eitaa logo
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
123 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
7 فایل
اینجامحفل آسمانی شهیدیست که در سالروز تولدخودوهمزمان با ایام فاطمیه در۳فروردین۱۳۹۴درعراق به شهادت رسید. 👇🌹👇 #جهت_تبادل.. @ahmadmakiyan14 #یازهرا‌...🌹 #کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊 🍃🌹 @shahid_hadi_jafari65🌹🍃 #لبیک_یاحسین...🌴
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هفتم ..( قسمت آخر )🌹🍃 🌷
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت اول )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 فراموشم نميشود. به همراه حاجی به طرف منزلشان رفتیم. باران آمده و ِ زمین گل شده بود. حاجی با اینکه مسئول بود و ميتوانست بگوید کوچه را آسفالت کنند اما از موقعیتش سوءاستفاده نميکرد. نزدیک کوچه که رسیدیم پدر حاجی رو دیدم که کپسولی روی دستش ِ گرفته بود و در آن زمین گلی به سختی حمل ميکرد تا ببرد پر کند. وقتی چشمش به ما افتاد، به سمت ماشین آمد و بعد از سلام و احوالپرسی رو کرد به حاج علی و گفت: خدا شما رو رسونده. با این ماشین و سید صباح بریم گاز بگیریم؟ حاجی رو کرد به پدرش و خیلی با ادب گفت: اگه گاز نباشه، مسئله اي نیست. اشکالی نداره یک شب غذای گرم نميخوریم. اما با ماشین بیت المال نميخوام گاز خونمون تأمین بشه. پدر حاجی گفت: حالا یک بار که اشکال نداره. حاجی سرش رو پایین انداخت و گفت: نميشه پدر جان. چطور من از ماشین استفاده ي شخصی بکنم و بعد به بقیه بگم این کار رو نکنند، نميشه .پدر حاجی که انگار کمی ناراحت شده بود گفت: خب نميخواد. نميریم. شما برید خونه. من ميرم و بر ميگردم. حاجی هم لبخندی زد و گفت: حالا شد. اینطوری وجدان همه ي ما آسوده تره. بعد پیاده شد و به پدر کمک کرد. یک روز صبح طبق معمول عازم منطقه ي جنگی بود. پرسیدم: »شب برای شام هستی؟ گفت: با خداست اگر کاری نداشتم، حتمًا ميآیم. برای اولین بار گفتم: آمدی نان هم بگیر. لبخندی زد و گفت: اگر یادم ماند، چشم. تا ساعت دوازده شب منتظر ماندم بالاخره آمد. با سه تا نان سرد! گفتم: اینها را از کجا گرفتی؟ گفت: جلسه طول کشید و این نانها را از سپاه آوردهام، یادت باشه به جای آنها نان ببرم. به شوخی گفتم: با این دو سه تا نان که سپاه ورشکست نميشه. گفت: موضوع این نیست. موضوع بیت المال مسلمین است که باید رعایت کنیم. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت اول )🌹🍃 🌷
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت دوم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 رفتيم سپاه. شلوغ و به هم ریخته بود. تعدادی از مأموران شهرداری با چند تا از بچه های سپاه، دم در جمع شده بودند و در حال بحث بودند. حاجی از ماشین پیاده شد و پرسید: چه خبره؟ چی شده؟ مأمور ارشد شهرداری جلو آمد و گفت: این دیوار سپاه مشکل داره. باید بره عقب. کار ما رو خراب کرده. بلدوزر، بیل مکانیکی، کارگر، همه چیز آماده بود تا دیوار را خراب کنند. اما بچه های سپاه جلویشان را گرفته بودند و با هم درگیر شده بودند. حاجی ً گفت: ببین آقا الان جنگه. برای ما یک متر فضا هم یک متره. فعال به این دیوار کاری نداشته باش. یک مدت از خیرش بگذر. اون بنده ي خدا هم گفت: ما هم مأموریم و معذور. باید کارمون رو بکنیم. شرمنده. حاجی اصرار ميکرد که الان زمان جنگه، شرایط خاصه، لطف کن به ً رئیستون بگو فعال از خیر دیوار بگذره، اما انگارنه انگار. مرغ یک پا داشت! جاجی جدی تر شد و گفت: باشه. مثل اینکه حرف زدن فایدهاي نداره. اگه ميتونی دیوار و بنداز او هم نامردی نکرد و گفت بیل مکانیکی را به دیوار بزنند. حاج علی عصبانی شد و گفت: شما انگار متوجه نیستید ما الان به نیرو و فضا احتیاج داریم. ما داریم مي ً جنگیم. اصلا ميدونی چیه؟ ما در مجنون احتیاج به لوازم مهندسی داریم. بعد هم داد زد: بچه ها همه رو بار بزنید ميبریم جزیره. بچه ها هم از خدا خواسته، بلافاصله وسایل را بار زدند و به جزیره بردند. مدتی از بازگشت ما به قرارگاه نگذشته بود که شهردار تماس گرفت. با صدای بلند با حاجی صحبت کرد. ميگفت: این چه کاری بود شما کردید آقای هاشمی؟ ما که از شما انتظار این کارها رو نداریم. حاجی هم گفت: ما هم انتظار نداریم در این شرایط به جای حمایت رودرروی ما باشید. اول دیوار صدام رو با لودرهای شما خراب ميکنیم، بعد ميآییم دیوار سپاه رو خراب ميکنیم. شهردار هم حرفی نزد و با عصبانیت تلفن را قطع کرد. حاجی هیچ وقت نميگذاشت کینه و سوء تفاهمی بماند، چه بین نیروها و چه غیر از آنها. چند روز بعد حاج علی به شهردار زنگ زد و پرسید: جاده ي کمربندی رو ميزنید؟ شهردار هم که دل خوشی از حاجی نداشت و هنوز ناراحت بود جواب سربالا ميداد. حاجی خیلی محترمانه گفت: جناب شهردار، من چند تا از نیروهام رو با وسایل و تجهیزات ميفرستم کمک کنند تا این جاده زودتر زده بشه، بیاین کار رو شروع کنیم. حاجی چند نفر از نیروها رو صدا کرد و گفت: با بیل مکانیکی و بلدوزر و بقیهي ماشین آلات سر جاده بروید و به مأمورهای شهرداری کمک کنید. یکی از بچه ها با ناراحتی گفت: به ما چه ربطی داره این کار شهرداریه. مگه ما شهرداریم؟ حاجی هم با لبخند گفت: نه تنها شهرداریم، بلکه باید به مردم هم خدمت کنیم. برای خودمون هم بهتر ميشه. وقتی ميخوایم مهمات بیاریم دیگه از وسط شهر رد نميشیم، از کمربندی کار راحتتر ميشه. بچه ها هم قبول کردند و رفتند تا به شهرداری کمک کنند. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت دوم )🌹🍃 🌷🕊
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت سوم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 علی قرارگاه بود که حال خانمش بد شد. با علی تماس گرفتم و گفتم که بیاید بیمارستان. علی با عجله به سمت بیمارستان آمد تا بلکه آنجا در کنار همسرش باشد. آن هم بعد از مدتها! پشت در اتاق عمل دائم قدم ميزد و با تسبیح ذکر ميگفت. با ذوق و شوق آمدم و گفتم: مبارکه داداش. دختره. علی اول دستش رو به سمت آسمان برد و الحمدالله گفت. بعد رو کرد به من گفت: اسمش را ميگذارم زینب. اگر خدا یک پسر هم به من داد، اسمش را ميگذارم محمدحسین. چطوره؟ من هم با خوشحالی حرفش را تأیید کردم. بعد علی گفت: خواهر، مراقب مادر و زینبم باش تا من برم دنبال کار شناسنامه و بقیه ي چیزها. وقت کمه. از بیمارستان که بیرون رفت، سریع رفت ثبت احوال تا شناسنامه ي زینب کوچولو رو بگیره. علی ميگفت: کارت بسیجی هم براش گرفتم و ضمیمه ي شناسنامه کردم! ميخوام دخترم از لحظه ي اول زندگی اش بسیجی باشه وقتی بچه و مادرش را مرخص کردند و آنها را به خانه آوردیم، علی گفت: همه را خبر کنید تا فردا شب مهمانی شام بیایند خانه ي ما. کلی تعجب کردیم کم ميشد علی به خانه بیاید، چه برسد به اینکه بخواهد مهمانی هم بدهد! مهمانها آمدند. وقتی موقع شام شد، دیدم علی داخل یک ظرف کوچک مقداری اُملت درست کرده و سر سفره آورد. مونده بودم چی بگم. فکر کردم شاید حساب این همه مهمان را نکرده. صدایم درآمد و گفتم: این چیه علی!؟ این یه ذره اُ ً ملت برای این همه آدم گرسنه. مثلا داری سور ميدی دیگه!؟ علی هم با لبخند همیشگی اش گفت: آره بابا. خوبه دیگه. اندازه است. به همه ميرسه.بعد بلند گفت: خب هیچ کس دست به ظرف ها نزنه، بدید خودم ميکشم. بعد دو تا قاشق اُملت توی هر بشقاب ریخت و اون رو پخش کرد تا زیاد به نظر بیاد و به همه برسه! همه شروع کردند به خوردن و حرفی نزدند. تو چهره ي علی که نگاه کردم ُ احساس شرمندگی تو صورتش دیدم. ولی خب، با آنچه بود پذیرایی کرد. بسیار ساده و بی غل و غش. من ميدانستم که علی آن موقع از فرماندهان بزرگ سپاه است. برای من جالب و عجیب بود که یک فرمانده بزرگ، وضعیت زندگی اش اینقدر ساده و بی آلایش است. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌺به انتظارلبخندے نشسته ایم ڪه عطرش دنیارابهشت مے ڪند!🌸 🌺پاے هر گلـے ڪه میرسیم عطرنگاهت رابومے ڪشیم🌸 *هیچ گلے اماعطرنگـاهِ تورا نداشت و ندارد و نخواهد داشت⁦*⁦♡ "✨اللهم عجل لولیک فرج✨" 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
Farahmand-Doaa-Ahd_SoftGozar.com.mp3
9.72M
فایل صوتی دعای عهد🌺 دعای عهد✨ عهد بستم همه ی نوکری اشکم را 💥نذر تعجیل فرج هدیه به ارباب کنم 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
حجـــــــاب خواهر مسلمان شما موجب حفظ نگاه برادران خواهد شد... برادر مسلمان بی اعتنایی شما و حفظ نگاه شما موجب حجاب خواهران خواهد شد... 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
34.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نوحه های امام حسین علیه السلام «حسین من بیا و این ...» 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
بعضی چیزا خیلی قیمت داره مثل توبه کردن.. چون وقتی میای که میتونستی نیای! خدا خیلی از این دلبخواهی کار کردنا خوشش میاد (:
یعنی درد... دردے ... یعنے با یڪے شدن... یعنے اثبات اینکه از همه چیزت براے گذشتے... یعنی فقط را دیدی و او را خواستی نه تعریف و را گمنامی یعنی ....... اے کاش همه ے ما گمنام باشیم
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت سوم )🌹🍃 🌷🕊ب
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت چهارم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 من به عنوان فرمانده کل سپاه در آن زمان چطور ميتوانم از حماسه ي علی بگویم؟ سلاح علی گریه بود و طبعًا حماسهاش هم استثنایی. هر چه فکر ميکنم نميدانم؟ چطور ميتوانم شرحی بر حماسه های علی هاشمی داشته باشم؟ علی در هور لحظه اي آسایش نداشت. با آن همه تجربه و سابقه ي طولانی که در رزم داشت و با همهي شأن و منزلتش متواضع و فروتن بود. به ندرت کسی ميتوانست بدون اینکه صحبتی با او داشته باشد تشخیص بدهد علی در چه سطحی از تجارب نظامی و رزمی است. اهل اینکه خودش را مطرح کند نبود و این از صفات با ارزشی بود که همه به خاطر آن دوستش داشتند. علی به هیچ مسئولیتی دلخوش نکرد. مسئولیت برایش در حکم امتحانی بود که باید از آن سربلند و سرافراز بیرون ميآمد. سعی ميکرد به هر شکل رضای خدای متعال را در عمل به تکلیف به دست آورد. عمل به تکلیف و احساس تعهد همین باعث شده بود که علی، حساب و کتاب خیلی از امور را کنار بگذارد. چون پای جنگ و شهادت در میان بود. اگر در جلسه های قرارگاه پای حرفهایی برای ماندن یا رفتن پیش ميآمد، جواب علی از پیش معلوم بود. علی ميگفت: به نیروهایم در شب عملیات ميگویم: برادران من باور کنیم که دنیا قرارگاه نیست، معبری است که آدمی از آن عبور ميکند تا به مقصد اصلی برسد. هر کس که با اندیشه ي مرگ زندگی کند، همیشه در نگاهش تصویری روشن و زیبا از مرگ و آخرت ترسیم کرده است. به خصوص آنکه ُ َرزقون در زمره ي اولیاءالله ِ اند و علی میان مردم و همراه آنها برای پیشبرد جنگ کار کرد و انتظاری از کسی نداشت. در احترام به نیروهایش خصوصًا مردم عرب زبان منطقه، دقت خاصی داشت. ندیدم و نشنیدم یک نفر از دستش ناراحت باشد. رفتارش شوق خاصی در نیروها ایجاد ميکرد و باعث ميشد با جان و دل تلاش کنند. روحیه اش طوری بود که هر فردی در اولین برخورد شیفته اش ميشد. او حقیقت را فدای هیچ مصلحتی نميکرد. یک شب در قرارگاه نصرت بودم. خواستم به اهواز برگردم، علی گفت: دوست دارم امشب منزل ما بیاييد. همراه او به محلهي حصیرآباد اهواز رفتم و شب را در منزل علی به صبح رساندم. خبری از تجمل نبود. کسی باور نميکرد این خانه، خانهي یک سپهبد بزرگ جنگ باشد. حاج علی همیشه در لحظات سخت جنگ خونسرد بود. با درایت تصمیم ميگرفت. کارش را دقیق انجام مي ً داد و رفتارش مثل یک شخص عادی بود. اصال وقتی جایی مي ً رفتیم مثال وقتی قرارگاه مشترک ميرفتیم و ميگفتند با هم چند نفری بیايي ً د داخل، اصلا متوجه نميشدند که علی هاشمی کدام یکی از ماست. فقط عدهاي را با لباس بسیجی ميدیدند. پشت سر ما، داخل ميآمد و بدون اینکه خودش را معرفی کند مينشست. دیگران نگاه ميکردند و بعد ميگفتند: علی هاشمی کیه؟ وقتی حاج علی هاشمی را معرفی ميکردیم، تعجب ميکردند. چون فکر ميکردند علی هاشمی یک شخصی است که سر و وضع آنچنانی دارد یا محافظ دارد و... درحالیکه اینطور نبود. وقتی کامیون پر از کیسه ي گوني برای ساخت سنگر از راه ميرسید، اول خودش آستینها را بالا ميزد. نیمی از کیسه ها را که خالی ميکرد، بچه های بسیجی تازه متوجه ميشدند که وقتی ميدیدند فرمانده شان اینگونه کار ميکند، ميآمدند و همه ي کیسه ها را خالی ميکردند. قرار بود جاده ي خندق را برای عراقیها ناامن کنیم. به علی آقا گفتم: دو ِ حفاری ميخوام و چند روز وقت. با لبخند گفت: بنده ي خدا، در چند دستگاه ساعت یک لشکر جابه جا ميکنیم، حالا تو چند روز وقت ميخواهی؟گفتم: تا دستگاهها از اهواز برسد دو روز طول ميکشد، بعد هم باید جاده را حفاری کنیم و مواد منفجره را کار بگذاریم. بعد از حرفهایم علی آقا از من جدا شد و از سنگر بیرون زد. فردا صبح دستگاه حفاری در قرارگاه بود! اول فکر کردم خواب ميبینم، چشمهایم را مالیدم، بعد خودش را کنار دستگاهها دیدم که لبخند بر لب داشت. همه چیز را فهمیدم! چهار نفر را هم در اختیارم گذاشت. یکی از آنها پرسید: چه موقع شروع کنیم؟ گفتم: حاج علی هاشمی باید بگوید. گفت: راستی این حاج علی کیه؟ با تعجب گفتم: چه کسی شما را تا اینجا آورد؟ گفت: یک جوان با یک وانت خاکی ِ رنگ، مثل خود ما بسیجی بود. انگار حکم مأموریت هم داشت؛ چون هر پاسگاه و هر دژبانی که او را ميدید، بفرما ميداد. ما هم راحت اومدیم تا اینجا. گفتم: اون بسیجی که ميگی، اون آقا نیست؟ بعد حاج علی را نشان شان دادم. گفتند: آره خودشه. گفتم: حاج علی هاشمی همینه!! آنجا فهمیدم که حاج علی آنها را مثل یک راننده آورده بود قرارگاه 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---