت ميخواهی؟گفتم: تا دستگاهها از اهواز برسد دو روز طول ميکشد، بعد هم باید جاده را حفاری کنیم و مواد منفجره را کار بگذاریم. بعد از حرفهایم علی آقا از من جدا شد و از سنگر بیرون زد. فردا صبح دستگاه حفاری در قرارگاه بود! اول فکر کردم خواب ميبینم، چشمهایم را مالیدم، بعد خودش را کنار دستگاهها دیدم که لبخند بر لب داشت. همه چیز را فهمیدم! چهار نفر را هم در اختیارم گذاشت. یکی از آنها پرسید: چه موقع شروع کنیم؟ گفتم: حاج علی هاشمی باید بگوید. گفت: راستی این حاج علی کیه؟ با تعجب گفتم: چه کسی شما را تا اینجا آورد؟ گفت: یک جوان با یک وانت خاکی ِ رنگ، مثل خود ما بسیجی بود. انگار حکم مأموریت هم داشت؛ چون هر پاسگاه و هر دژبانی که او را ميدید، بفرما ميداد. ما هم راحت اومدیم تا اینجا. گفتم: اون بسیجی که ميگی، اون آقا نیست؟ بعد حاج علی را نشان شان دادم. گفتند: آره خودشه. گفتم: حاج علی هاشمی همینه!! آنجا فهمیدم که حاج علی آنها را مثل یک راننده آورده بود قرارگاه 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت چهارم)🌹🍃 🌷🕊
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت پنجم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 بنده و امثال من که دوران دفاع مقدس را در خدمت علی هاشمی بودیم، یقین داریم که حاج علی از بزرگترین و بی نظیرترین فرماندهان نخبه ي ما بود. برای این حرف هم صدها دلیل داریم. یکی از آنها را من به چشم خود دیدم. یادم هست که در سالهای میانی جنگ، یکی از فرماندهان بزرگ ارتش عراق به اسارت درآمد. حاج علی من را صدا کرد و چون عرب بودم و جزو مسئوليتم بود گفت: باید این فرمانده را تخلیه اطلاعاتی کنی. صدام اینگونه تبلیغ ميکرد که ما با اسیران جنگی رفتار بدی داریم. برای همین این فرمانده عراقی خیلی ترسیده بود. من وقتی وارد محل نگهداري اسير شدم، با روی خوش سالم کردم. بعد هم چای و سیگار برای فرمانده عراقی آوردم. چای و سیگار برای آنها از غذا مهمتر بود. لذا خیلی از من تشکر کرد. مدتها در زندان با او رفت و آمد داشتم. او هر چه ميدانست بیان کرد. تا اینکه علی هاشمی به من گفت: تو باید با این فرمانده عراقی طوری رفیق شوی ً که فکر کند نفوذی هستی! مثال پیامهایش را به خانوادهاش برسان وتعجب کردم. اما دستور او را اجرا نمودم. او آنقدر به من اعتماد کرد که يك روز گفت: دخترم برای تو، من هر چه بخواهی به تو ميدهم. این ماجرا گذشت تا اینکه یک روز علی هاشمی گفت: این فرمانده عراقی یک خودروی دولتی در خانه دارد که بدون بازرسی ميتواند وارد کاخ صدام شود. اين خودرو پالك ويژه دارد. یعنی صدام آنقدر به او اعتماد داشته. تو باید بتوانی نامهاي از او بگیری که این خودرو را تحویل دهد! بگو دوستان من جهت زيارت در عراق به اين خودرو احتياج دارند. تازه فهمیدم که چرا اینقدر برای این فرمانده وقت گذاشته! من همان روز توانستم نامه را بگیرم. بعد تحویل حاج علی دادم. حاجی هم نامه را به یک گروه از مجاهدین عراقی تحویل داد. نميدانستم چه هدفی را دنبال ميکند. اما مدتي بعد اعالم شد که در کاخ صدام درگیری شدیدی رخ داده و یکی از پسران صدام به شدت مجروح شده و چندین فرمانده و محافظ کشته شدهاند! تازه من فهمیدم که همهي ماجرای تخلیه ي اطلاعاتی آن فرمانده و... بهانه اي بود برای ورود به کاخ صدام و ترور او، اما این حمله ناموفق ماند. علی بعدها نیز از این قبیل کارها انجام ميداد. من اعتقاد دارم که او از بنیانگذاران بیداری اسلامی در کشورهای منطقه بود. او آينده را به خوبي پيش بيني ميكرد. ميگفت دیر یا زود خود آمریکا وارد این جنگ خواهد شد! برای همین یگان دریايي سپاه وقتی که راهاندازی شد، از روش حاج علی در آموزش و کار در هور الگو گرفت. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت پنجم)🌹🍃 🌷🕊ب
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت ششم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 و خانواده سه روزی بود که منتظر حاج علی بودیم. به خواهرش قول داده بود که شام مهمانش باشد. اولین بار بود که بدقولی ميکرد. خواهرش ام جوادغذاهایی را که پخته بود با خودش آورد خانه ي مادر تا همه دوباره دور هم جمع بشیم. علی وقتی آمد بعد از احوالپرسی، رفت آشپزخانه و ناخنکی به مرغها زد. اما مثل همیشه توی تله افتاد! چون همون موقع خواهر آمد داخل آشپزخانه. اما این بار خواهرش یک تکه نان برداشت و مرغ داخلش گذاشت و لقمه کرد داد دست علی. آن شب، شب آخری بود که علی را ميدیدیم اما هیچ کس خبر نداشت. بعد آمد پیش بچه ها. چهار دست و پا شده بود! صدای بره در ميآورد! به بچه هایش کولی ميداد. بچه ها هم خیلی خوشحال بودند و بلندبلند ميخندیدند. خواهرش دم آشپزخانه نشسته بود و انگار از چیزی ناراحت بود. حاجی رفت سمتش و علت را پرسید. ام سجاد خواهر ديگرش گفت: حاجی، شنیدم عراق ميخواد جزیره رو بگیره حاجی با شنیدن این حرف سعی کرد خنده از روی لبش نرود. خیلی مطمئن به خودش اشاره کرد و گفت: مگه از روی جنازه ي ابوحسین رد بشن. کی جزیره رو ميده بهشون؟ بعد برای اینکه بحث را عوض کند گفت: بسه دیگه، این حرفها چیه؟ مردیم از گرسنگی. سفره که پهن شد ننه نميآمد جلو، ميگفت سیرم، اما با اصرار علی آمد و کنار علی نشست. گاهی پدر علی با او شوخی ميکرد. یادم هست که گفت: علی، عراق فاو رو گرفت، جزیره رو هم از شما ميگیره. علی با اینکه با پدرش مثل دو تا دوست بودند و خیلی با هم شوخی داشتند، از این شوخی پدرش ناراحت شد و گفت: بابا جان، عراق زمانی جزایر مجنون رو از ما ميگیره که از روی جنازهي من رد بشه. مطمئن باش که آن روز من زنده نیستم«. آن شب حال و هواي عجيبي بين اعضاي خانواده بود. همه در ذهن خودشان سؤالهائي داشتند؟! اما هیچ کس به روی خودش نميآورد! پشت خندههای ظاهریمان دلهره و نگرانی بیداد ميکرد. ننه طاقت نیاورد و گفت: من باهات ميیام ننه. حاجی گفت: نه واسهي چی می‌يای؟ بچه ها صبح ميرند مدرسه. علی آن شب نگذاشت هیچ کس او را همراهی کند! به خانه که رسیدند علی تلفن زد و به ننه گفت: ننه، پسفردا ظهر ميیام اونجا. قلیهماهی درست کن. ننه این را که شنید انگار حالش بهتر شد. حاج علي عاشق بچه ها بود با اینکه مدت زمان کمی در خانه حضور داشت ولی سعی ميکرد در همان مدت کم هم به آنها ابراز محبت کند. بعضی مواقع ميشد با خستگی زیاد به خانه ميآمد. محمدحسین و زینب از پدرشان انتظار داشتند که با آنها بازی کند. حاجی هم دریغ نميکرد. زمانی که حاج علی از منطقه برميگشت، محمدحسین زودتر در را برای پدر باز ميکرد. زینب از این بابت ناراحت ميشد. یادم هست که حاجی دوباره بیرون ميرفت و دوباره در ميزد تا زینب برود و در را باز کند. زینب کمکم داشت بزرگ ميشد. به من گفته بود که برای زینب یک روسری تهیه کنم. سر سفره زینب دائم ميآمد و روی کول حاج علی سوار ميشد. بعد بشقاب غذایش را ميگذاشت روی سر علی و با هر قاشقی که برميداشت تا بخورد، همه ي دانه های برنج را ميریخت روی سر و کلهي حاج علی. زینب از اینکه این کار را ميکرد، خیلی خوشحال بود. گاهی خواهر حاج علی از این کار زینب عصبانی ميشد، اما حاج علی ميگفت: کاری باهاش نداشته باش، زینب آزاده، بگذار هر کاری ميخواد بکنه. در خانه خم ميشد و بچه ها پشتش سوار ميشدند و با آنها بازی ميکرد. شیرینی آن خاطرات اندک، هنوز در ذهن بچه هاستصبح زود یک لباس نو پوشید و ریشه ایش را کوتاه کرد! انگار به مهمانی دعوت شده! همه ي مدارکش را در خانه گذاشت و به بچه ها که خواب بودند خیره شد! بعد با من خداحافظی کرد تا برود. پرسیدم: حاجی کی برميگردی؟ جواب نداد. نگاهی به من کرد و رفت. غروب تلفن زدم و گفتم: علی مدارکت را جا گذاشتی. گفت: ميدانم، اشکال نداره، بگذار باشه. پرسیدم برای شام ميآیی؟ گفت: نه نميتونم بیام. دوباره پرسیدم: شام خوردی؟ گفت: اونم چه شامی. بعد هر چه غذای خوب و خوشمزه بود نام برد. چلوکباب و ... پرسیدم فردا برای ناهار ميآیی؟ گفت: معلوم نیست. و این آخرین صحبت ما بود. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بیا موعود هنگام قیام است ✨جهان مجروح یک جو التیام است زمان لبریز شوق‌وانتظار است زمین بر رجعتت امّیدوار است بیا امروز روز عشقاست ما را ✨علمدار تو در صدر است ما را 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---