eitaa logo
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
123 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
7 فایل
اینجامحفل آسمانی شهیدیست که در سالروز تولدخودوهمزمان با ایام فاطمیه در۳فروردین۱۳۹۴درعراق به شهادت رسید. 👇🌹👇 #جهت_تبادل.. @ahmadmakiyan14 #یازهرا‌...🌹 #کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊 🍃🌹 @shahid_hadi_jafari65🌹🍃 #لبیک_یاحسین...🌴
مشاهده در ایتا
دانلود
حجـــــــاب خواهر مسلمان شما موجب حفظ نگاه برادران خواهد شد... برادر مسلمان بی اعتنایی شما و حفظ نگاه شما موجب حجاب خواهران خواهد شد... 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
34.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نوحه های امام حسین علیه السلام «حسین من بیا و این ...» 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
بعضی چیزا خیلی قیمت داره مثل توبه کردن.. چون وقتی میای که میتونستی نیای! خدا خیلی از این دلبخواهی کار کردنا خوشش میاد (:
یعنی درد... دردے ... یعنے با یڪے شدن... یعنے اثبات اینکه از همه چیزت براے گذشتے... یعنی فقط را دیدی و او را خواستی نه تعریف و را گمنامی یعنی ....... اے کاش همه ے ما گمنام باشیم
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت سوم )🌹🍃 🌷🕊ب
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت چهارم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 من به عنوان فرمانده کل سپاه در آن زمان چطور ميتوانم از حماسه ي علی بگویم؟ سلاح علی گریه بود و طبعًا حماسهاش هم استثنایی. هر چه فکر ميکنم نميدانم؟ چطور ميتوانم شرحی بر حماسه های علی هاشمی داشته باشم؟ علی در هور لحظه اي آسایش نداشت. با آن همه تجربه و سابقه ي طولانی که در رزم داشت و با همهي شأن و منزلتش متواضع و فروتن بود. به ندرت کسی ميتوانست بدون اینکه صحبتی با او داشته باشد تشخیص بدهد علی در چه سطحی از تجارب نظامی و رزمی است. اهل اینکه خودش را مطرح کند نبود و این از صفات با ارزشی بود که همه به خاطر آن دوستش داشتند. علی به هیچ مسئولیتی دلخوش نکرد. مسئولیت برایش در حکم امتحانی بود که باید از آن سربلند و سرافراز بیرون ميآمد. سعی ميکرد به هر شکل رضای خدای متعال را در عمل به تکلیف به دست آورد. عمل به تکلیف و احساس تعهد همین باعث شده بود که علی، حساب و کتاب خیلی از امور را کنار بگذارد. چون پای جنگ و شهادت در میان بود. اگر در جلسه های قرارگاه پای حرفهایی برای ماندن یا رفتن پیش ميآمد، جواب علی از پیش معلوم بود. علی ميگفت: به نیروهایم در شب عملیات ميگویم: برادران من باور کنیم که دنیا قرارگاه نیست، معبری است که آدمی از آن عبور ميکند تا به مقصد اصلی برسد. هر کس که با اندیشه ي مرگ زندگی کند، همیشه در نگاهش تصویری روشن و زیبا از مرگ و آخرت ترسیم کرده است. به خصوص آنکه ُ َرزقون در زمره ي اولیاءالله ِ اند و علی میان مردم و همراه آنها برای پیشبرد جنگ کار کرد و انتظاری از کسی نداشت. در احترام به نیروهایش خصوصًا مردم عرب زبان منطقه، دقت خاصی داشت. ندیدم و نشنیدم یک نفر از دستش ناراحت باشد. رفتارش شوق خاصی در نیروها ایجاد ميکرد و باعث ميشد با جان و دل تلاش کنند. روحیه اش طوری بود که هر فردی در اولین برخورد شیفته اش ميشد. او حقیقت را فدای هیچ مصلحتی نميکرد. یک شب در قرارگاه نصرت بودم. خواستم به اهواز برگردم، علی گفت: دوست دارم امشب منزل ما بیاييد. همراه او به محلهي حصیرآباد اهواز رفتم و شب را در منزل علی به صبح رساندم. خبری از تجمل نبود. کسی باور نميکرد این خانه، خانهي یک سپهبد بزرگ جنگ باشد. حاج علی همیشه در لحظات سخت جنگ خونسرد بود. با درایت تصمیم ميگرفت. کارش را دقیق انجام مي ً داد و رفتارش مثل یک شخص عادی بود. اصال وقتی جایی مي ً رفتیم مثال وقتی قرارگاه مشترک ميرفتیم و ميگفتند با هم چند نفری بیايي ً د داخل، اصلا متوجه نميشدند که علی هاشمی کدام یکی از ماست. فقط عدهاي را با لباس بسیجی ميدیدند. پشت سر ما، داخل ميآمد و بدون اینکه خودش را معرفی کند مينشست. دیگران نگاه ميکردند و بعد ميگفتند: علی هاشمی کیه؟ وقتی حاج علی هاشمی را معرفی ميکردیم، تعجب ميکردند. چون فکر ميکردند علی هاشمی یک شخصی است که سر و وضع آنچنانی دارد یا محافظ دارد و... درحالیکه اینطور نبود. وقتی کامیون پر از کیسه ي گوني برای ساخت سنگر از راه ميرسید، اول خودش آستینها را بالا ميزد. نیمی از کیسه ها را که خالی ميکرد، بچه های بسیجی تازه متوجه ميشدند که وقتی ميدیدند فرمانده شان اینگونه کار ميکند، ميآمدند و همه ي کیسه ها را خالی ميکردند. قرار بود جاده ي خندق را برای عراقیها ناامن کنیم. به علی آقا گفتم: دو ِ حفاری ميخوام و چند روز وقت. با لبخند گفت: بنده ي خدا، در چند دستگاه ساعت یک لشکر جابه جا ميکنیم، حالا تو چند روز وقت ميخواهی؟گفتم: تا دستگاهها از اهواز برسد دو روز طول ميکشد، بعد هم باید جاده را حفاری کنیم و مواد منفجره را کار بگذاریم. بعد از حرفهایم علی آقا از من جدا شد و از سنگر بیرون زد. فردا صبح دستگاه حفاری در قرارگاه بود! اول فکر کردم خواب ميبینم، چشمهایم را مالیدم، بعد خودش را کنار دستگاهها دیدم که لبخند بر لب داشت. همه چیز را فهمیدم! چهار نفر را هم در اختیارم گذاشت. یکی از آنها پرسید: چه موقع شروع کنیم؟ گفتم: حاج علی هاشمی باید بگوید. گفت: راستی این حاج علی کیه؟ با تعجب گفتم: چه کسی شما را تا اینجا آورد؟ گفت: یک جوان با یک وانت خاکی ِ رنگ، مثل خود ما بسیجی بود. انگار حکم مأموریت هم داشت؛ چون هر پاسگاه و هر دژبانی که او را ميدید، بفرما ميداد. ما هم راحت اومدیم تا اینجا. گفتم: اون بسیجی که ميگی، اون آقا نیست؟ بعد حاج علی را نشان شان دادم. گفتند: آره خودشه. گفتم: حاج علی هاشمی همینه!! آنجا فهمیدم که حاج علی آنها را مثل یک راننده آورده بود قرارگاه 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت چهارم)🌹🍃 🌷🕊
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت پنجم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 بنده و امثال من که دوران دفاع مقدس را در خدمت علی هاشمی بودیم، یقین داریم که حاج علی از بزرگترین و بی نظیرترین فرماندهان نخبه ي ما بود. برای این حرف هم صدها دلیل داریم. یکی از آنها را من به چشم خود دیدم. یادم هست که در سالهای میانی جنگ، یکی از فرماندهان بزرگ ارتش عراق به اسارت درآمد. حاج علی من را صدا کرد و چون عرب بودم و جزو مسئوليتم بود گفت: باید این فرمانده را تخلیه اطلاعاتی کنی. صدام اینگونه تبلیغ ميکرد که ما با اسیران جنگی رفتار بدی داریم. برای همین این فرمانده عراقی خیلی ترسیده بود. من وقتی وارد محل نگهداري اسير شدم، با روی خوش سالم کردم. بعد هم چای و سیگار برای فرمانده عراقی آوردم. چای و سیگار برای آنها از غذا مهمتر بود. لذا خیلی از من تشکر کرد. مدتها در زندان با او رفت و آمد داشتم. او هر چه ميدانست بیان کرد. تا اینکه علی هاشمی به من گفت: تو باید با این فرمانده عراقی طوری رفیق شوی ً که فکر کند نفوذی هستی! مثال پیامهایش را به خانوادهاش برسان وتعجب کردم. اما دستور او را اجرا نمودم. او آنقدر به من اعتماد کرد که يك روز گفت: دخترم برای تو، من هر چه بخواهی به تو ميدهم. این ماجرا گذشت تا اینکه یک روز علی هاشمی گفت: این فرمانده عراقی یک خودروی دولتی در خانه دارد که بدون بازرسی ميتواند وارد کاخ صدام شود. اين خودرو پالك ويژه دارد. یعنی صدام آنقدر به او اعتماد داشته. تو باید بتوانی نامهاي از او بگیری که این خودرو را تحویل دهد! بگو دوستان من جهت زيارت در عراق به اين خودرو احتياج دارند. تازه فهمیدم که چرا اینقدر برای این فرمانده وقت گذاشته! من همان روز توانستم نامه را بگیرم. بعد تحویل حاج علی دادم. حاجی هم نامه را به یک گروه از مجاهدین عراقی تحویل داد. نميدانستم چه هدفی را دنبال ميکند. اما مدتي بعد اعالم شد که در کاخ صدام درگیری شدیدی رخ داده و یکی از پسران صدام به شدت مجروح شده و چندین فرمانده و محافظ کشته شدهاند! تازه من فهمیدم که همهي ماجرای تخلیه ي اطلاعاتی آن فرمانده و... بهانه اي بود برای ورود به کاخ صدام و ترور او، اما این حمله ناموفق ماند. علی بعدها نیز از این قبیل کارها انجام ميداد. من اعتقاد دارم که او از بنیانگذاران بیداری اسلامی در کشورهای منطقه بود. او آينده را به خوبي پيش بيني ميكرد. ميگفت دیر یا زود خود آمریکا وارد این جنگ خواهد شد! برای همین یگان دریايي سپاه وقتی که راهاندازی شد، از روش حاج علی در آموزش و کار در هور الگو گرفت. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_هوری🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت پنجم)🌹🍃 🌷🕊ب
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل هشتم ..( قسمت ششم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 و خانواده سه روزی بود که منتظر حاج علی بودیم. به خواهرش قول داده بود که شام مهمانش باشد. اولین بار بود که بدقولی ميکرد. خواهرش ام جوادغذاهایی را که پخته بود با خودش آورد خانه ي مادر تا همه دوباره دور هم جمع بشیم. علی وقتی آمد بعد از احوالپرسی، رفت آشپزخانه و ناخنکی به مرغها زد. اما مثل همیشه توی تله افتاد! چون همون موقع خواهر آمد داخل آشپزخانه. اما این بار خواهرش یک تکه نان برداشت و مرغ داخلش گذاشت و لقمه کرد داد دست علی. آن شب، شب آخری بود که علی را ميدیدیم اما هیچ کس خبر نداشت. بعد آمد پیش بچه ها. چهار دست و پا شده بود! صدای بره در ميآورد! به بچه هایش کولی ميداد. بچه ها هم خیلی خوشحال بودند و بلندبلند ميخندیدند. خواهرش دم آشپزخانه نشسته بود و انگار از چیزی ناراحت بود. حاجی رفت سمتش و علت را پرسید. ام سجاد خواهر ديگرش گفت: حاجی، شنیدم عراق ميخواد جزیره رو بگیره حاجی با شنیدن این حرف سعی کرد خنده از روی لبش نرود. خیلی مطمئن به خودش اشاره کرد و گفت: مگه از روی جنازه ي ابوحسین رد بشن. کی جزیره رو ميده بهشون؟ بعد برای اینکه بحث را عوض کند گفت: بسه دیگه، این حرفها چیه؟ مردیم از گرسنگی. سفره که پهن شد ننه نميآمد جلو، ميگفت سیرم، اما با اصرار علی آمد و کنار علی نشست. گاهی پدر علی با او شوخی ميکرد. یادم هست که گفت: علی، عراق فاو رو گرفت، جزیره رو هم از شما ميگیره. علی با اینکه با پدرش مثل دو تا دوست بودند و خیلی با هم شوخی داشتند، از این شوخی پدرش ناراحت شد و گفت: بابا جان، عراق زمانی جزایر مجنون رو از ما ميگیره که از روی جنازهي من رد بشه. مطمئن باش که آن روز من زنده نیستم«. آن شب حال و هواي عجيبي بين اعضاي خانواده بود. همه در ذهن خودشان سؤالهائي داشتند؟! اما هیچ کس به روی خودش نميآورد! پشت خندههای ظاهریمان دلهره و نگرانی بیداد ميکرد. ننه طاقت نیاورد و گفت: من باهات ميیام ننه. حاجی گفت: نه واسهي چی می‌يای؟ بچه ها صبح ميرند مدرسه. علی آن شب نگذاشت هیچ کس او را همراهی کند! به خانه که رسیدند علی تلفن زد و به ننه گفت: ننه، پسفردا ظهر ميیام اونجا. قلیهماهی درست کن. ننه این را که شنید انگار حالش بهتر شد. حاج علي عاشق بچه ها بود با اینکه مدت زمان کمی در خانه حضور داشت ولی سعی ميکرد در همان مدت کم هم به آنها ابراز محبت کند. بعضی مواقع ميشد با خستگی زیاد به خانه ميآمد. محمدحسین و زینب از پدرشان انتظار داشتند که با آنها بازی کند. حاجی هم دریغ نميکرد. زمانی که حاج علی از منطقه برميگشت، محمدحسین زودتر در را برای پدر باز ميکرد. زینب از این بابت ناراحت ميشد. یادم هست که حاجی دوباره بیرون ميرفت و دوباره در ميزد تا زینب برود و در را باز کند. زینب کمکم داشت بزرگ ميشد. به من گفته بود که برای زینب یک روسری تهیه کنم. سر سفره زینب دائم ميآمد و روی کول حاج علی سوار ميشد. بعد بشقاب غذایش را ميگذاشت روی سر علی و با هر قاشقی که برميداشت تا بخورد، همه ي دانه های برنج را ميریخت روی سر و کلهي حاج علی. زینب از اینکه این کار را ميکرد، خیلی خوشحال بود. گاهی خواهر حاج علی از این کار زینب عصبانی ميشد، اما حاج علی ميگفت: کاری باهاش نداشته باش، زینب آزاده، بگذار هر کاری ميخواد بکنه. در خانه خم ميشد و بچه ها پشتش سوار ميشدند و با آنها بازی ميکرد. شیرینی آن خاطرات اندک، هنوز در ذهن بچه هاستصبح زود یک لباس نو پوشید و ریشه ایش را کوتاه کرد! انگار به مهمانی دعوت شده! همه ي مدارکش را در خانه گذاشت و به بچه ها که خواب بودند خیره شد! بعد با من خداحافظی کرد تا برود. پرسیدم: حاجی کی برميگردی؟ جواب نداد. نگاهی به من کرد و رفت. غروب تلفن زدم و گفتم: علی مدارکت را جا گذاشتی. گفت: ميدانم، اشکال نداره، بگذار باشه. پرسیدم برای شام ميآیی؟ گفت: نه نميتونم بیام. دوباره پرسیدم: شام خوردی؟ گفت: اونم چه شامی. بعد هر چه غذای خوب و خوشمزه بود نام برد. چلوکباب و ... پرسیدم فردا برای ناهار ميآیی؟ گفت: معلوم نیست. و این آخرین صحبت ما بود. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بیا موعود هنگام قیام است ✨جهان مجروح یک جو التیام است زمان لبریز شوق‌وانتظار است زمین بر رجعتت امّیدوار است بیا امروز روز عشقاست ما را ✨علمدار تو در صدر است ما را 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
بعد از رفتنتان ، جنگ برای شما تمام شد...! اما...ما... همچنان داریم می جنگیم.. خسته نیستیم ، ولی یادی دعایی نگاهی برای قوت قلبمان کافی است ... 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shahid_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---