eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
213 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
2.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️🍃 ای دوست به حنجر شهیدان صلوات بر قامت بی سر شهیدان صلوات 🦋الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم شهادت : ۹۶.۰۵.۱۸ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱❤️ خاک قم گشته مقدس از جلال فاطمه نور باران گشته این شهر از جمال فاطمه گرچه شهر قم شده گنجینه علم و ادب قطره اى باشد زِ دریاى کمال فاطمه... 💐۲۳ سالروز ورود بانوی کرامت (س) به شهر مقدس قم گرامیباد. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌷مهدی ذاکر ایرانی‌ها، حاج‌اصغر سوری‌ها یا آقای اصغر حاج‌قاسم. چه فرقی می‌کند با کدام یک از این نام‌ها خطابت کنیم؟ تو همه این‌هایی، اما هزار برابر بزرگ‌تر، جوانمردتر و غیرتمندتر. 💫زمزمه نام بلندت که یک ماه بعد از شهادت حاج‌قاسم همه‌جا پیچید، تازه تو را شناختیم. تازه فهمیدیم آقای اصغری که به قول حاج‌قاسم او را از دو‌تا گلوله می‌ترساند، یا همان فرمانده بلندبالایی که با صورت آفتاب‌سوخته و چشمان خسته‌اش شانه به شانه حاج‌قاسم قدم برمی‌داشت، خودِ خودت بودی... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🌱 شعر در دست ندارم ولی از روی ادب السلام ای همه ی دار و ندار زینب... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
هم لقمه بودند هم سفرہ بودند همدل بودند و همراه صمیمی، شاد و شفاف چقدر دلزدہ ایم از تجملات دنیوی @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_چهل_و_پنجم آینه چشمان سیدحسن را حریری از اشک پوشانده و دیگر برای نجاتم الت
✍️ عقب ماشین من و مادرش در آغوش هم از حال رفته و او تا بی‌صدا گریه می‌کرد. مقابل حرم که رسیدیم دیدم زنان و کودکان آواره در صحن حرم پناه گرفته و حداقل اینجا خبری از نبود که نفسم برگشت. دو زن کمی جلوتر ایستاده و به ماشین نگاه می‌کردند، نمی‌دانستم مادر و خواهر سیدحسن به انتظار آمدنش ایستاده‌اند، ولی مصطفی می‌دانست و خبری جز پیکر بی‌سر پسرشان نداشت که سرش را روی فرمان تکیه داد و صدایش به هق‌هق گریه بلند شد. شانه‌هایش می‌لرزید و می‌دانستم رفیقش من شده که از شدت شرم دوباره به گریه افتادم. مادرش به سر و صورتم دست می‌کشید و عارفانه دلداری‌ام می‌داد : «اون حاضر شد فدا شه تا دست دشمن نیفته، آروم باش دخترم!» از شدت گریه نفس مصطفی به شماره افتاده بود و کار ناتمامی داشت که با همین نفس‌های خیس نجوا کرد : «شما پیاده شید برید تو ، من میام!» می‌دانستم می‌خواهد سیدحسن را به خانواده‌‌اش تحویل دهد که چلچراغ اشکم شکست و ناله‌ام میان گریه گم شد : «ببخشید منو...» و همین اندازه نفسم یاری کرد و خواستم پیاده شوم که دلواپس حالم صدا زد : «میتونید پیاده شید؟» صورتم را نمی‌دیدم اما از سفیدی دستانم می‌فهمیدم صورتم مثل مرده شده و دیگر می‌کشیدم کسی نگرانم باشد که بی‌هیچ حرفی در ماشین را باز کردم و پیاده شدم. خانواده‌های زیادی گوشه و کنار صحن نشسته و من تنها از تصور حال مادر و خواهر سیدحسن می‌سوختم که گنبد و گلدسته‌های بلند حرم (علیهاالسلام) در گریه چشمانم پیدا بود و در دلم خون می‌خوردم. کمر مادرش را به دیوار سیمانی صحن تکیه دادم و خودم مثل جنازه روی زمین افتادم تا مصطفی برگشت. چشمانش از شدت گریه مثل دو لاله پر از شده بود و دلش دریای درد بود که کنارمان روی سر زانو نشست و با پریشانی از مادرش پرسید : «مامان جاییت درد می‌کنه؟» و همه دل‌نگرانی این مادر، ابوالفضل بود که سرش را به نشانه منفی تکان داد و به من اشاره کرد : «این دختر رنگ به روش نمونده، براش یه آبی چیزی بیار از حال نره!» چشمانم از شرم اینهمه محبت بی‌منت به زیر افتاد و مصطفی فرصت تعارف نداد که دوباره از جا پرید و پس از چند لحظه با بطری آب برگشت. در شیشه را برایم باز کرد و حس کردم از سرانگشتانش می‌چکد که بی‌اراده پیشش درددل کردم : «من باعث شدم...» طعم تلخ اشک‌هایم را با نگاهش می‌چشید و دل او برای من بیشتر لرزیده بود که میان کلامم عطر عشقش پاشید : «سیده سکینه شما رو به من برگردوند!» نفهمیدم چه می‌گوید، نیم‌رخش به طرف حرم بود و حس می‌کردم تمام دلش به سمت حرم می‌تپد که رو به من و به هوای (علیهاالسلام) عاشقانه زمزمه کرد : «یک ساله با بچه‌ها از دفاع می‌کنیم، تو این یکسال هیچی ازشون نخواستم...» از شدت تپش قلب، قفسه سینه‌اش می‌لرزید و صدایش از سدّ بغض رد می‌شد : «وقتی سیدحسن گوشی رو قطع کرد، فهمیدم گیر افتادین. دستم به هیچ جا نمی‌رسید، نمی‌دونستم کجایید. برگشتم رو به حرم گفتم سیده! من این یکسال هیچی ازتون نخواستم، ولی الان می‌خوام. این دختر دست من امانته، منِ ضمانت این دختر رو کردم! آبروم رو جلو شیعه‌هاتون بخر!» و دیگر نشد ادامه دهد که مقابل چشمانم به گریه افتاد. خجالت می‌کشید اشک‌هایش را ببینم که کامل به سمت چرخید و همچنان با اشک‌هایش با حضرت درددل می‌کرد. شاید حالا از مصیبت سیدحسن می‌گفت که دوباره ناله‌اش در گلو شکست و باران اشک از آسمان چشمانش می‌بارید. نگاهم از اشک مصطفی تا گنبد حرم پر کشید و تازه می‌فهمیدم اعجازی که خنجرشان را از تن و بدن لرزانم دور کرد، کرامت (علیهاالسلام) بوده است، اما نام ابوجعده را از زبان‌شان شنیده و دیگر می‌دانستم عکس مرا هم دارند که آهسته شروع کردم : «اونا از رو یه عکس منو شناختن!» و همین یک جمله کافی بود تا تنش را بلرزاند که به سمتم چرخید و سراسیمه پرسید : «چه عکسی؟» وحشت آن لحظات دوباره روی سرم خراب شد و نمی‌دانستم این عکس همان بین مصطفی و ابوالفضل است که به سرعت از جا بلند شد، موبایلش را از جیبش در آورد و از من فاصله گرفت تا صدایش را نشنوم، اما انگار با ابوالفضل تماس گرفته بود که بلافاصله به من زنگ زد. به گلویم التماس می‌کردم تحمل کند تا بوی خون دل زخمی‌ام در گوشش نپیچد و او برایم جان به لب شده بود که اکثر محله‌های شهر به دست افتاده بود، راه ورود و خروج بسته شده و خبر مصطفی کارش دلش را ساخته بود... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
📝لیست گناهان یک نوجوان شهید... بد نیست تا دیر نشده، یک تفحصی درون خودمون انجام بدیم! |خدایا روزیمان کن شهیدانه زیستن @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🔸سیدعبدالحسین سال ۱۳۰۸ در شهرستان سنقر استان کرمانشاه متولد شد. او علوم مقدماتی را از پدر آموخت. در حالی ‌که تنها ۱۱ سال داشت، پدرش شهید شد و مسئولیت بزرگ کردن او و خواهر و برادرهای کوچک‌تر به عهده مادرش خانم آل‌آقا و برادر بزرگ‌ترش سیدمحمدتقی افتاد. 🌷سیدمحمد‌تقی هم مانند پدر روحیه‌ای انقلابی داشت و در دوره خفقان حکومت رضاشاه ماهنامه دعوت اسلامی را منتشر می‌کرد. برای همین، رنج تبعید و زندان را هم تحمل کرده بود. او برادران خود را با همان روحیه انقلابی بزرگ کرد. سیدعبدالحسین با رسیدن به سن نوجوانی برای تکمیل تحصیلات، ابتدا به قم و سپس به نجف رفت و در آن‌جا با آقاسیدمجتبی نواب‌صفوی آشنا شد. او با نواب به وطن برگشت و هم‌زمان با تشکیل فداییان اسلام و شروع مبارزات علیه استبداد پهلوی، ادامه تحصیلات دینی خود را در قم پی گرفت. ✅می‌توان گفت در طول سال‌های مبارزه برای ملی شدن صنعت نفت، سیدعبدالحسین نماینده نواب در قم بود. سیدعبدالحسین در اسفند ۱۳۲۷ دستگیر و زندانی شد، اما بعد از چند ماه تحمل حبس و آزادی از زندان، دوباره مبارزه را ادامه داد. نقش‌آفرینی او و برادر کوچک‌ترش سیدمحمد در همراهی با نواب‌صفوی در سفر به شهرهای سه استان کرمانشاه، لرستان و فارس و دیدار با سران ایل‌های منطقه باعث همراهی مردمان این سه استان با فداییان اسلام ‌شد. بعد از شکست نهضت و وقوع کودتای آمریکایی ۲۸ مرداد، جمعیت فداییان اسلام به شکل مخفیانه به حرکت مبارزاتی خود ادامه داد تا در ۲۵ آبان ۱۳۳۴ حسین علا به وسیله مظفر ذوالقدر از اعضای جمعیت ترور شد. علا از مهلکه جان سالم به دربرد و ذوالقدر دستگیر شد. ▪️با آشکار شدن هویت ذوالقدر، دستور دستگیری همه‌ اعضای فداییان اسلام صادر شد. به این شکل، سیدعبدالحسین هم در اهواز دستگیر و به تهران و دفتر تیمور بختیار رئیس شهربانی کل کشور منتقل شد. تیمور بختیار موقع بازجویی به سیدعبدالحسین ناسزا می‌گوید. چون سید جواب او را با عصبانیت می‌دهد، بختیار با شلیک سه گلوله، سیدعبدالحسین را به شهادت می‌رساند. ✍️جنت فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊