eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
238 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🌱 من همان خسته ی بی حوصله ی غم زدہ ام آدم بد قلقی که رگِ خوابش حرم است... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🦋🌿 نه همراهی داشت و نه خدم و حشمی... خانه اش در جنوب شهر بود و از ماشین شاسی بلند و لاکچری خبری نبود هیچ کجا عکسش را بیلبورد نکرده بودند و اسمش را کسی نشنیده بود. هیچ جشنواره ای از او تقدیر نکرده بود و تا حالا روی سن دعوت نشده بود. ‌اما هیچکدام از اینها او را متوقف نکرده بود او راه نمی‌رفت پرواز می‌کرد بر فراز فرش قرمز قطعه شهدا برای زیارت دو پسر شهیدش ❤️مادر شهیدان دفاع مقدس و 💔یه حسرت هایی توی این دنیا به وجود اومده با اومدن این منحوس که... کاش توفیقات برگردد. @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_و_دوم هیاهوی جمعیت همه به سمت نقطه #انفجار می‌رفت، ابوالفضل نگران جانم
✍️ کنار راهروی بیمارستان روی زمین کِز کرده بودم و می‌ترسیدم مصطفی مظلومانه شود که فقط بی‌صدا گریه می‌کردم. ابوالفضل بالای سرم تکیه به دیوار زده و چشمان زیبایش از حال و روز مردم رنگ شده بود که به سمتش چرخیدم و با گریه پرسیدم : «زنده می‌مونه؟» از تب بی‌تابی‌ام حس می‌کرد دلم برای مصطفی با چه ضربانی می‌تپد که کنارم روی زمین نشست و به جای پاسخ، پرسید : «چی‌کاره‌اس؟» تمام استخوان‌هایم از ترس و غم می‌لرزید که بیشتر در خودم فرو رفتم و زیرلب گفتم : «تو پارچه فروشه، با جوونای شیعه از حرم (علیها‌السلام) دفاع می‌کردن!» از درخشش چشمانش فهمیدم حس دفاع از به کام دلش شیرین آمده و پرسیدم : «تو برا چی اومدی اینجا؟» طوری نگاهم می‌کرد که انگار هنوز عطش دو سال ندیدن خواهرش فروکش نکرده و همچنان تشنه چشمانم بود که تنها پلکی زد و پاسخ داد : «برا همون کاری که سعد ادعاش رو می‌کرد!» لبخندی عصبی لب‌هایش را گشود، طوری که دندان‌هایش درخشید و در برابر حیرت نگاهم با همان لحن نمکین طعنه زد : «عین آمریکا و اسرائیل و عربستان و ترکیه، این بنده خداها همه‌شون می‌خوان کنار مردم سوریه مبارزه کنن! این که می‌بینی با خمپاره و انتحاری افتادن به جون زن و بچه‌های سوریه، معارضین صلح‌جو هستن!!!» و دیگر این حجم غم در سینه‌اش جا نمی‌شد که رنگ لبخند از لبش رفت و غریبانه شهادت داد : «سعد ادعا می‌کرد می‌خواد کنار مردم سوریه مبارزه کنه، ولی ما اومدیم تا واقعاً کنار مردم سوریه جلو این حرومزاده‌ها کنیم!» و نمی‌دانست دلِ تنها رها کردن مصطفی را ندارم که بلیطم را از جیبش درآورد، نگاهی به ساعت پروازم کرد و آواری روی سرش خراب شد که دوباره نبودنم را به رخم کشید : «چقدر دنبالت گشتم زینب!» از صدایش دلم لرزید، حس می‌کردم در این مدتِ بی‌خبری از خانواده، خبر خوبی برایم ندارد و خواستم پی حرفش را بگیرم که نگاه برّاق و تیزش به چشمم سیلی زد. خودش بود، با همان آتشی که از چشمان سیاهش شعله می‌کشید و حالا با لباس سفید پرستاری در این راهرو می‌چرخید که شیشه وحشتم در گلو شکست. نگاهش به صورتم خیره ماند و من وحشتزده به پهلوی ابوالفضل کوبیدم : «این با تکفیری‌هاس!» از جیغم همه چرخیدند و مثل اسفند روی آتش می‌جنبید بلکه راه فراری پیدا کند و نفهمیدم ابوالفضل با چه سرعتی از کنارم پرید. دست بسمه از زیر روپوش به سمت کمرش رفت و نمی‌دانستم می‌خواهد چه کند که ابوالفضل هر دو دستش را از پشت غلاف کرد. مچ دستانش بین انگشتان برادرم قفل شده بود و مثل حیوانی زوزه می‌کشید، ابوالفضل فریاد می‌زد تا کسی برای کمک بیاید و من از ترس به زمین چسبیده بودم. مردم به هر سمتی فرار می‌کردند و دو مرد نظامی طول راهرو را به طرف ما می‌دویدند. دستانش همچنان از پشت در دستان ابوالفضل مانده بود، یکی روپوشش را از تنش بیرون کشید و دیدم روی پیراهن قرمزش کمربند به خودش بسته که تنم لرزید. ابوالفضل نهیب زد کسی به کمربند دست نزند، دستانش را به دست مرد دیگری سپرد و خودش مقابل بسمه روی زمین زانو زد. فریاد می‌زد تا همه از بسمه فاصله بگیرند و من می‌ترسیدم این کمربند در صورت برادرم منفجر شود که با گریه التماسش می‌کردم عقب بیاید و او به قصد باز کردن کمربند، دستش را به سمت کمر بسمه برد. با دستانم چشمانم را گرفته و از اضطراب پَرپَر شدن برادرم ضجه می‌زدم تا لحظه‌ای که گرمای دستش را روی صورتم حس کردم. با کف دستانش دو طرف صورتم را گرفت، با انگشتانش را پاک کرد و با نرمی لحنش نازم را کشید : «برا من گریه می‌کنی یا برا این پسره که اسکورتت می‌کرد؟» چشمانش با شیطنت به رویم می‌خندید، می‌دید صورتم از ترس می‌لرزد و می‌خواست ترسم تمام شود که دوباره سر به سر حال خرابم گذاشت : «ببینم گِل دل تو رو با پسر برداشتن؟ پسر قحطه؟» با نگاه خیسم دنبال بسمه گشتم و دیدم همان دو مرد نظامی او را در انتهای راهرو می‌برند. همچنان صورتم را نوازش می‌کرد تا آرامم کند و من دیگر از چشمانش شرم می‌کردم که حرف را به جایی دیگر کشیدم : «چرا دنبالم می‌گشتی؟»... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
آزادی بیان گرگ های غرب تا جایی جواب می دهد که عقاید خودشان را زیر سوال نبری. وگرنه تو بگو ، آزادی بیان را در حلقت می کنند. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
10.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔وداع مدافع حرم یکسال گذشت حامد😞 خوش به سعادتت، شهادتت مبارک ۹۸.۰۸.۰۷ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💔وداع مدافع حرم #شهید_حامد_سلطانی یکسال گذشت حامد😞 خوش به سعادتت، شهادتت مبارک ۹۸.۰۸.۰۷ @shahid_ha
❤️🌿 شما بر بال سپید کدام مَلَک نشستید که بی امان بسوی معبود شتافتید؟ شما قطرات اشکهایتان را پای کدام بَذر ریختید که لاله شهادت را به این سرعت بارور کردید؟ |معراج شهدای تهران سالروز شهادت : ۹۸.۰۸.۰۷ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
☘🥀☘🥀☘ 🥀☘ ☘ 🌿 (۸) 🌷با حاج‌محمد از صلنفه به حماۀ رفتیم که حاج‌اصغر را ببینیم. آن‌موقع حاج‌اصغر در البیطره مستقر بود. خیلی گرم از ما استقبال کرد. 🔹توی دفترش یکی از همکلاسی‌های دوره کارشناسی‌ام را دیدم، مترجم حاج‌اصغر بود. [حاج اصغر] موقع ناهار برای همه‌مان غذا سفارش داد. سفره که پهن شد، کل نیروهایش را صدا کرد. 👥سرباز و نیروی نظامی و ایرانی و سوری و لبنانی هم برایش فرقی نداشت. همه را به یک چشم می‌دید. تا همه نیامدند، دست به سفره نبرد. همین رفتار، مرا بیش‌تر شیفته‌اش کرد. ادامه دارد... ✍روایتی از آشنایی آقای صقر صبوح با @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 ☘🥀☘🥀☘🥀☘🥀☘🥀☘
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
‌🍎🌱 عطر سیب حرمت می وزد از سمت عراق است دلم باز هوایی شده است.... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
‌🔹🌿 تحریف شهادت دختر رسول الله و زدن تهمت مماشات علی (ع) با خلفای عصرشان توسط ، هیچ فرقی با موهنات به پیامبر خدا ندارد و دشمن محمد و آل محمد (ص)؛ همان دشمن خداست! پ.ن : طبق عکس منتشر شده از دهباشی و صادق شیرازی، مشخص است این خزعبلات دهباشی از کجا آب می خورد! به مادر پهلو شکسته واگذارتان می کنیم! @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹